چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

عالی بود

امروز از اون روزایی بود که خیلی دوسش داشتم از همون اول صبح که بیدار شدم چشمم به درختچه گل توی باغچه افتاد واییییییییی  خیلی خوب بود ... 

 بوی گل محمدی پیچیده بود توی حیاط...  

خیلی دوس داشتم اولین گلو تقدیم شما کنم ولی خب عذر منو بپذیرید 

اولین گلا رو دادم به مادربزگ قربونش بشم ۵تاشو چیدم گذاشتم کف دستش...

خیلی صفا داره یه هویی چشمتو باز کنی ببینی گلای خوشکل صورتی رو !! 

بعدم پرستوها باهم میخوندن با هم توی آسمون بازی میکردن قابل توجه این که ما به پرستو میگیم (پورسوک)... 

بعداز ظهرم توی اتاق بودم دیدم بابا داره صدام میکنه  گفت بیا بیرون اینو بیبن !!وقتی دیدم یه بچه گربه رو دیوار نشسته بود یه عالمه خود زنی کردمو غشو ضعف برای بچه گربه هه واییییییییی زل زده بود به من بعد مادرم که داشت بهم میخندید پیشته کردش رفت  

اینو هم بگم که ما به گربه میگیم (میلی) 

بعداز ظهری هم با مامان رفتم بیرون وقتی داشتیم برمیگشتیم  یه چیزی به چشم خورد برگشتم دیدم یه جوجه تیغی توی یه سوراخ دیوار غپ کرده بود وایییییییییی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم خدایا شکرت امروز کلی ذوق کردم جوجه تیغیه خیلی معصومانه نگاه میکرد... عزیزم  

بازم قابل توجه شما ما به جوجه تیغی میگیم (کوله دینه) 

فقط یه ریزه از این حرفایی که مردم بیکار درمیارن واسه آدم ذهنم مشغوله یکی نیس بگه بابا این همه موضوع هست وردارین درباره اونا حرف بزنید ...والا 

در کل امیدوارم حسمو منتقل کرده باشم ... 

فقط نگید این دختره دیونه استا خب من اینجوریم

به نام خدا

نمیدونم از کی و از کجا بگم ... 

خوب بگم یا بد...قشنگ بگم یا زشت... 

فقط یه عالمه حرف تو دلمه که از بس توی خودم ریختم و چیزی نگفتمو به جایی نرسیدم . 

 همش شده برام یه عقده...شده یه گره ی خیلی خیلی کور که نمیدونم عاقبت کی میخواد بازش کنه... 

از این همه ادعای تو خالی و پوچ که نتیجه اش شده نرسیدن ... 

خیلی دوست دارم بی پرده حرف بزنم ولی تا یه جاهایی به خودم اجازه این کارو میدم  درهمین حدی که حرفمو گفته باشمو دوستای عزیزم اونو خونده باشنو نظراتشونو چه این که بامن مخالف باشن وچه موافق باهام درمیون بذارن... 

السلام  علیک یا فاطمه زهرا(س) ............شهادت رو تسلیت میگم... 

********************************************** 

نمیدونم برای چی این روزا حرفایی که دم از مذهب میزنن به دلم نمیشینه خودمم نمیدونم شاید علتش گناه کار بودن منه ولی خودم حس میکنم حرفایی که زده میشه همش کپی برداریه ... 

لحن حرف زدن کسایی که دم از مذهب میزنن کاملا شبیه همه از این حالت دل زدگی و رخوت و رکود نسبت به مذهبی که منم یکی از پیروای اونم بدم میاد حس میکنم خیلی ظلم شده ... 

گاهی وقتا منتظر عمل بودم و حرف قشنگ شنیدم ... 

فردا شهادت حضرت زهرا هستش و من از گوشه و کنار میشنوم که قراره دسته های عزاداری برپا بشه و دعا خونده بشه و همه سیاه به تن کنن ... 

ولی اون چیزی که مهمه نوع غذایی هست که در هیئت پخته میشه ...اونچه مورد بحث قرار میگیره  مقدار هزینه ای هست که پرداخته میشه    

خوب دقت کنید...

