چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

اول اسفند

چند ساعتی مانده است تا نیمه شب عزم آمدنم گل بگیرد ...

چند ساعتی مانده هنوز تا بیقرار شدن برای چشم باز کردن!

کجا بودم  وبه کجا آمدم ؟؟

نمیدانم تبریک دارد یا نه !

غمگین تراز همیشه به استقبال سالگرد زمینی شدنم میروم

به قول برادر جانم که به مادر میگفت:من اگر میفهمیدم برای زنده ماندنم از اوشین هم بیشتر رنج کشیده باشی خرسندم که به دنیا آمدم و مانده ام و سلامتم...

چقدر امید میگیرم با این حرفش

وقتی مادرم او را باردار بود اطرافیانش اورا تمسخر میکردند که احتمالا بچه در راهت دست و پا نخواهد داشت ولی اکنون او زیباترین و بهترین برادر جان دنیای من است!

من هم چون دختر بودم کسی چشم دیدنم را نداشته جز عزیزترین کَسَم ، عمرم ،زندگیم :مادرم

باور کن طی این 22سال زندگی کرده ام ها ...به زور با خون دل 

ای تویی که خون دلهایم را میخوانی برایم دعا کن...


نقاشی

از بدی ها و یا شاید هم خوبیهای گرفتن کتاب های دست دوم این است که پی به اوج ذوق و هنرمندی نفر قبلی ات میبری!

فقط نمیدانم ایشون دختر بودن یا پسر ؟

عاشق بودن یا همینجوری عکس دختر کشیدن ;)))

 

کلینیک افضل

توی  مطب  کارتمو دادمو اومدم بیرون نشستم تا نوبتم شه.

طبق معمول پراز سوژه های جالب و خنده دارو ...

طی این دوسال من فقط به مبلای کنار عادت کرده بودم و تقریبا حاضر نبودم به هیچ عنوان جای دیگه ای رو انتخاب کنم تقریبا همه جا تحت نظره و پشت به کسی نیست.این دفعه تا وارد شدیم داشت مسابقه والیبال نشون میداد "میم"گفت بیا اینجا یعنی  پشت به همه و روبه روی تلوزیون  زیر اون جای نشستن بود که یه خانوم مسن محجبه  نشسته بود .اشاره کرد به یکی که پشت ما نشسته بود گف بیا اینجا بشین!!!که دخترش بود با تقریبا صد قلم آرایش !!! بعدشم هی روسریشو درست میکرد و با نازو کرشمه زیرچشمی نگاه میکرد  و ناگفته نماند منی که هم جنسش بودم  بیشتر چشمم ناخودآگاه میرفت روی اون چه رسه به داداشی ...بیچاره هی سرشو پایین مینداخت که این  از رو بره  بدتر پاشو مینداخت روپاش !

بهم گفت من دارم میرم بیرون کارت تموم شد زنگ بزن بیام .گفتم باشه  !وقتی "میم"رفت مامان دختره چشماش چهارتا شد و منم پاشدم رفتم همون جای همیشگی خودم  یعنی والیبال زهرمارمون شد

                                                                             

منشی صدام کرد رفتم  روی اون یکی صندلی خوابیدم تا کار دکتر با مریضش تموم شده تقریبا 20 دقیقه ای طول کشید  که  حتی مریضای بیرون ام دم به دقه میومدند میگفتن ما نوبتمون ساعت فلانه نباید بیایم؟!

منشی ام میگفت هنوز کار تموم نشده و معاینه بین مریضا است بشینید تا صداتون کنم!

که دست آخر دیدم در زدن یه آقای تپلوی موفری  دوتا دختر کوچولواشو جولو کرده بود در زد اول اونا رو جلو کرد و گفت "ما اومدیم" که منشی گفت کجا اومدیم برید بیرون 

بعدشم  دکتر یه نگاه به منشی کرد و گفت"ما اومدیم"زدن زیر خنده :))))

خدا کنه دوماه بعد آخرین باری باشه که میرم چون واقعا دیگه خسته شدم این همه راه رفت و برگشو هر بار...

