چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

باید خوش بین باشم به خاطر شخصیت  درونی ای که راضی نمیشود  به الان و احوالاتی که هست حتی اگر از بیرون خیلی ها حسرت بخورند  زندگی ات را.

بی احساس من

تظاهرمیکنم هر روز  که خوبم که خوبیم .ازدواجی موفق داشته ایم و رو به پیشرفتیم  و صبح ها با بوسه از خواب ناز دوتایی بیدار میشویم ...

تمام این نه ماه را با تظاهر به شب یا به صبح رسانده ام و در حسرت ان آرامشی ام که گفته اند شمارا میگرد !

نمیدانم مشکل از کجاست که هنوز نامش را که صدا میزنم جوان را با (هان)داده است و سکوتی که بعدش وادارش میکند با خنده بگوید جووون...

خنده دارهم هست ها وقتی که به اجبار بخواهی محبتت کنند ،تظاهر به خوب بودن کرده ایم و در پس  دردها و سختیها زل زده است توی چشمانمو گفته که 

من خیلی پیر شدم 

ریشامو ببین ...

ومن نگاهش کرده باشمو گفته باشم دلیلش منم؟!

واو خود میداند دلیلش  فقرو هزرا دلیل بیدرمان ان دوره ایست که زندگی اش را به عقب انداخت که حالا یک هو در پس برآمدن از زندگی دونفره یک هو بگوید پیر شده است...

حس قشنگ بودنش

بگردی تو اتاقش  جوراب چرکاشو پیدا کنی با عشق بشوریشون .

بعد یه ماه از نامزدیت نگذشته باشه ببینی رمز قفل گوشیشا عوض کرده !اخم کنی و تو  رو متوجه خودش کنه بگه رمزو بلدی بزن .بعد بفهمی رمز گوشیشا عین رمز گوشی تو کرده ...

لب تابش نباشه سرجاش بپرسی ازش که پس کو ؟؟؟! بگه مگه خودت نگفتی جمعش کن تو دست و پا نباشه خراب نشه؟!

بهش  بگی خدا کنه بچمون چشاش مث تو باشه  (خخخ)بگه باشه سعی خودمو میکنم ولی  رنگش از من باشه حالت و شکل چشم و ابروهاش باید مث تو باشه ...

سرکار باشی و ضعف کنی از خستگی  مدام خاطراتت باهاش بیاد جلو چشت  بخندی  و بقیه ندونن چرا میخندی !حالت خوب بشه  سرحال بیای.

از انتخابم راضی ام .

 این روزا  برای ادامه دادن  حضورش الزامیه .نقطه عطف  زندگی من حضور نازنین کسیه که اومدو به  دنیام رنگ  خوشبختی  داد.

اسکلت خونمونم داره تکمیل میشه :)

زن شوهر جانم

نمیدانم  من که حالا زن رسمی ،شرعی ، عرفی ،قانونی ....اصلن همه جوره ی شوهرم شده ام   ،چرا وقتی  از آرزو  سه تا بچه داشتن یا برای  عوض شدن جو محیط هشت  تا شدنشان حرف میزنم  یا این  که بگویم  دوست دارم رنگ چشمان بچه اولم که دختر هم هست سبز باشد  باید خجالت بکشم ؟

مگر مادربزرگم  لولو بخوره هست؟ هفت سر غریبه است مثلن؟

باور کنید  مراقب رفتارهایم هستم آما این هارا نمیفهمم

1395 مبارک دوستای نازنینی که منو میخونید

شده تاحالا هم صحبت بشی با مادر یا پدری  که جگر گوشه اشو  از دست داده؟

حالا دلیلش  بیماری، تصادف ... یا هر چیز دیگه ای که بوده ،پای هر صحبتیش که میشینی  میخواد مسافرت 30 سال قبلش باشه میخواد زبر و زرنگ بودنش باشه  میخواد ازدواجش باشه  ...ته ته همه ی تعریفاش میرسه به بچه اش که از دست داده !عمق درد و حس میکنی  وحفره خالی  تو دلش  خالی تر نشون میده...