از بچه ی خالم پرسیدن :اسم بچه تونو چی دوس داری بذاری ؟؟؟ 

گفته :اگه پسر باشه( امیر علی )...............اگه دختر باشه (لوله پلیکا ) 

                                            . 

                                            . 

یعنی من هر چی فشار به مغزم اوردم که وجه اشتراک دختر و با لوله پلیکا بفهمم هیچی حالیم نشد... 

فقط به اوج خلاقیت این بچه پی بردم  

به من میگه اگه پسر باشه دوس دارم تربیتش کنم تفنگ بدم دستش

تقدیم به مادر بزرگ

امشب دستانت را بهانه میگیرم ای عزیز قدیمی

دستانت را میخواهم که زبریش در چهره ام ماندگار شود...

این بار دستانت سجده گاه نگاهم میشود

بیا که بدون تو بغضی مرگبار گلویم را به چنگ گرفته

قداست نگاه معصومت را هیچ گاه از یاد نخواهم برد ...

به سلامت برگرد که دوریت را نخواهم پذیرفت

کسی  بدون تو دلش هوس خنده نمیکند

کودکان شکلات میخواهند بیا و کامشان شیرین کن

بیا که چشمانم خسته اند و نای گریه ندارد...

بیا تا آب پاشی کنم خانه ات را جارو کنم گرد به آسمان کنم ...

بیا نازنینم ...

تو تکه تکه غلط بگو کلماتت را و خیره شو به نگاهم

من در آغوشت میگیرم و درستش را با تو زمزمه میکنم 

بیا تا عید بگیرم دوباره

سبزه برایت سبز کنم

بیا که هیزم جمع کرده ام وقتی بیایی اسپند دود میکنم...

.

.

مادبزرگم توی بیمارستانه ازتون عاجزانه التماس دعا دارم

.

رکورد

ماهیای عید امسال رکورد شکستن خدا رو شکر هنوز نمردن...

دو تا ماهی یکیشون خیلی کوچولوئه یکیشونم بزرگتره به نظر میاد باهم خوشبختن .

البته اون یکیه که بزرگتره یکی از چشماش کوره ،یعنی وقتی نگاش میکنم ورم داره و کامل سیاهه .

شاید همین باعث موندگاریشون شده این بزرگه با یه چشم اون کوچیکتره ...

.

.

.

پ.ن:هر چی دنبال مطلب گشتم زندگی حیوونایی که بهشون توجه دارم میومد توی ذهنم به پستای خودم که نگاه میکنم علائقم خیلی خوب مشخصه گاهی باید نوشت تا ابهاما از ذهن پاک شه...

سوسری

سر کلاس آزمایشگاه  آفات و بیماری های گیاهی بودیم و همه ی هم کلاسی ها دور تا دور میز نشسته بودیم .

از ترم قبلیا شنیده بودیم که واسه ی نمره گرفتن وپاس کردن قسمت عملی این درس باید چی کار کرد ...من که فکر میکردم این درسو پاسش کنم دیگه همه ی بیماری های گیاهی و حشرات موزی و ...رو روشون شناخت پیدا میکنم ...

استاد تشریف آوردن و کمی توضیح دادن وگفتن که برای این که من بهتون نمره بدم باید ۵۰تا حشره و بیماری جمع کنید بیارید تا بنده تشخیص بدم که بیماری هست یانه ...

مراحل به این شرح بود که :۱-باید حشرات رو درون الکل به قتل برسونیم ۲-پاها و شاکها و بالاها رو به وسیله ی سوزن ته گرد روی فیبر فرم بدیم

بعدش استاد میکروسکوپو آورد تا اولین حشره رو نشونمون بده و بگه که پاها وبالهای این حشره از چه نوعی هست ...

اسم حشره رو که گفت کسی متوجه نشد اسمش سوسری بود.

بعد که چهره های متعجب ما رو دید گفت سوسری همون سوسک حمامه !!!!!!!!!!!!

