چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

رضا

تو یه هفته اولی که رفته بودیم کارخونه  !توی قسمت بسته بندی بودیم و قوطی های لوبیا رو بسته بندی میکردیم .

از قضا کارخونه پر از مرد و پسرای همزبون ما بودن و از ده بغلی ما بودن و تقریبا مارو هم میشناختن .مثلن اگه یکی از اقوامتو میگفتی تا ته جدو ابادتو میخوندن که اینم مهم نبود !به جهنم

داشتم میگفتم :توی بسته بندی بودیم با مامانم که چندتا از این مردا هم بودن یکیشون اسمش مظاهر بود و خیلی هوامونو داشتو داره 

مامانم شروع کرد بگه که اره کمک کنید تبلیغ کنید تا زن و دخترای اون طرفای ماهم بیان و کار کنن و ماهم تنها نباشیم اینجا !

که یکی از اون پسرا که اسمش رضا بود گفت:زنای ما گوه میخورن که که میخورن که میان اینجا کار کنن(ایشون مجرد تشریف داشتن ها)

من سکوت کردم و مامانم یه عکس العمل نشون دادو گفت که چرا اینو میگی ؟!!!!

یه روز دیگه اشم که منو اونو روبه روی هم گذاشته بودن تا کفی های لوبیا رو پر کنیم میگفت که اره طرفای ما وضع  خیلی بهتره 

منم  خودمو زدم به اون راهو سادگی محض :گفتم از چه نظر ؟!

گفت زن و دخترا خیلی پاکن و اینطرفا وضع ناموسی و اینا خیلی بده طرفا ما خیلی خوبن

ایشون یکی از اقوام من که قبلن معتاد بودو کاملن میشناخت و از دوچرخه قرمزی ام که برا دخترشون گرفته بودن خبر داشت!!!!!

بعدها دیدم پشت پستوی رختکن مردها سیگارشو زیر انگشتاش قایم میکرد!

یک بارم دیدم که چیزی تو دستش بود و دستشو مالید به دست یکی (کاشف که به عمل اومد فهمیدم آقا خورده فروش مواد هم هست)

گذشت و گذشت و گذشت 

تا اینکه بعد یکی دوماه یکی از بچه ها بهم میگفت این رضا با فلان زن متاهل رفیقه ...

منم که هاج و واج مونده بودم که مگه میشه ؟مگه داریم؟

این که این همه جانماز اب میکشید اخه حرف از ناموس و فلان میزد؟!!!

دیشب یکی از بچه ها که قبلن دوسال  تو کارخونه کار میکرده و از اقوام جمال سرکارگرمون بود تازگیا میاد دوباره باهام دوست شده و تو تلگرام بهم گفت که رضا کولو با فلانی رفیق بوده و توی فلان خرابه گرفتنشون یکی راپرتشو میده به شوهر معتاد زنه و شوهره میرسه سرقرار این دونفر و کلی میزندشون!

این که همه این سوابق رو تصدیق میکنن شکی ندارم که حتمن طرف یه کاره ای بوده!

اصلن نمیخوام نبش قبر کنم کار رضا رو ها کارش به خودش مربوطه 

فقط یاد اون حرفای روز ای اولم افتادم که میگفت :زنای طرف ما خیلی بهتر و پاکترن!!!!!چطور آدم خودش تا ته قصه میره بعدش خودشو شیر پاک خورده نشون میده؟

پ ن:دلم میخواد مغز بعضی از این نرها رو سمباده بکشم !جوری که جای زخمش تا ابد بمونه.


اطلاع ثانوی

دیروز رفتم  اتاق مدیریت یه برگه قبلا نوشته بودم  4 تا تاریخ امتحان تا 17 اذر و 5 تا هم تا 16 دی  

سلام کردم گفتم ملاحضه کنید به نظرتون من چیکار کنم .یه نگاه کرد و هیچی نگفت .گفتم قبلا گفتین که مرخصی نمیدین و .و...ولی منم ترم اخرم اگه این دوماه به درسمم برسم دیگه باخیال راحت مدام میام.

خودکارشو برداشت جلو همه تاریخای اذر که 4 روز بود تیک زدو یه روزم قبل 17 اضافه کرد گفت اینم فورجه  روزی که دوتا امتحان داری ...بازم به اینجا به خوبی سپری شد.

گفتش که نیرو نداریم و نمیشه که دوهفته بری  .اگه نیرو داشتیم تا ساعت هفت شب کارمون طول نمیکشید.