نه دیگه نوروز براش مثل قبله و نه خوشی به اون صورت که باید به دلش میشینه!

خدایا خودت آرامشو به دل همه پدرمادرایی که عزیزشونو از دست دادن برگردون

آمین

نگاه رنگی رنگی

یادم می آید  در آن گذشته های دور بعضی وقتها که  در جمعی برو بچه ها از همسر مورد علاقه خود در آینده صحبت میکردند چهار شانه بودن و قد بلند و نمیدانم آن صدای کلفتو گره خورده مردانه و چه و چه و چه ...

من اما چشم های رنگی و آن هم سبز با موهای بور آرزو داشتم (لبخند)چیزهای دیگر به اندازه این خصوصیات ظاهری مهم نبود :)

شنیده بودم رنگ چشمانش سبز است ولی کیفیت و کمیت آن را اصلن نه...

میدانی اولین نگاه رنگیش را تا عمر دارم از یاد نمیبرم  درست در اولین برخورد و سلام و لبخند  نگاه رنگیش گیر کرد وسط این دل ...

این آرامش ،این خوشی ،این زنده گیی  آسون بدست نیومده !یک عمر براش جون کندم ،براش لحظه شماری کردم ،براش دعا کردم 

خدایا شکرت  بابت همه چی شکر...

تمام شده ام

درست درلحظه اتمام حال خوب همه  باید اخم و رفتار نادرستی پیش می آمد !!!

درست در لحظه آخر سو تفاهم ها به اوج خود میرسید 

ومن و تو از همه جا بی خبر لبخند میزدیم و دستهای یخ زده مان را محکمتر میفشردیم...

میدانم هنوز تازه اول راهم 

تمام سعیم را میکنم تا با این باد ها نلرزم !

من تورا حفظ میکنم  یعنی دیگر من و تو نداریم  تمام شده ام و تمامم شده است توووو

بیا تا اشیانه عشقمان را از حوادث حفظ کنیم به هر قیمتی که شده 

باشد عشق من؟

دوستت دارم 

مرور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوا سرده ولی نه اونقدرا

در زمستان پیش رو برای اولین بار خودم به تنهایی قدرت خرید بوت ،چکمه ،لباسهای زمستانی شیک پالتو های مد روز را داشتم !

اما

قصد پس انداز کردن حقوقم رو دارم !اهداف بزرگی براش دارم.

لباسهای چندسال پیشم هنوز خوبن :)

فیلسوفانه های مغز رو به بهبود من


هر از چند گاهی توفکر میرم و لیست آدمایی که بهم کمک کردنو بی هیچ چشم داشت و منتی مشکلم رو برطرف کردم  تو ذهنم مرور میکنم!

موقعیتایی مثل فقر و نداری یا  هر مشکل خاص و دردناک دیگه  توی زندگیم باعث شده که واقعن  دل نازکی داشته باشم و اینو یه نعمت میدونم از طرف خدای خوبم .

این که از دیدن رنج آدما حتی اگه دشمنم باشن لذت نمیبرم خدارو شکر میکنم ...

مطلبی که دوس دارم بگمش:قدیما که توی اون خونه قدیمی زندگی میکردیم  ،به خاطر موقعیت خونه و نوع ساختش جکو جونورا هم کم نبودن و میامدنو اواز ومیخوندنو 

میرفتن...

یکی از اونا پرنده ای خاکستری رنگ بود که ما به زبون محلی بهش میگیم (پاختِری)ولی در اصطلاح بهش گفته میشه فاخته...