وبعدش یه سوسری از قبل کشته شده رو آورد وگذاشتش توی پتریدیش وگفت دست به دست کنید و ببینیدش نمیدونم دست خودم نبودا همه یه جورایی با حرکات چهره نشون میدادن که این موجود خیلی براشون چندش آوره ولی من که توی عالم خودم سیر میکردم همین که رسید به دستم با یه صدای نسبتا بلند به سوسری بی جان گفتم (عزیزم)

وبعد دیدم یه چند نفر متوجه شدن و شروع کردن بهم بخندن خب منم همراهیشون کردم.

البته من کنار لونه مورچه ها هم میشینمو  بهشون ابراز علاقه میکنم که با برخورد شدید اطرافیام مواجه میشم...

حالا اگه احیانا توی حمام سوسک ازاین دست مشاهده کردین برای اطرافیانتون کلاس بذارین وبگید توی حمام یه (سوسری )دیدم




الوعده وفا

اونایی که بهم قول داده بودن به قولشون وفا کردن منم به قولی که داده بودم وفا کردم...

بعداز ظهر رفتیم تپه های شنی وای چقد خوش گذشت ...

خیلی شولوغ بود اسب و شترم آورده بودن مردم سواری میگرفتن ازشون.

ولی من دلم الاغ میخواست !!!میدونم آخرشم حسرت خر سواری به دلم میمونه

بگذریم....

با داداشی و دختر دایی کوچیکه جدا شدیم از جمع بزرگان رفتیم سی خودمون...

البته بادم میومد .داداشی ماشالاش باشه ناز نفسش جلو تر از ما رفت رسید به نوک تپه دختر داییم که خروسک گرفته بود صداش درنمیومد ومنم که از بس کم تحرکمو همش یه جا قپ میکنم جون نداشتم برم بالا ولی کفشا رو دراوردیم و با چادر رفتیم بالا خیلی آدم میخواد تو اون شرایط خودشوکنترل کنه ها

همدیگه رو گرفتیم رسیدیم به بالا جورابامون پر ماسه شده بو دپاهامونم دیگه بی حس شده بود گلو هامونم پر شن ولی وقتی رسیدیم اون بالا عجب کیف کردیم...

دوربین داداشی رو گرفتم چندتا عکس از دور نمای پایین گرفتم.

بعدش من خیلی دلم میخواست خودمو مث سالای قبل که بابروبچه های مدرسه میومدیم پرت کنم غلت بزنم ولی خب شرایط این اجازه رو نداد

روی شیب زیاد داشتیم میومدیم پایین که باد شدید چادر منو کشید رو صورتم درحالی که داشتم میدوییدم پایین یه ملغ خوردم و کلی خندیدیم تا این که رسیدیم پاییندرکل روز خوبی بود

خدا کنه دوربینه نسوخته باشه از بس باد این ماسه هارو زد بهش خطای فلش زدو خاموش شد حالام نمیدونم چش شده

عکسهارو میذارمشون توی ادامه مطلب ببینید

ادامه مطلب ...

سیزده بدر

تلوزیونو روشن میکنی

             زیر نیویس شده :دوست داری با کی بری سیزدهتو بدر کنی؟

آخه یکی نیست به اینا بگه به شماها چه ربطی داره که این سوالو میپرسین !!!

با هر کی دلمون میخواد میریم !!!

حالا خودم به خودم میگم :تو دعا کن ببرنت بیرون با کی رفتنش مهم نیست ...

یه قولایی بهمون دادن که میبریموتون ریگسرا (تپه های شنی)همینشم خوبه خدا کنه نزنن زیر قولشون

هر چند اونجام که بریم با اون همه جمعیت حال نمیده اصلن...

