چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

گاهی به ندای دلت گوش کن

گاهی تنهایی زیباترین است...

گاهی فقط به با هم بودن ها باید نگریست و آرزوی خوب داشت

گاهی تنهایی تنها درد میشود ...

گاهی تنها یار بی ریا...

گاهی تنهایی را درآغوش گرفتن لذتی دارد که با هیچ چیز دیگر ...

گاهی تنهایی دلت را به این سو وآن سو میکشاند...

دلت را بی قرار می کند...

تنهاییت را نوازش میکنی وکمی صبر و زمان به او هدیه میدهی...

در دنیایی که همه عاشقند...

باید نشست وبه عبور آب روان نگریست

باید جرعه ای آسمان سرد شب را نوشید و سکوت کرد...

باید کسی را در آسمان صدا زد تا جبران تمام تنهایی های تو باشد...

گاهی بی یار ماندن بهتر از هزاران یا ر داشتن

عشق امتحان

سلام دوستان عزیز...

رفتم تا ده روز دیگه (امتحانات).

.

.

.

.

واسه نظر بعضی از دوستان خیلی منتظر موندم...

خروس

این اتفاق دو سال پیش رخ داد.

طی ملاقات ها وجلسات سری که مادری با مادر بزرگی(مامایی)وخاله برگزار کرد به این نتیجه رسیدند که دو نفر از خروس های مادر مرده خاله را قتل عام کنند .

طی برنامه ریزی دقیقی که ریخته شد به این نتیجه رسیدند که بچه خاله نباید از این موضوع مطلع بشود .بنابراین خاله بچه خود را روانه خانه برادری خود کرد تا با بچه های انها مشغول واز همه جا بی خبرباشد.

همه چیز به خوبی پیش رفت ووقتی هوا تاریک بود ما بچه خاله را به خانه خودمان اورده تا در خانه خودشان نرود و از آه وناله خروسان ومرغان روحیه این طفل معصوم خدشه دار نشود.

مادری به همراه خاله به مرغدانی خاله رفته و خروس های بخت برگشته را در گونی سفیدی انداخته وبه خانه ما اوردند.

بنده هم بلافاصله همه درها وپیکرها را بسته وپرده هارا کشیده وصدای تلوزیون را به حدی بلند کردم که مبادا صدایی به گوش بچه برسد.

به بچه دفتری ومدادی دادم وبا کلی قربون صدقه گفتم هم کارتون نگاه کن هم نقاشی بکش.

وخودم راهی آشپزخانه شدم

.پدر بزرگوار بنده هم مسولیت سربریدن انها رابر عهده داشت.

من با همه تدابیری که انجام داداه بودم مطمن بودم از این که بچه خاله هیچ گونه بویی نبرده است وهر از گاهی هم به او سر میکشیدم داستانی و افرینی بابت نقاشی (که اغلب سرباز تفنگ به دست بودند)میکردم .

خولاصه...

خروسها سربریده شدند وبنده چایی دم نمودم تا گلویی تازه کنند.

حدس بزنید در دفتر نقاشی بچه خاله (5-6)ساله من چه دیدم؟

پدرم را دیدم که با یک سبیل یک کیلویی که روی تمامی ناحیه فکش را پوشانده بود .پدرم ایستاده بود ودستانش را در حالی که بالا گرفته بود وبسیار خوشحال بود در دودستش دونفر خروس ...

من در اون لحظه حرفی برای گفتن نداشم ...

نادر طالب زاده

مجری محبوب من...

به نظرم با برنامه خوب وجذاب راز صدا وسیما رو وارد یه فاز جدی کرد

کودک

نمیدونم این اتفاق توی کدوم قسمت از مناطق برام افتاد.

ولی فکر کنم ارامگاه ومحل شهادت شهید چمران بود.

بعد از بازدیدی که انجام دادیم و بهمون گفتن که دیگه وقت نیست باید برگردین .وقتی سوار اتوبوس شدیم دو تا بچه ۶-۷ ساله ۲۰متری پشت اتوبوس وایساده بودن و باهم دیگه بحث میکردن یکی از اونا جعبه صاف وتختی داشت که یه سری وسایل توش چیده بود ویکی دیگه روبه روش بود چهره معصوم وپاکی داشت وشبیه جنوبیها سبزه نمیدونم تا این بچه رو دیدم ...

قلبم شکست توی اون لحظه که ماشین داشت حرکت میکرد دیدم تنها کار اینه که توجهشو به خودم جلب کنم ...

سرمو چسبوندم به شیشه دیدم اونم منو دید به لبخند من لبخندی زدو در حالی که دوستش در حال حرف زدن باهاش بود به من لبخند میزد ...

بغض گلومو گرفت رومو از دوستم برگردوندمو گریم گرفت...

نمیدونم واسه چی این مردم که این همه بها دادن باید وضعیتشون این باشه درک کردن این درد کودک معصوم برام زیاد سخت نبود چون خودم با تمام وجودم لمس کردم طعم نداری رو...

سفر سال گذشته من سفری بود که سالها انتظارشو کشیدم .درداورتر ازهمه این بود که وقتی اواسط تعطیلات نوروز که به خونه برگشتم به مادرم گفتم کسی سراق منو نگرفت؟

گفت برادری(دایی کوچیک بنده)گفت:م کجاست ماهم گفتیم رفته شلمچه بعد دایی گفت :بیخود اجازه دادین بره اینا همش بازیه .چون توی عید همه میرن شمال دیگه به مقامات عالی(سیاسی) اونجا خوش نمیگذره واسه همین تبلیغ میکنن ومردمو میکشونن جنوب که خودشون برن اونجا صفا کنن .