همیشه اوازشو با گرمای هوا و له له زدنای تابستون و دیوارای هسی کاه گلی اون موقع  باهم توی ذهنم دارم  !یادم میاد وقتایی که با ماجی با هم بودیم این پرنده میامد روی دیوار مینشست و میخوند فورا یه سنگ برمیداشتو میگفت :(کٌچی بی صاحاب)و معتقد بود که نحس و شوم هستش و داره برای وقوع یه پیشامد ناگوار بهت خبر میده و از این حرفا

من از اون موقع که بچه بودم تا همین چند روز پیش دقیقا همین اعتقاد رو نسبت به فاخته داشتم و حتی از شنیدن اوازش واهمه داشتم  ،چند روز پیش از فرط خستگی کف اطاق داز کشیدمو به اسمون نگاه میکردم که دیدم یکی از همین فاخته ها اومدو نشست روی سیم برق رو به روی حیاط ولی اوازی نمیخوند  ،یک سری از افکار درست و غلط شروع کرد توی سرم بچرخه  که اخرش خودمو قانع و متوجه کردم که شومی و نحسی تفکر منه نه صرفا موجود بیگناه و معصومی مثل این ...

نمیدونم چرا ولی هر روز تقریبا تا میرم تو حیاط یکیشونو اتفاقی میبینم و دقیقا مثل ذوقی که برای بچه گربه میکنم بهش سلام میدمو قربون صدقه اش میرم 

و واقعن لذذذت میبرم از این کارم

خاطره انگیز:)

بچه که بودم شب که میشد چراغ های شهر بعدی  که روبه رو م بود رو که خیلی منظم کنار هم بودن نگاه میکردم و با خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم  میرم اونجا  ،واسه خودم شهر خیالی ساخته بودم و باهاش کیف میکردم   :)

بچه که بودم  میرفتم تو آشپزخونه که نه همون مطبخ  خونه یه مشت چیز قاطی میکردم (نمک +ادویه+آرد وغیره)مثلا یه معجونه درست کنم  بعد میرفتم بین مرغ و خروسامون  اون جوجه کوچولوئه که  همش یه گوشه کز کرده بودو میگرفتمش  این موادو میدادم بخوره تا خوب شه  به خدا فکر میکردم زود بزرگ میشه یا اینکه مث بقیه سرحال میشه ...ولیییییی

بچه که بودم  نقاشیم خیلی خوب بود ،انقدری که پسر بچه های محل دفتر نقاشیاشونو میاوردن براشون  بکشم!

بچه که بودم  غم تو دلم نبود ،خنده هیچ وقت نمیماسید رو لبم 

بچه که بودم یک بار رفتم یه پستویی انقدر گریه کردم !!!هی میگفتم خدااااا یه کیک از آسمون بفرست پایین که من روز مادر بگیرم ...

بچه که بودم اسم عید نوروز  که میومد  خودمو تو یه باغ بزرگ تصور میکردم که نرده های چوبی سفید و کوتاه دورتا دورش بود  فکر میکردم عید نوروز این شکلی میشه زندگیمون!

بچگی من خیلی مظلومانه تموم شد،چون هیچ وقت ،وقت نکردم بگم از چی دلخورم و همیشه وقتی ناراحت بودم گوشه گیر بودمو  لپامو پر از باد میکردمو  تنها بودم...

از کسی هم دلخور نیستم چون توقع ندارم دیگه !

پ ن:دخترم احتمالا از  مامانش(که من باشم) راضی خواهد بود   البته امیدوارم!




امان از این قلم مجازی

همیشه که آهنگو واسه کسی گوش نمیدن

آهنگ فوق عاشقانه گوش میدم چون دوس دارم ،ریتمش آرومم میکنه ،لذت میبرم

صرفا بدون مخاطب خاص گوش میدم...

پ ن:یه مشت تایپ کردم یه هو دستم رفت رو کلیک اشتباهیی همش پنبه شد :|

الکی مثلن من درس گرفتم

همیشه یادت باشد  وقایع زندگی خود را با بهترین حالتی که ممکن است  رخ دهد پیش بینی نکنی...

بدترین و بهترین  اتفاق را در نظر بگیر و خود را برای بدترینش آماده کن تا  سلول های بیچاره مغزت هر چند ساعت بی خون و بی حس نشوند...

شبیه کودکی که هنوز تصویر روشنی از یک ساعت  بعد خود ندارد خود را به آن راه میزنی و  دقیقا فرار میکنی از آن چه میدانی وقوعش حتمیست و تو شاید حتی تحمل یک از هزار آن را نداشته باشی !

