چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

خوشه چین

غروب جمعه باشد و نه  به خاطر غروب جمعه بودنش  از درون داغان و سوزان یک درد باشی و نتوانی حتی  لامی از کام  دم بزنی!

چادر مادر را بگیری و بروی پیاده بگردی آن پشتها را ...

بروی بروی بعد یک هو زردی زمین  دلت راببرد و پاهایت را سست کند.

میدانی چقدر لذت دارد خوشه چینی  وقتی آفتاب چشمک زنان غروب کند و تو برایش دست تکان بدهی  بعدهم  بشینی دوتایی با مادر عکسهای یوهویی با خوشه گندم بگیری  ...


یاد آن قسمت از کتاب سو و شون سیمین دانشور افتادم که :یوسف رعیت ها را توصیه میکرد تا گندم ها را شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید.

هی ریسه بروی از تویوتای نقره ای که آن دورترها دارد تعقیب میکند و هی  آسِّه آسِّه جلو میاید !بعد هم برای پسر مشتی حسن که فکر میکند سوژه خوبی برای گاز دادن موتور و هی رفتنو هی آمدن گیر آورده دعا کنی ...یک زن خوب و درخور نسیبش بشود...

خوشه ها را برای عید نوروز ان شاله میخوام سبز کنم یکمشم میخوام رنگ کنم کنار گل خشکا بذارم :)

فیلسوفانه های مغز رو به بهبود من


هر از چند گاهی توفکر میرم و لیست آدمایی که بهم کمک کردنو بی هیچ چشم داشت و منتی مشکلم رو برطرف کردم  تو ذهنم مرور میکنم!

موقعیتایی مثل فقر و نداری یا  هر مشکل خاص و دردناک دیگه  توی زندگیم باعث شده که واقعن  دل نازکی داشته باشم و اینو یه نعمت میدونم از طرف خدای خوبم .

این که از دیدن رنج آدما حتی اگه دشمنم باشن لذت نمیبرم خدارو شکر میکنم ...

مطلبی که دوس دارم بگمش:قدیما که توی اون خونه قدیمی زندگی میکردیم  ،به خاطر موقعیت خونه و نوع ساختش جکو جونورا هم کم نبودن و میامدنو اواز ومیخوندنو 

میرفتن...

یکی از اونا پرنده ای خاکستری رنگ بود که ما به زبون محلی بهش میگیم (پاختِری)ولی در اصطلاح بهش گفته میشه فاخته...

همیشه اوازشو با گرمای هوا و له له زدنای تابستون و دیوارای هسی کاه گلی اون موقع  باهم توی ذهنم دارم  !یادم میاد وقتایی که با ماجی با هم بودیم این پرنده میامد روی دیوار مینشست و میخوند فورا یه سنگ برمیداشتو میگفت :(کٌچی بی صاحاب)و معتقد بود که نحس و شوم هستش و داره برای وقوع یه پیشامد ناگوار بهت خبر میده و از این حرفا

من از اون موقع که بچه بودم تا همین چند روز پیش دقیقا همین اعتقاد رو نسبت به فاخته داشتم و حتی از شنیدن اوازش واهمه داشتم  ،چند روز پیش از فرط خستگی کف اطاق داز کشیدمو به اسمون نگاه میکردم که دیدم یکی از همین فاخته ها اومدو نشست روی سیم برق رو به روی حیاط ولی اوازی نمیخوند  ،یک سری از افکار درست و غلط شروع کرد توی سرم بچرخه  که اخرش خودمو قانع و متوجه کردم که شومی و نحسی تفکر منه نه صرفا موجود بیگناه و معصومی مثل این ...

نمیدونم چرا ولی هر روز تقریبا تا میرم تو حیاط یکیشونو اتفاقی میبینم و دقیقا مثل ذوقی که برای بچه گربه میکنم بهش سلام میدمو قربون صدقه اش میرم 

و واقعن لذذذت میبرم از این کارم

حالم خوب نیست

یه گل چیدم و نشستم 

گوشیمو دراوردم داشتم عکس میگرفتم ازش که دیدم دوتا کله رو صفحه گوشیمه!

انگار اونا مشتاقتر بودن که عکسو ببینن

خوشم میامد بچه ها میان پیشم نه مث بعضیا اخم میکنم نه خودمو میگیرم!

تا راه افتادن اتوبوس مدام باهام حرف میزد .

پاشدم برم دوتا جا بگیرم دیدم پشتم داره میاد یه گل شیپوری سفید دستش بود گفت ازاینم عکس میگیری؟

گفتم دوس داری عکس بگیرم ازت؟

نشست و ژست گرفت

دریچه های خوشبختی

داشتن آدمهای دلسوزو راهنما در زندگی  یعنی خود زندگی...

خاطره انگیز:)

بچه که بودم شب که میشد چراغ های شهر بعدی  که روبه رو م بود رو که خیلی منظم کنار هم بودن نگاه میکردم و با خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم  میرم اونجا  ،واسه خودم شهر خیالی ساخته بودم و باهاش کیف میکردم   :)

بچه که بودم  میرفتم تو آشپزخونه که نه همون مطبخ  خونه یه مشت چیز قاطی میکردم (نمک +ادویه+آرد وغیره)مثلا یه معجونه درست کنم  بعد میرفتم بین مرغ و خروسامون  اون جوجه کوچولوئه که  همش یه گوشه کز کرده بودو میگرفتمش  این موادو میدادم بخوره تا خوب شه  به خدا فکر میکردم زود بزرگ میشه یا اینکه مث بقیه سرحال میشه ...ولیییییی

بچه که بودم  نقاشیم خیلی خوب بود ،انقدری که پسر بچه های محل دفتر نقاشیاشونو میاوردن براشون  بکشم!

بچه که بودم  غم تو دلم نبود ،خنده هیچ وقت نمیماسید رو لبم 

بچه که بودم یک بار رفتم یه پستویی انقدر گریه کردم !!!هی میگفتم خدااااا یه کیک از آسمون بفرست پایین که من روز مادر بگیرم ...

بچه که بودم اسم عید نوروز  که میومد  خودمو تو یه باغ بزرگ تصور میکردم که نرده های چوبی سفید و کوتاه دورتا دورش بود  فکر میکردم عید نوروز این شکلی میشه زندگیمون!

بچگی من خیلی مظلومانه تموم شد،چون هیچ وقت ،وقت نکردم بگم از چی دلخورم و همیشه وقتی ناراحت بودم گوشه گیر بودمو  لپامو پر از باد میکردمو  تنها بودم...

از کسی هم دلخور نیستم چون توقع ندارم دیگه !

پ ن:دخترم احتمالا از  مامانش(که من باشم) راضی خواهد بود   البته امیدوارم!