ریگسرا که میری باید خوش بگذره بری بالای تپه ها بعد خودتو پرت کنی پایین بعدم تایه ماه بعد از دهنو دماغو سرو صورتت ماسه بیاد بیرون

درغیر این صورت اصلن خوش نمیگذره

دوران دبیرستان بهترین لحظاتو اونجا با دوستم داشتم این که دست همو میگرفتیمو میرفتیم تا نوک اونجا ...بدون کفش ...جیغ و فریاد یه لذتی داره اونجا هیشکی صدای آدمو نمیشنوه

اگه بعدازظهر یا فردا رفتم حتما عکس میگیرم از اونجا میذارمش والبته شرح میدم خدا کنه باد نیاد...

هر چی از ذهنم گذشت نوشتم

فقط اومدم بگم

امروز حالم اصلن خوش نبود ...

نخواستم تو خونه بمونم .به مامان گفتم هر جا میری باهات میام ...هرچی زور زدم از خودم بپرسم چمه حالیم نشد...

حتی دیدن عمه که قبلانا از تهرون میومد واسه دیدن خودشو بچه هاش بال بال میزدم حالمو خوب نکرد.

دایی جون عجب حرفی زد وقتی زن دایی گفت دیگه عیدا مزه نمیده!!!!

گفت عید مال بچه هاست ...

آره دایی عید مال بچه هاست .موجودات دوس داشتنی که پر از سوالن پر از کنجکاوی ...

حالا فهمیدم واسه چی بچگیامون انقد خوب بود...

کاش هنوز پر بودیم از سوال کاش!!!

کاش خیلی از چیزای رو هیچ وقت نمیفهمیدیم!!!

کفش کتونیا رو پام کردمو با مامان رفتم تا یه جایی فقط واسه این که یکم قدم زده باشم ولی سرماخوردگی و سردرد و چشمای پف کرده با حسی که ...

توی راه بهش گفتم :خستم مامان خسته!!!چشمام پر اشک شد ولی منو ندید...

فقط گفت واسه اینه که معتاد کامپیوتر شدی ...

اگه قرآن باز می کردی یه دو تا آیه میخوندی حالت خوب میشد...

دونه های اشک داشت میلغزید بیافته که یه هو از کنار مسجد که میگذشتیم دو تا کوچولو میکروفون بلند گوی مسجدو راست و ریس کرده بودنو چشم خادم  رو هم دور !!!!!!!!

شعر میخوندن با اون صدای نازو کودکانه...

رفتیم یه کم توی صحرا بازم سردرد امونم نداد ولی کمی هم اونجا نشستیم و برگشتیم.

این حس امروزم  غریبه نیست زود به زود بهم سر میزنه...

بعضی وقتا دوست دارم یکی باشه که فقط طرف منو بگیره.

یکی باشه که سرم داد نزنه.

یکی که فقط بگه حق با توه ...

خواستم با خدا یکم خلوت کنم .نماز اولی رو خوندم مدت ها خیره شدم به جانماز فکرم هزار جا رفت الا ...

چی بگم ...

هی

گاهی وقتا آرزو میکنم برم یه جایی تک و تنها ،خودم باشم و خودم

جایی که هیشکی نشناسه منو

جایی که آدمایی واسه آزردنت پیدا نشن

خوبه یه جایی مث این جا هست که هرچی دلم میخواد بنویسم

همه آنچه حس میکنم

دامن سبز زیبای زمین

گل های بنفش و زرد

بوته های قد کشیده ی خاکشیر

دورنمای سبز

ابر های سیاه و پر بار

اماده بارش

بوی شب بو در اتاق تاریک خانه

ماهیان کوچک تنگ

قیاس عید ده سال پیش با عید امسال

صدای قطره های باران که به دود کش میزند

رقص و آواز پرستوها

منتظر مهمان ماندن

بدن درد بعد از خانه تکانی

تنه درخت خشکیده کنار زمین ونیمه سوخته ودرحال آتش

ردیف شدن تراکتور ها کنار جاده

به پا کردن چادری بزرگ

وپارچه زرد رنگی که روی آن نوشته شده:

"چایی صلواتی وآب جوش

میهمانان عزیز عیدتان مبارک وخوش آمدید

به چشم آب ندیده کشاورزان تیر زدند

ما امسال عید نداریم..."