وقتی مدتی با فکر و خیال و رویای بهترین وضع خودت را  عادت میدهی و  فرار میکنی از آن چه میدانی که  واقعیت زندگی توست  و مواجه میشوی با شوکی که میتونستی  خیلی راحت باهاش کنار بیایی ولی نخواستی !

پ ن:از رمان دالان بهشت یه متنی خوندم با این مفهوم تقریبا:

نرگس به مهناز گفت  بدبخت فکر کردی اون چیزی که قراره برات اتفاق بیوفته  با فرار کردن و غم و غصه خوردن ازت دور میشه ؟!نه خیر  پس بهتره سرتو بالا بگیریو منتظرش باشی .

تهی

راست میگفت...

مویی که کسی برایش دلبری نکند "پشم بلال "است مو نیست!

پ ن:مواد اولیه :من تنها درخانه+یک عدد قیچی 


مات

بارانی شدنم این روز ها عادیست اما یک سری اتفاق ها را نمیتوانم عادی بدانم در لابه لای خیس شدنم.

به رنگ گرگ و میش آسمان چشم دوختم و انگار بهتی عجیب تمام وجودم را گرفت و بی اختیار لرزیدم.

کف دست چپم که درد نداشت را زیر سرم روی بالش گذاشته بودم و با دهان باز نفس میکشدم...

اخر دهانت که باز باشد کسی نمیپرسد چرا سخت نفس میکشی ...بینی تعطیل!

فیلمی بود که دیگر توان بازبینی اش را نداشتم ولی همین ترس دوباره باعث شد ببینمش...

خالی شدم از هر کسی !من هیچ تکیه گاهی نداشتم و چون نوزادی چند ماهه که بی تاب است به خود میلولیدم .

کار بیخ پیدا کرده بود 

و من یقین داشتم که مادر فهمیده بود که بیصدا اشک میریزم...

عادی نبود ،به همان رنگ آبی کثیف دم صبح عادی نبود که کبوتر خودش را به شیشه پنجره اتاق زد ومرا مبهوت خود کرد !رنگش به فیلی میخورد چون با رنگ آسمان محو میزد و من چون حرکت نمیکرد احساس کردم خیالاتی شدم ولی بعد از چند دقیقه زل زدن و چشم دوختن به همان جای اثابتش  ،بال هایی که صدایش کل خانه را به طنین انداخته بود باز شد و پر گشود و رفت...

رشته ی افکار پریشانم را گرفت و برد با خودش و من خالی بودم از تورم و نبض شقیقه های بی گناهم...

میگویید من چیزیم شده ؟!

یا مثلن دلم را به این چیز ها خوش کرده ام؟!

خب بگویید... ولی من عاشق این نشانه ها شدم و با تمام وجود ثبتشان میکنم...



هنوزم درد به این شیوه میاد سراغم

میخوای یکم حرف بزنی تا غمت کم بشه بعد به وسطای بحث که میرسی رنگ صدات عوض میشه و یه درد پنجه هاشو توی گلوت فرو میکنه!!!

میری توی یه اتاق تاریک!کامپیوترو روشن میکنی و از این سکوت بیــــــــــــــزاری که با خودت داری.

پوشه آهنگارو باز میکنی و همه رو play میکنی یکم آروم میشی ...

یه آهنگی میاد که ویرونت میکنه!

ویرون به معنای تمام ...

جز اشک جز بغض کاری از دستت برنمیاد

زل بزنی به صفحه روشن مانیتور


خدایا کاری کن ...

نوشته شده در چرکنویس یادداشتهایم در تاریخ 1393/4/22

من

این که یه آدم چقدر میتونه توی غفلت خودش پیش بره و اهمیت نده به اطرافیان خودش یه بحثه و این که آیا  این کار و به عمد انجام میده یا شخصیتش و ...باعث به وجود اومدن این چنین رفتارهایی میشه دراش یه بحث جداست.

