چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

وبلاگم خونمه

اینجا خونه منه هیچ دروغی نیست  هیچ ریا و ابهام و لافو افاده ای نیست !

27مرداد ماه منو مادر تصمیم گرفتیم هر طور که شده از خونه موندن  و تحمل درد تکراریه این جو  خلاص شیم ...

از اون موقع تا الان  به عنوان کارگر توی کارخونه چینود مشغول به کار شدیم  .روز اول برای استخدام  مسئول مدیریت  اومدن نگهبانی و  رو به من و چشم به برگه فرم استخدامی  خانوم دانشجویی؟ بله  میتونی کارگری کنی؟ بله...

اولین تجربه و کار و اولین باری که میشنوی کسی تو رو کارگر خطاب کنه  توی سرت  موجی از غمها بیاد که بعد چهار سال خون دل خوردن و درس خوندن حالا هم سطح کسایی که شاید حتی یک جمله نوشتن هم ندونن باید کارگری کنی!

خوشحال بودم که بالای فرم منو مادرم امضا شد برای استخدام  ... رفتیم  مدیریت لباس فرم های دست دوم گرفتیم و برگشتیم خونه عکس انداختیم و حساب بانک ملی درست کردیم و فرداش رسما رفتیم سر کار...(همین کار هم با سفارش یکی از اشناهامون که خیلی سابقه داشت صورت گرفت وگر نه ممکن بود تا چند ماه دیگه خبری نشه از  قبول این درخواست)

جزئیات و دردها زیاده و حوصله من کم .

من در این زمان قبول کردم که زیر دست ادمهایی بشم که  توهین  داد و فریاد  پیششون  مثل نقل و نباته و همین طور وظیفه است ...

یعنی این که روزی سی تومن اخرش بهت میرسه و تو میشی برده اونا  و زنو مرد هم نداره  هیچ کدوم از ادمایی که اونجا کار میکنن  راضی به این  درد و زجر نیستن ولییی مجبورن مثل من که مجبورم  مثل من که  حاضرم جون بدم ولی کسی به مادرم توهین نکنه ولی زندگی مجبورمون کرده  !

نیت کردم یک سال این کارو انجام بدم  

کار خیلی سنگینه برام تقریبا زندگیم فقط حول کار میچرخه ساعت 5 صب بیدار میشیم و حدود 7 شب میرسیم خونه توی مدتی که اونجا مشغولیم فقط یه ده دقیقه ساعت نه و رب  وقت چایی و صبونه داریم و یه 35 دقیقه ساعت یک وقت ناهارو نماز...

هر روز با اضطراب و استرس  بیدار میشم و توی دلم اشوبه از جو کارخونه  از دادو بیدادای سرکارگر  از این که من که یه ماهو نیمه دارم میرم رو با کارگرای کارکشته و چندسال کارو  تند دست مقایسه میکنه و جلوی همه گاهی حتی  بیدو بیراه میگه ...خیلی با خدا حرف میزنم خیلی گریه میکنم خیلی دردو دل میکنم  خیلی سختمه  خیلی بیپناهو تنهام  خیلی خیلی خیلی خیلی 

امروز درد کمر  داشتمو نخواستم برم  نمیدونم شاید خواستم بیام اینجا و حرف بزنم حرفاییی که تو دلم مونده توی این چند وقت...

هر روز صبح قبل از پوشیدن لباسام این صحنه رو میبینم (خواب خوش پدرم  خورناسهای از ته دل پدرم  ) و هر شب توی اوج خوابم  (با احساس خفگی بوی سیگار های پدرم از خواب میپرم )

حقارتهایی که به خاطرش توی زندگیم کشیدم و صحنه های غمی که داشتم حین کار مدام میاد جلوی چشمام و باعث میشه توی اوج ناتوونی و درد کار بازم ادامه بدم  

همیشه با خدا میگم این حق من نبود ... من از زندگیم چیزی نفهمیدم  هیچ چیز ...

توی این مدت بار ها  گفتم :مردم گور پدرتون با حرفاتون  گور پدرتون  انقدر حرف بزنید تا جونتون...

راستی توی این یه ماهو نیم سه نفری خواستن مارو عروس خودشون کنن :)

قرار شده تا دی ماه مرخصی بگیرم و 13 واحد باقی مونده از درسمو تموم کنمو مدرکمو بگیرم.

من  قید کارمو نمیزنم تا زمانی که یه کار بهتر پیدا کنم .

میدونم بهم سرمیزنیدو احتمالن جویای حالمم هستین  ...برام دعا کنید عزیزای دلم   ارامش میخوام  برام دعا کنید تا دلم اروم بگیره ...


        خیلی  خیلی میخوام یه پست بذارم و یه عااالمه حرف بزنم 

ولی

الان دوساعته نشستم روبه روی مانیتور و حرفم نمیاد...