چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

تهران

رویای زندگی در پایتخت از سرم افتاد ،آن زمانی که شنیدم بیشترین تعداد آدم فقیر و کارتن خواب در آن از هر شهر دیگر کشور بیشتر است!!!

روی پیشانی ام حک شده میبینند

پیشانی ...

بله درست است وسیعترین منطقه رخ آدمی!واقع در قسمت فوقانی آن!

و گمانم اولین قسمتی است که طرف مقابلت  قبل از سلام دادن با آن مواجه میشود.

پ ن:جدیدن به این نتیجه رسیدم که آدمای مختلف چیزای مورد علاقه اشونو که میتونن از تو طلب کنن و تو میتونی برآورده کنی رو و اگه این کارو بکنی شدیدا دوستت خواهند داشت و با تو انس خواهند گرفت توی اولین برخود باهات توی پیشانی مبارکت حکاکی شده میبینند و به جای جواب سلامت اون چیز حکاکی شده رو بیان میکنند .

مثلا:

پدر گرامی به جای ابراز علاقه در اولین برخوردش میگوید :چایی داریم؟ یا یه چایی بیار بینم! یا چاییت چرا کمرنگه؟ یا ...

و

مثلا:

مهدیه بلافاصله بعد از زوم کردن توی پیشانی ام میگوید :نی نی ! نی نی چی !

اشتباه نکنید نی نی توی گوشی ام را میخواهد :))))

وجدیدن هم اسمم را بلد شده است و مدام میگوید:مووووونیییی ؟میگم بــــــــــــله میگه :نی نی چی خخخخ


مهدیه در سن یک و نیم سالگی خود به سر میبرد...

چکاوک بافتنی ام داره ها!!

یه جلیقه بافته واسه ی موش کوچولوِ خاله.;)


  



 

لطفن نخونید ...

امروز رفتم عیادت ماجی.

درش قفل بود یه جفت دنپایی مردونه دراتاقش بود فکر کردم کسی توِ در زدم هل زدم باز نمیشد فکر کردم کسی از تو قفلش کرده ولی دیدم از بیرون درشو بستن و رفتن .باز کردم و دیدم آره روی تخت خوابیده !خیلی چشماش خوشحال بود از این که کسی درشو باز کرده و رفته پیشش .بلند بلند باهاش حرف زدم و روسریشو بالابردم افتاده بود رو چشماش.

خیلی لاغر شده بود تقریبا 9ماهی که زمین گیر شده و افتاده توی جاش و هیچ تحرکی نداشته تموم ماهیچه های بدنش تحلیل رفته به طوری که تا دستشو بالا میبرد که حرف بزنه استینش تا شونه اش پایین میرفت و استخون دستش پیدا میشد و به زورمیگرفتش دستش.که پیدا نشه.بعد پنج دقیقه گفت تو عاطفه ای؟گفتم نه ماجی منیرم!

چشماشو پر اشک کرد و شروع کرد از اون روز کزایی گفتن که چی شد که پام شکست و بعد 9 ماه هنوز که هنوزه نتونستم راه برم .با وجودی که خیلی دپرس شده بودم و تقریبا از راه رفتنش ناامید ولی دلداریش دادم گفتم خودتو ناراحت نکن اولش دو نفر باید زیر بالتو بگیر وبعدش یکی میشه و بعدشم خودت دیگه به سلامتی میتونی راه بری فقط هر چی غذا میارن بخور تا جون داشته باشی...

بعدش دیدم در باز شد و عمه اومد تو خیلی درهم بود کم کم که شروع کرد حرف بزنه از زیر زبونش فهمیدم به خاطر پسر عمه اعصابش به هم ریخته (گفتم براتون که از بهزیستی آوردنش)

میگفت توی سه چهار ماهی که کمتر حواسم بهش بوده و خونه زیاد نبودم افتاده دنبال رفیق و از راه به درش کرده

در کمال ناباوری و تاسف گفت تو جیبش کراک و شیشه پیدا کردم .هنوز 17 سالشه...

تا اینو گفت نمیدونم چم شد اصلا یه جوری شدم هنوز خیلی حالم بده .گفتم بنویسم شاید کمتر بشه!

میگفت رفتیم بهزیستی و دادگاهو اینا گفتن ولش کنید یا اگه رضایت بدید بیایم ببریمش کمپ که من گفتم نه حالا بعد این همه مدت و زحمتی که کشیدم همه بگن معتاد شد؟!!

هی فوش میداد به پسره که اینو گولش زده و ...

هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز بتونم از نزدیک یه آدم کراکی رو ببینم

درسته بچه پروشگاهیه ولی ذات پاکی داره ،خیلی خوش استیل و خیلی ساده است دلمو مچاله کردن وقتی همچین حرفی شنیدم!

باخودم میگم آخه این بدبخت چه دلخوشی باید داشته باشه یه بابای پیر که ساعت 7شب میخوابه و یه مادری که حتی اگه مریض نباشه مدام ناله میکنه چه امیدی باید داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

براش دعا میکنم کاری غیر از دعا ازم ساخته نیست...:(