تصمیم گرفتم به آدمایی که خودشونو میزنن به اون راه نزدیک نشم.به همونایی که خوب نقش بازی میکنن تا فقط به اهدافشون برسن اگرم  گاهی میبینی تغییر رویه دادن واس خاطر پرتاب تیر خلاص اهدافشونه.خوبه که این آدما رو بشناسیم و جلوی بوی تعفن روابطمونو زودتر از همیشه بگیریم...

من به هیچ کس بدبین نیستم ...

فقط کمی احتیاط میکنم 

من زندگی رو سخت نمیگیرم 

فقط به اصول و ارزشهای زندگیم پایبندم

من خشکه مقدس نیستم

فقط تو بعضی از کارایی که خیلیا بی اهمیت از کنارش رد میشن حساسم و اهمیت میدم.

به این نتیجه رسیدم که تمام سختی های زندگیم تو رشد و پرورشم نقش داشتن .انگار سقف تحملم چند متری بالا رفته و این خیلی خوبه ...

به نظر شماها چکاوک خشکه مقدسه؟


حالم خوبه

حال خوبم امروز هنوز از دیروز تاثیر داره.

اتفاق خاصی نیوفتاده ولی حالم خوبه !

دیروز شدت خنده هایم و تعدادش ومقدار هورمون های شادی ناشی از آن که ترشح شده به طرز عجیبی بالابود!

هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد فقط توجه آدمهای بیشتری را جلب کردم انگار قلبم تشنه ی لبخندهایشان بود ...

حال خوبم به توان بی نهایت میشود وقتی به ارتباطات خوبم به دوستانم وبه لبخندهای زیبایشان فکر میکنم!


حرفای رسوب زده توی دلم

گذشته خیلی خیلی سختی داشتم .

نمیخوام ازش بگم و بگم که چقدر زندگی و سختیاش زمینم زده و خوردم کرده و دوباره بلند شدم!

میخوام بگم الان که دارم مینویسم به این شناخت کلی از خودم رسیدم ،که حس میکنم اگه سری از رفتارا و یه سری از اتفاقات توی سیر  زندگیم نمی افتاد الان "من"موقعیت اجتماعی و روابط عمومی بهتری "داشتم .

نه این که از الان خودم ناراضی باشما !اصلن.

احساسم اینه که اعتماد به نفسی که بخش زیادی از اون از زمان تولد تا تمام شدن کودکی شکل میگیره ضعیفه ،پایینه!

و این خیلی منو زجر میده .احساس میکنم هر چی بیشتر زمان میگذره این ضعف پررنگ تر میشه ...

درست همون وقتایی که به اوج درد و ناامیدی میرسم و بغضای یکی درمیونمو قورت میدم و اجازه اشک ریختنو به خودم نمیدم و درست بعدش که شروع میکنم به لرزیدن ،حس میکنم اگه گذشته کمی با ایده آل هایی که من الان بهش فکر میکنم و حسرتشو میخورم نزدیکتر بود اینطور نمیشد...

ولی با تمام این اوصاف تنها چیزی که رو پا نگهم میداره وجود نازنین خداییه که همیشه نگاه مهربونش یاری زندگیم بوده .

یه وقتایی با خودم فکر میکنم :چطور ممکن بود اون وضعیت الان تبدیل بشه به اینی که الان هست؟!!این انگشت به دهن موندنه تنها مال من نیست کسایی ام که نظاره گر بودن از بیرون همین حرفو میزنن !!!ومن به هیچ کس جز پروردگارم فکر نمیکنم و اعتقادم اینه که تنها اراده اون بوده ...

یه وقتایی برحسب اتفاق یا حالا هر چی با یه سری آدم برخورد میکنم و مجبور میشم بخشی از عمرمو بگذرونم باهاشون حتی ...آدمایی که از نظر اعتماد به نفس بالا تر ازمنن و انرژی و امیدبیشتری دارن(یه جورایی پر روترند) و بازم من زجر میکشم چون حس میکنم کم میارم وحتی چند روز به خاطر هم کلام شدن باهاشو حالم سرجاش نیست حتی شده گریه های بی امون ریختمو سردرد های زیاد کشیدم...

