چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

امان از این قلم مجازی

همیشه که آهنگو واسه کسی گوش نمیدن

آهنگ فوق عاشقانه گوش میدم چون دوس دارم ،ریتمش آرومم میکنه ،لذت میبرم

صرفا بدون مخاطب خاص گوش میدم...

پ ن:یه مشت تایپ کردم یه هو دستم رفت رو کلیک اشتباهیی همش پنبه شد :|

الکی مثلن من درس گرفتم

همیشه یادت باشد  وقایع زندگی خود را با بهترین حالتی که ممکن است  رخ دهد پیش بینی نکنی...

بدترین و بهترین  اتفاق را در نظر بگیر و خود را برای بدترینش آماده کن تا  سلول های بیچاره مغزت هر چند ساعت بی خون و بی حس نشوند...

شبیه کودکی که هنوز تصویر روشنی از یک ساعت  بعد خود ندارد خود را به آن راه میزنی و  دقیقا فرار میکنی از آن چه میدانی وقوعش حتمیست و تو شاید حتی تحمل یک از هزار آن را نداشته باشی !

وقتی مدتی با فکر و خیال و رویای بهترین وضع خودت را  عادت میدهی و  فرار میکنی از آن چه میدانی که  واقعیت زندگی توست  و مواجه میشوی با شوکی که میتونستی  خیلی راحت باهاش کنار بیایی ولی نخواستی !

پ ن:از رمان دالان بهشت یه متنی خوندم با این مفهوم تقریبا:

نرگس به مهناز گفت  بدبخت فکر کردی اون چیزی که قراره برات اتفاق بیوفته  با فرار کردن و غم و غصه خوردن ازت دور میشه ؟!نه خیر  پس بهتره سرتو بالا بگیریو منتظرش باشی .

تهی

راست میگفت...

مویی که کسی برایش دلبری نکند "پشم بلال "است مو نیست!

پ ن:مواد اولیه :من تنها درخانه+یک عدد قیچی 


مات

بارانی شدنم این روز ها عادیست اما یک سری اتفاق ها را نمیتوانم عادی بدانم در لابه لای خیس شدنم.

به رنگ گرگ و میش آسمان چشم دوختم و انگار بهتی عجیب تمام وجودم را گرفت و بی اختیار لرزیدم.

کف دست چپم که درد نداشت را زیر سرم روی بالش گذاشته بودم و با دهان باز نفس میکشدم...

اخر دهانت که باز باشد کسی نمیپرسد چرا سخت نفس میکشی ...بینی تعطیل!

فیلمی بود که دیگر توان بازبینی اش را نداشتم ولی همین ترس دوباره باعث شد ببینمش...

خالی شدم از هر کسی !من هیچ تکیه گاهی نداشتم و چون نوزادی چند ماهه که بی تاب است به خود میلولیدم .

کار بیخ پیدا کرده بود 

و من یقین داشتم که مادر فهمیده بود که بیصدا اشک میریزم...

عادی نبود ،به همان رنگ آبی کثیف دم صبح عادی نبود که کبوتر خودش را به شیشه پنجره اتاق زد ومرا مبهوت خود کرد !رنگش به فیلی میخورد چون با رنگ آسمان محو میزد و من چون حرکت نمیکرد احساس کردم خیالاتی شدم ولی بعد از چند دقیقه زل زدن و چشم دوختن به همان جای اثابتش  ،بال هایی که صدایش کل خانه را به طنین انداخته بود باز شد و پر گشود و رفت...

رشته ی افکار پریشانم را گرفت و برد با خودش و من خالی بودم از تورم و نبض شقیقه های بی گناهم...

میگویید من چیزیم شده ؟!

یا مثلن دلم را به این چیز ها خوش کرده ام؟!

خب بگویید... ولی من عاشق این نشانه ها شدم و با تمام وجود ثبتشان میکنم...



تحول چند ثانیه ای

داشتم بدبختی هایم را برایش دانه دانه میگفتم...