خیلی دلم ازش گرفت .

نمیدونم به چه حقی به خودش اجازه چنین اضهار نظری و داد.


درضمن توی سفرم با یه جانباز خیلی دوست داشتنی به اسم اقای محمودی اشنا شدم خیلی مرد باصفایی بود ...

یکی از پاهاش...

یکی از ارزو هام اینه که یه بار دیگه ببینمش.

به خاطر حال وهوای ما داداشی وهم راهی کردیم درست دو روز بعد از برگشتنم

این گوشه ای از خاطراتم بود

باهر طرز تفکری لطفا نظر بدین


گویش تباه شده بچه ها

در این جا زبان وگویش ولایتی ومحلی دیگر رخت بربسته .


چند وقتی میشه که توی روستا، مادر پدر های گرام ؛دیگه با بچه هاشون به زبون محل زندگیشون حرف نمیزنند.نمیدونم این سنت پسندیده رو کی وارد کرد واین طوری به گند کشید همه جا رو!!!


یعنی اگه یه نفر بیاد کل بچه هارو جمع کنه از چهل نفر دو نفر به زبون مادریشون حرف میزنند،و بقیه به اصطلاح فارسی صحبت میکنند

درواقع این بلای جانمان سوز از اوایل دهه هشتاد شروع شد...

حالا اگه درست وحسابیم صحبت میکردن فارسی رو میشد تحمل کرد.این بچه ها در حالی که مامان باباهاشون به زبان محلی با هم حرف میزنند مجبورند فارسی صحبت کنند.بارها و بارها شده با بچه خالم که صحبت میکنم خیلی از واژه ها رو بدجور قاتی پاتی میگه...مثلا ما که به تخم مرغ میگیم :تخمر!

اگه ازش بپرسم اقا صادق چی خوردی؟میگه :من تخمرچی خوردم.


ماها که باها مون از اولش به زبان مادریمون حرف زدن هر دو رو خیلی هم خوب حرف میزنیم


نمیدونم شاید یکی از دلایل این اتفاق این باشه که عقده کمبود محبت از طرف والدینشون دارن !

ویا این که توی همه جا دهاتیا سرخورده و به سنبل بی فرهنگی معرفی شدن!

لطفا باهام همفکری کنید ونظر بدین

درمان

حضرت امیر علی (ع):خدایت رحمت کندآیا برای درد گناه دارویی آورده ای؟

طبیب:مگرگناه درد یا بیماری است؟


حضرت امیر (ع)آری گناه بیماری است ومردم را به زحمت انداخته است.


ادامه مطلب ...

کلاس

سر کلاس دامپروری بودیم .

استاد شروع کرد(استاد نصر):خوب بچه ها گوشت هایی که به عنوان خوراک انسان ومنبع پروتین هستند شامل گاو-گوسفند-بز-طیورـو{خوک }هستند(یاد اور کنم این یکی اخریه رو خیلی باابهت گفت) .

منم که ازش لجم گرفته بود گفتم :چی استاد؟خوک ؟مگه خوکم میخورند؟

استاد که یه ژست روشنفکری هم به خودش گرفته بود گفت:بله خوک از گوشتهای خوش خوراک کشور های پیشرفته هستش...

منم گفتم:ا...خوشمزهست؟باید بودینو قیافشو میدیدین!!!گفت:من نخوردم .من تا حالا گوشت خوک نخوردم.

چشمتون روز بد نبینه ساعت بعد که اومد سر کلاس به ضربی داشت ادامس میجوید.

پنج دقیقه نگذشته بود که گفت :بچه ها باید ببخشید من یکم حالت تهوع دارم رفتش بیرون.خخخخ

مادرم

مادر...

ای زیباترین وبهترین همدم من

عشق را میشود در چشمانت به نظاره نشست

بباف ...

مادرم عشق میبافد...

اهوبچه ای که کنار مادرش زانو زده

گره به گره...

نگاه به نگاه...

نخ به نخ

چگونه میتوانم از روزگار بیرحم که تو را این چنین فرسوده انتقام بگیرم

بیرحم تر از روزگار ما بچه هاییم ...

آخه ما روشن فکریم!!!!

درس خوندیم!!!!

دنیای اونا با دنیای ما زمین تا آسمون فرق داره



گنجشک های تپل مپل

صبح سرد زمستان

پای بخاری نشسته بودم

مادر پشت قالی

درس میخواندم

مادر گفت:عجب گنجشک های تپل مپلی

به او توجه کردم گفتم:چی؟

گفت:به باغچه نگاه کن

به باغچه ی یخ زده خانه نگاه کردم

پرندگان معصوم وکوچکی در لابه لای برگهای یخ زده

به دنبال غذا

مشتی برنج پخته بر روی باغچه ریختم

مادر فهمید به من قر زد

ولی من آسوده خاطر بودم

فقط بخند

گاه باید خندید .
وقتی زیر بارونی و منتظری.
وقتی بارون داره نم نم میباره
یاوقتی تاحالا تنهایی زیر بارون نبودی
وقتی سروکله یه ابر سیاه پیداش میشه
وقتی زیر بارون تو چتر نداری و تموم لباسات خیس شده.
وقتی ماشینا زیر بارون از کنارت رد میشن و با نگاهشون واست دل میسوزونند.
وقتی بارون شدید میشه و دستات مثل  لبو قرمز  شده
وقتی میری زیر یه سر پناه تا خیس نشی وخودتو قایم میکنی تا هم کیشات نبیننت
وقتی از چادرت شرشر اب میچکه
فقط باید بخندی .....
مبادا گریه کنی....
یا این که قر بزنی ....
آفرین دختر خوب