ولی با گفتمان هایی که با خودم داشتم(:-))به این نتیجه رسیدم که اینو به یه فرصت تبدیل کنم .احساسم اینه که هر چی بیشتر بجنگم با ضعفایی که دارم این کمبود و ضعف اعتماد به نفسو بیشتر از بین میبرم...

اگه یه همچین آدمی حقمو خورد اولش یکم قلبم تپش میگیره که بگم؟نگم؟ضایعم میکنه جلو جمعا!!ولی یه هو پا میذارم رو تمام این فکرا و بلند حرف میزنم باهاش حقمو میخوام ،باهاش بحث میکنم،باهاش اخم میکنم...

اصلن شاید خدا این آدما رو سر راهم قرار داده تا با برخورد کردن و رقابت باهاش جبران کنم و ثابت کنم خودمو...


**** بعضی اوقات شبیه یه بچه 5-6  ساله تشنه یه ذره تعریف تمجید مامان بابامم.جوری که اگه دارم باهاشو حرف میزنمو شاید ندونسته یه رفتاری بکنن یا بی توجهی کنن یا ...سکوت میکنم و بغض بغض ...این حس بهم دست میده که از وجودم ناراحتن ،یا این که پیش خودشون منو با بقیه مقایسه میکنن و ناراضی میشن.

ولی یه وقتایی ام شده که تا صبح بالای سرم موندن و نخوابیدن تا وقتی که من چشم رو هم بذارمو خیالشون راحت بشه.

از برادرم که دستامو محکم میگیره و ذکر گفتنشو میشنوم که داره برام دعا میکنه از بابایی که تا میگن دستگاه قند سنجتو بیار قندشو بسنج که با وجودی که به کسی اجازه دست زدن بهش نمیده زود میدوه میاره قندمو میگیره  از مامانی که حالش از من بدتر میشه وقتی خرابی حال منو میبینه ولی به روی خودش نمیاره زود میره کباب میپزه

نمیدنم در آینده چی در انتظارمه ولی از خدا میخوام به دردایی که توانشو ندارم امتحانم نکنه ازش میخوام توی انتخابای زندگیم تنهام نذاره ....

تهران

رویای زندگی در پایتخت از سرم افتاد ،آن زمانی که شنیدم بیشترین تعداد آدم فقیر و کارتن خواب در آن از هر شهر دیگر کشور بیشتر است!!!

روی پیشانی ام حک شده میبینند

پیشانی ...

بله درست است وسیعترین منطقه رخ آدمی!واقع در قسمت فوقانی آن!

و گمانم اولین قسمتی است که طرف مقابلت  قبل از سلام دادن با آن مواجه میشود.

پ ن:جدیدن به این نتیجه رسیدم که آدمای مختلف چیزای مورد علاقه اشونو که میتونن از تو طلب کنن و تو میتونی برآورده کنی رو و اگه این کارو بکنی شدیدا دوستت خواهند داشت و با تو انس خواهند گرفت توی اولین برخود باهات توی پیشانی مبارکت حکاکی شده میبینند و به جای جواب سلامت اون چیز حکاکی شده رو بیان میکنند .

مثلا:

پدر گرامی به جای ابراز علاقه در اولین برخوردش میگوید :چایی داریم؟ یا یه چایی بیار بینم! یا چاییت چرا کمرنگه؟ یا ...

و

مثلا:

مهدیه بلافاصله بعد از زوم کردن توی پیشانی ام میگوید :نی نی ! نی نی چی !

اشتباه نکنید نی نی توی گوشی ام را میخواهد :))))

وجدیدن هم اسمم را بلد شده است و مدام میگوید:مووووونیییی ؟میگم بــــــــــــله میگه :نی نی چی خخخخ


لطفن نخونید ...

امروز رفتم عیادت ماجی.

