چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

کاش

کاش توی اون تصادف لعنتی وقتی با ماشینت زدی به موتورش .و متوجه شدی در نمیرفتی !کاش لااقل از وسط اتوبان کشیده بودیش کنار که بعد رفتنت سه تا ماشین زیرش نگیرن !کاش انسانیت خودتو زیر سوال برده بودی و الان فیلم کردارتو به رخت نمیکشیدن !کاش فاطمه کوچولو الان پدرش کنارش بود... 

سختمه هر روز از توی کوچه ای رد شم که پارچه های سیاه کشیده شده در خونه همسایه !

سختمه عکس جوونییو ببینم که خیلی بیرحمانه از پیش خونواده اش پرکشید.

  ادامه مطلب ...

قلم نمیچرخه

خیلی دلم میخواد مثل قبل بیام اینجا و از نگرانیها و دقدقه هام بگم .

حرفم نمیاد

نمیدونم چرا


هر از گاهی باید بری از این خونه !
باید بری تا همه خستگی ها و دردهاتو حس کنم .
بجای تو خانوم خونه شدن سخته ...

ببخش اگه تموم روزای گذشته بودی و تموم زحمتهای تورو ندیدم
دلتنگتم !زود برگرد.
دوست دارم "مامانم"

برف برف برف می باره

به دلم چسبید

برف امروز آبکی نبود

بــــــــــــــــــــــرف بود...


خواب

بر بالشی که پر شده از بال پرندگان ...

            نمی شود خواب پرواز دید!.



*نمیدونم کجا!کی!از کی!شنیدمش.ولی تو یه دفتر یه موقعی نوشته بودم ...

مدتی قبل از وداع

چون بیماری بیماری پیامبر شدت یافت ،به بلال فرمود که مردم را به مسجد دعوت کند.

سپس  پارچه ای به سر پیچید و به مسجد شتافت و بر کمان خود تکیه داد و بر منبر رفت . بعد از حمد و ثنای پروردگار ، یکایک زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:

_من چگونه پیامبری بودم ؟

سپس فرمود:

_هر کس از شما به گردن من حقی دارد ،هم اکنون قصاص کند .

نفس در سینه مردمی که سخنان غم انگیز و اندوهبار وداع پیامبر عزیزشان را گوش می دادند حبس شد هر کس به این سو و آن سو می نگریست .همه یقین داشتند که هیچ کس را بر پیامبر حقی نیست .

ناگهان پیرمردی از گوشه جمعیت خاموش و اندوهگین به پاخاست و گفت:

 
 

_ یا رسول الله !پدر و مادرم فدای شما باد ،روزی که از طایف برمی گشتی بر ناقه سوار بودی،من به پیشوازتان آمده بودم در دستتان عصا بود ،شما می خواستی ناقه را برانی به شکم من خورد اکنون میخواهم قصاص کنم!


پیامبر به بلال فرمود:

_ به خانه برو وعصا را بیاور !

وقتی بلال عصا را آورد ، پیامبر فرمود:

_آن پیرمرد که می خواست قصاص کند نزد من بیاید .

پیرمرد،که "سواده بن قیس"نام داشت  از جای خود بر خاست و به نزد پیامبر رفت و محکم و قاطع به پیامبر گفت:

_ شکم خود را برهنه ساز!

پیامبر پیراهن خود را بالا زد و شکم مبارک خود را برهنه کرد.

پیرمرد نزدیک تر شد و عرض کرد:

_یا رسول الله اجازه می فرمایی شکم مبارکتان را ببوسم ؟

پیامبر اجازه فرمودند.

پیرمرد ،شکم پیامبر را بوسید و عرض کرد :

_اعوذبموضع القصاص من بطن رسول الله من النار (من از آتش دوزخ به محل قصاص روی شکم پیامبر پناه می برم)

پیامبر فرمود :

_سواده!آیا قصاص می کنی یا درمی گذری؟

_در میگذرم یا رسول الله.

_خدا از تو درگذرد!


برگرفته از کتاب :داستان پیامبران ..جلد دوم....حضرت محمد(ص)....نوشته :علی موصوی گرمارودی.