تابستان سررد

به نظر میرسد سه فصل باقی مانده از سال  زِمَستان باشد تا زِمِستان

آخ گفتم

نمیدانم این حس بدجنس درونی اسمش چیست که هر وقت من نوبت دندانپزشکی دارم هوس خوردن سیــــــــــر !آن هم از نوع هفت ساله اش(آب افتادن دوهانمان)را به این دل می اندازد ...


نامه ای برای دخترم :)

میدانی؟

گاهی اوقات با خود فکر میکنم اگر یه روزی ازدواج کردم و اتفاقا فرزند اولم دختر ملوسی بود چه ها میکنم و چه ها نمیکنم!

اتفاقا این فکر ناگهانی درست زمانی به سراغم می آید که ... که بعضی رفتار ها را دوست ندارم ،بعد از 22سال زندگی احساس میکنم چقدر حالم بد میشود وقتی به طرز رفتارم احترام گذاشته نمیشود و مدام باید نگاه هایی را تحمل کنم که باعث میشود با خود بگویم "کاش با جور شدن اولین شرایط برای رفتن گورم را گم کرده بودمو کمتر مته به خشخاش گذاشته بودم"

میدانی؟!دختر ملوس مامان ...

میخواهم وقتی تو به دبستان رفتی وقتی کوچترین مشکلی برایت پیش آمد مثلا اگر یک روز تمرینهایت را ننوشته بودی از قضا معلم مردت با چند لگد بدن نحیفت رابه جای پرسیدن این که چه مشکلی بوده که تو درست را نخوانده ای داغون کرد!

بیایم آنجا و چنان سیلی محکمی به آن چهره ی کثیفش بزنم که سرش بکوبد به دیوار و نداند که از کجا خورده!!!

نترسم تو را در آغوش بکشم تو را سیراب کنم از محبت مادرانه ام موهایت را آرام شانه بزنم و گل سری زیبا به آن ببندم !

هر گز تو را با نوه های دختر و دختر های محل مقایسه نمیکنم ،پای حرفهایت مینشینم ...

بزرگتر که شدی وقتی شروع کردی آهنگهایی مشکوک به عاشق شدن و دلبستگی گوش دهی رفتارم را جوری تنظیم میکنم که نترسی از بروز دادن احساساتت و مدام پیر و پیغمبر و قرآن را نمیکشم وسط و مینشینم ببینم آن پسری که احیانا چشمکی به تو زده و دل دخترکم را برده که بوده!!باهم برویم صحبت بکنیم با او تاکید میکنم  باهم ...میدانی عزیزکم ما دوتا چیزی برای قایم باشک بازی برای هم نداریم چون مثل دو دوستیم شاید هم نزدیکتر...

اگر یک روز مادربزرگت به کربلا رفت و همگی دور هم جمع شدیم تا آش پشت پا برایش بپزیم وقتی سبزی ها را آوردند وسط و من این را میدانستم که تو هنوز سبزی خورد نکرده ای وممکن است دستت را ببری و از پسش برنیایی این را که تو بلد نیستی سبزی خورد کنی را به خاله ات نمیگویم تا او جلوی همه این را بگوید و تو به جای سبزی آش خورد شوی و بزنی زیر گریه !!!میدانی ملوسکم من هر گز شخصیت دخترم را جلوی حتی مادرم خورد نمیکنم ،بلکه میگذارم سبزی را خورد کنی حتی اگر دستت را ببری چون این زخم زخمی است که طی دو هفته خوب میشود اما آن یکی هرگز.......

از همه مهمتر در انتخاب پدرت نهایت سعیم را میکنم تا "توانایی تحمل تفاوت هایمان"را داشته باشیم ...

دیگر وقتی تو به دنیا می آیی وقت تربیت پدرت برای من و تربیت من برای پدرت نیست!وقت کشمکش و دعوا هم نیست!

تنها وتنها وقت برای پروراندن تو میماند و زندگی و کنار هم بودن ...