درش قفل بود یه جفت دنپایی مردونه دراتاقش بود فکر کردم کسی توِ در زدم هل زدم باز نمیشد فکر کردم کسی از تو قفلش کرده ولی دیدم از بیرون درشو بستن و رفتن .باز کردم و دیدم آره روی تخت خوابیده !خیلی چشماش خوشحال بود از این که کسی درشو باز کرده و رفته پیشش .بلند بلند باهاش حرف زدم و روسریشو بالابردم افتاده بود رو چشماش.

خیلی لاغر شده بود تقریبا 9ماهی که زمین گیر شده و افتاده توی جاش و هیچ تحرکی نداشته تموم ماهیچه های بدنش تحلیل رفته به طوری که تا دستشو بالا میبرد که حرف بزنه استینش تا شونه اش پایین میرفت و استخون دستش پیدا میشد و به زورمیگرفتش دستش.که پیدا نشه.بعد پنج دقیقه گفت تو عاطفه ای؟گفتم نه ماجی منیرم!

چشماشو پر اشک کرد و شروع کرد از اون روز کزایی گفتن که چی شد که پام شکست و بعد 9 ماه هنوز که هنوزه نتونستم راه برم .با وجودی که خیلی دپرس شده بودم و تقریبا از راه رفتنش ناامید ولی دلداریش دادم گفتم خودتو ناراحت نکن اولش دو نفر باید زیر بالتو بگیر وبعدش یکی میشه و بعدشم خودت دیگه به سلامتی میتونی راه بری فقط هر چی غذا میارن بخور تا جون داشته باشی...

بعدش دیدم در باز شد و عمه اومد تو خیلی درهم بود کم کم که شروع کرد حرف بزنه از زیر زبونش فهمیدم به خاطر پسر عمه اعصابش به هم ریخته (گفتم براتون که از بهزیستی آوردنش)

میگفت توی سه چهار ماهی که کمتر حواسم بهش بوده و خونه زیاد نبودم افتاده دنبال رفیق و از راه به درش کرده

در کمال ناباوری و تاسف گفت تو جیبش کراک و شیشه پیدا کردم .هنوز 17 سالشه...

تا اینو گفت نمیدونم چم شد اصلا یه جوری شدم هنوز خیلی حالم بده .گفتم بنویسم شاید کمتر بشه!

میگفت رفتیم بهزیستی و دادگاهو اینا گفتن ولش کنید یا اگه رضایت بدید بیایم ببریمش کمپ که من گفتم نه حالا بعد این همه مدت و زحمتی که کشیدم همه بگن معتاد شد؟!!

هی فوش میداد به پسره که اینو گولش زده و ...

هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز بتونم از نزدیک یه آدم کراکی رو ببینم

درسته بچه پروشگاهیه ولی ذات پاکی داره ،خیلی خوش استیل و خیلی ساده است دلمو مچاله کردن وقتی همچین حرفی شنیدم!

باخودم میگم آخه این بدبخت چه دلخوشی باید داشته باشه یه بابای پیر که ساعت 7شب میخوابه و یه مادری که حتی اگه مریض نباشه مدام ناله میکنه چه امیدی باید داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

براش دعا میکنم کاری غیر از دعا ازم ساخته نیست...:(




اول اسفند

چند ساعتی مانده است تا نیمه شب عزم آمدنم گل بگیرد ...

چند ساعتی مانده هنوز تا بیقرار شدن برای چشم باز کردن!

کجا بودم  وبه کجا آمدم ؟؟

نمیدانم تبریک دارد یا نه !

غمگین تراز همیشه به استقبال سالگرد زمینی شدنم میروم

به قول برادر جانم که به مادر میگفت:من اگر میفهمیدم برای زنده ماندنم از اوشین هم بیشتر رنج کشیده باشی خرسندم که به دنیا آمدم و مانده ام و سلامتم...

چقدر امید میگیرم با این حرفش

وقتی مادرم او را باردار بود اطرافیانش اورا تمسخر میکردند که احتمالا بچه در راهت دست و پا نخواهد داشت ولی اکنون او زیباترین و بهترین برادر جان دنیای من است!