 یکی یکی با آب و تاب در گوشش... 

و هر لحظه احتمال ترکیدن بغضم میرفت ...

پسر بچه خودش را انداخت جلوی پای ما و گریه میکرد اصلن اشکی از چشمانش درنمی آمد فقط دهان کوچکش کاملن باز بود و یک آدامس سبز رنگ هم کنج سمت چپ فک پایینش چسبیده بود به دندانهایش وهمینطور  ادامه میداد:ععههههه

من که یادم رفته بود داشتم به بدبختی شماره چندم دامن میزدم و میشکافتمش چشم دوخته بودم به دهان پسر بچه و درحالی که مادرش زور میزد او را متواری کند او همچنان جم نمیخورد و به نواختن ادامه میداد ...

"ع"که این صحنه را دیده به پسر بچه گفت دهنتو ببند الان پشه میره توش!!

در کمال تعجب دیدم دهان کوچکش را چفت کرد و با دهان بسته به نواختن و نالیدن ادامه داد ...:))))))

پ ن:گاهی اوقات بفهم خدا لبخندت را بیشتر دوست دارد !پس بخند ،پافشاری نکن روی غمهایت (اینها همه نشانه است)

آخ

این متن فوق العاده بود ...

چکاوک

ماه رمضون امسال اصلن دلم غذا نمیخواد...نمیدونم چم شده سحرام پا میشم بی اشتها به غذا یه نگاه میندازم ،مث زنایی که ویار دارن جلوی دماغمو میگیرم و با یه چایی و دوتا خرما سحریمو هم میارم...

عوضش دم افطار که میشه دیگه خون به مغزم نمیرسه همش کسلم .نمیدونم فقط من اینجورم یا...؟

دنبال کار میگردم برام مهم نیست چه عواقبی داره کار کردنم فقط میخوام برم بیرون دسترنجمو بگیرم باهاش حال کنم .

نگران یه هفته بعدم نباشم که ممکنه سنار دو شاهی تو جیبم که هیچ اصلن نباشه ...

فعلن که شدیدا درگیر ورنداز کردن کار مورد نظرم و از دوستا و اشناهام مشورت میگیرم 

ولی به قول یکی دوستای گلم

بذار مرد هر چی میخوان بگن مهم نیستن ،اصلن بگو اون چیزایی که قبلا ازشون میگرفتی الان که کار میکنی دیگه نیارن !!!این البته مودبانه( املا درسته؟) بودا ...

من باید برم سر کار به هر قیمتی که شده .

هنوزم درد به این شیوه میاد سراغم

میخوای یکم حرف بزنی تا غمت کم بشه بعد به وسطای بحث که میرسی رنگ صدات عوض میشه و یه درد پنجه هاشو توی گلوت فرو میکنه!!!

میری توی یه اتاق تاریک!کامپیوترو روشن میکنی و از این سکوت بیــــــــــــــزاری که با خودت داری.

پوشه آهنگارو باز میکنی و همه رو play میکنی یکم آروم میشی ...

یه آهنگی میاد که ویرونت میکنه!

ویرون به معنای تمام ...

جز اشک جز بغض کاری از دستت برنمیاد

زل بزنی به صفحه روشن مانیتور


خدایا کاری کن ...

نوشته شده در چرکنویس یادداشتهایم در تاریخ 1393/4/22

گویش درحال گسست

یه خانواده چهار نفره رو درنظر بگیر که اولی 25 سالشه _دومی 18سالشه _سومی 15 و آخریه 9 سالشه ...

سه تای اولی به دو زبان زنده دنیا مسلط هستند و بدون هیچ کمو کاستی هر موقع احساس نیاز کنند ازش استفاده میکنند.

ولی اخریه به یک زبان مسلط هست و البته مسلط هم نیست خیلی از افعال جملاتش را و همینطور بعضی از کلماتش را بد عدا میکند...