من هم چون دختر بودم کسی چشم دیدنم را نداشته جز عزیزترین کَسَم ، عمرم ،زندگیم :مادرم

باور کن طی این 22سال زندگی کرده ام ها ...به زور با خون دل 

ای تویی که خون دلهایم را میخوانی برایم دعا کن...


آخ گفتم

نمیدانم این حس بدجنس درونی اسمش چیست که هر وقت من نوبت دندانپزشکی دارم هوس خوردن سیــــــــــر !آن هم از نوع هفت ساله اش(آب افتادن دوهانمان)را به این دل می اندازد ...


نامه ای برای دخترم :)

میدانی؟

گاهی اوقات با خود فکر میکنم اگر یه روزی ازدواج کردم و اتفاقا فرزند اولم دختر ملوسی بود چه ها میکنم و چه ها نمیکنم!

اتفاقا این فکر ناگهانی درست زمانی به سراغم می آید که ... که بعضی رفتار ها را دوست ندارم ،بعد از 22سال زندگی احساس میکنم چقدر حالم بد میشود وقتی به طرز رفتارم احترام گذاشته نمیشود و مدام باید نگاه هایی را تحمل کنم که باعث میشود با خود بگویم "کاش با جور شدن اولین شرایط برای رفتن گورم را گم کرده بودمو کمتر مته به خشخاش گذاشته بودم"

میدانی؟!دختر ملوس مامان ...

میخواهم وقتی تو به دبستان رفتی وقتی کوچترین مشکلی برایت پیش آمد مثلا اگر یک روز تمرینهایت را ننوشته بودی از قضا معلم مردت با چند لگد بدن نحیفت رابه جای پرسیدن این که چه مشکلی بوده که تو درست را نخوانده ای داغون کرد!

بیایم آنجا و چنان سیلی محکمی به آن چهره ی کثیفش بزنم که سرش بکوبد به دیوار و نداند که از کجا خورده!!!

نترسم تو را در آغوش بکشم تو را سیراب کنم از محبت مادرانه ام موهایت را آرام شانه بزنم و گل سری زیبا به آن ببندم !

هر گز تو را با نوه های دختر و دختر های محل مقایسه نمیکنم ،پای حرفهایت مینشینم ...

بزرگتر که شدی وقتی شروع کردی آهنگهایی مشکوک به عاشق شدن و دلبستگی گوش دهی رفتارم را جوری تنظیم میکنم که نترسی از بروز دادن احساساتت و مدام پیر و پیغمبر و قرآن را نمیکشم وسط و مینشینم ببینم آن پسری که احیانا چشمکی به تو زده و دل دخترکم را برده که بوده!!باهم برویم صحبت بکنیم با او تاکید میکنم  باهم ...میدانی عزیزکم ما دوتا چیزی برای قایم باشک بازی برای هم نداریم چون مثل دو دوستیم شاید هم نزدیکتر...

اگر یک روز مادربزرگت به کربلا رفت و همگی دور هم جمع شدیم تا آش پشت پا برایش بپزیم وقتی سبزی ها را آوردند وسط و من این را میدانستم که تو هنوز سبزی خورد نکرده ای وممکن است دستت را ببری و از پسش برنیایی این را که تو بلد نیستی سبزی خورد کنی را به خاله ات نمیگویم تا او جلوی همه این را بگوید و تو به جای سبزی آش خورد شوی و بزنی زیر گریه !!!میدانی ملوسکم من هر گز شخصیت دخترم را جلوی حتی مادرم خورد نمیکنم ،بلکه میگذارم سبزی را خورد کنی حتی اگر دستت را ببری چون این زخم زخمی است که طی دو هفته خوب میشود اما آن یکی هرگز.......

از همه مهمتر در انتخاب پدرت نهایت سعیم را میکنم تا "توانایی تحمل تفاوت هایمان"را داشته باشیم ...

دیگر وقتی تو به دنیا می آیی وقت تربیت پدرت برای من و تربیت من برای پدرت نیست!وقت کشمکش و دعوا هم نیست!

تنها وتنها وقت برای پروراندن تو میماند و زندگی و کنار هم بودن ...