نمیدونم چی شد .چی به سر بعضی از مامان باباها اومد که احساس کردن زبان مادری و بومی خودشون رو بریزن دور و به زبان فارسی با بچه هاشون صحبت کنند.شاید با خودشون فکر کردن که اینجوری بهشون شخصیت میدن .اینجا یعنی خودشونو بدون هویت دیدن ؟؟؟

با این کار میخواستن خوب فارسی حرف بزنن ...ولی با چه قیمتی؟مگه بچه های قبلیشون خوب هر دوتا زبونو حرف نمیزنن؟

به قیمت از بین رفتن اصالت خودشون؟وبه قیمت تولد یک زبون جدید که نه فارسیه نه محلی و بومی (یه چیز قروقاطی که فقط مایه ی مزحکه و خندست)

آخه یه بچه رو چطور میشه وادار کرد فارسی بدون نقص حرف بزنه وقتی کل اعضای خانواده و به خصوص مامان بابا محلی حرف میزنن؟؟؟؟

این تغییر رویه حتی گاهی وقتی از سردرگمی پدر مادره به بچه هه اثر میکنه و خیلی واضح میشه فهمید که (عه)این که تا پنج سالش بود داشت به زبون بومی حرف میزن؟!!!!!!!حالا فارسی شد؟؟؟یعنی نگاه کردی به فلانی که داره با بچش فارسی حرف میزنه بعد اومدی بعد 5 سال شروع کردی به گویش فارسی حرف بزنی؟؟؟؟

تصمیم گرفتم اگه ازدواج کردمو طرفم هم زبون خودمه حتمن با بچم به زبون محلی و مادریم حرف بزنم(اینو با یقین میگم)

اینجایی که من زندگی میکنم دچار یه دوگانگی شدم یعنی بعد از دیدن یه بچه نازو مامانی بعد از ذوق کردن وقبل از حرف زدن باهاش باید بگردی مامانشو پیدا کنی بهش بگی  به چه زبونی باهاش حرف میزنید؟ بعد که فهمیدی شروع کنی با بچه هه بحرفی

دلم میخواد یه کمکی به این آدما بکنم ولی فعلن هیچ قدرتی ندارم !

دلم میخواد جلو این حرکتو بگیرم  و فعلن با پیدا کردن اون بچه های نادری که بومی حرف میزنن ذوقیدن کاری از دستم برنمیاد.

من هم فارسی صحبت میکنم هم محلی ...

فارسی رو هم بدون لهجه صحبت میکنم .

ولی ولی ولی بچه های الان ....

من

این که یه آدم چقدر میتونه توی غفلت خودش پیش بره و اهمیت نده به اطرافیان خودش یه بحثه و این که آیا  این کار و به عمد انجام میده یا شخصیتش و ...باعث به وجود اومدن این چنین رفتارهایی میشه دراش یه بحث جداست.

تصمیم گرفتم به آدمایی که خودشونو میزنن به اون راه نزدیک نشم.به همونایی که خوب نقش بازی میکنن تا فقط به اهدافشون برسن اگرم  گاهی میبینی تغییر رویه دادن واس خاطر پرتاب تیر خلاص اهدافشونه.خوبه که این آدما رو بشناسیم و جلوی بوی تعفن روابطمونو زودتر از همیشه بگیریم...

من به هیچ کس بدبین نیستم ...

فقط کمی احتیاط میکنم 

من زندگی رو سخت نمیگیرم 

فقط به اصول و ارزشهای زندگیم پایبندم

من خشکه مقدس نیستم

فقط تو بعضی از کارایی که خیلیا بی اهمیت از کنارش رد میشن حساسم و اهمیت میدم.

به این نتیجه رسیدم که تمام سختی های زندگیم تو رشد و پرورشم نقش داشتن .انگار سقف تحملم چند متری بالا رفته و این خیلی خوبه ...

به نظر شماها چکاوک خشکه مقدسه؟


سلام 

دوستای خوبم.

نبودم به دلایلی .الان دیگه مشکلی نیست . به امید خدا زود به زود آپ میکنم.

پ.ن:پاییزه جان وبتو پاک کردی؟:(