گفتم دی ماه چی ؟گفت حالا تا دی ماه ببینممن زنده ام یا مرده !

منم گفتم ای شالله  خخخ ولی نگفتم ای شالله چی ؟مرده یا زنده! :))))

خلاصه هیچ فورجه ای ندارم برا خوندنش ولی بازم شکر که حداقل اینو  گرفتم 


احوالات من

محل کارم

حس خوبی دارم وقتی با شوخی توی رختکن میگم من که دیگه نمیام بعد چشای همه بچه ها چهارتا میشه و از دلتنگیشون میگن!

وقتی که نسرین با اون لهجه سمیرمی و لپای دوست داشتنیش میاد اسممو میگه فاطیــــــــــــــــ دیگه نمیای؟میگم کی گفته ه ه ه ؟ میگه خودت گفتی عجب خریه ها :))))

از این که دیگه دادو بیدادای جمال تنمو نمیلرزونه و وقتی میره میتونم مث بمب بترکم از خنده...

میخوام برای ماه اذر که امتحانای میانترمم توی نیمه اولش هست مرخصی بگیرمو بگم از 17 اذر به بعد میام و امتحانای پایانترمم که توی دی ماه هستش بگم نیمه اول دی ماهم نمیام هر چی باشه بهتر از اینه که دو ماه نرم سرکار .فردا میخوام به مهندس بگم .خداکنه قبول کنه !سرکارگر و میدونم دادو بیداد میکنه واسه همین بهش نمیگم به مهندس میگم ولی برای اینکه بهش احترام گذاشته باشم اخرسر بهش میگم...

واسه همین شوخی به بچه ها گفتم دیگه نمیام و خندیدم ...

وقتی مشغول کارم حتی توی اوج سختی  کار به این فکر میکنم که وقتی توی خونم و نمیام چقد دلم برای همه اینجا تنگ میشه از بوی گند ماهی تا صدای زیاد دستگاهای پرکن تن ماهی تا صدای جمال که ساعت 9/15 میگه پاک کنا برن چایی  ساعت 13 میگه پاکنا برن ناهار 

از اینکه شنبه قرار چک  شهریور ماهو بگیرم و از اینکه مهرداد دوماه اومد کنارمونو اونجا کار کرد و الانم به امید خدا کارای استخدامی شو داره انجام  میده ...

توی این مدت همیشه هوامونو داشته و نگاه مهربونش همیشه باهامون بوده (خدا  رو میگم)

به نظرم لاغر شدم  چون لباسام طی 4 ماه عجیب گشادم شده ...اونم مهم نیست ...چون این کار پر زحمت تا ابد قرار نیست کار من بمونه ...

به یاری خدا لیسانسو که گرفتم توی این دوماه مونده و بعدشم با خیال راحت کارفعلی رو تا جمع کردن پس انداز ادامه میدم...

اینده زندگی من  منظره قشنگی داره شک ندارم ...چون باور دارم که میتونم بسازمش و ازش لذت ببرم 

این که  من توی شناسنامه یه اسم دارم و توی خارج از شناسنامه یه اسم دیگه خیلی مزخرفه  خیـــــــــــــــلیا  ادم باید یه اسم داشته باشه خووو

خودمو میگما من فلک زده  از بخت خوشم دوتا اسم دارم  :)))

وبلاگم خونمه

اینجا خونه منه هیچ دروغی نیست  هیچ ریا و ابهام و لافو افاده ای نیست !

27مرداد ماه منو مادر تصمیم گرفتیم هر طور که شده از خونه موندن  و تحمل درد تکراریه این جو  خلاص شیم ...

از اون موقع تا الان  به عنوان کارگر توی کارخونه چینود مشغول به کار شدیم  .روز اول برای استخدام  مسئول مدیریت  اومدن نگهبانی و  رو به من و چشم به برگه فرم استخدامی  خانوم دانشجویی؟ بله  میتونی کارگری کنی؟ بله...

اولین تجربه و کار و اولین باری که میشنوی کسی تو رو کارگر خطاب کنه  توی سرت  موجی از غمها بیاد که بعد چهار سال خون دل خوردن و درس خوندن حالا هم سطح کسایی که شاید حتی یک جمله نوشتن هم ندونن باید کارگری کنی!

خوشحال بودم که بالای فرم منو مادرم امضا شد برای استخدام  ... رفتیم  مدیریت لباس فرم های دست دوم گرفتیم و برگشتیم خونه عکس انداختیم و حساب بانک ملی درست کردیم و فرداش رسما رفتیم سر کار...(همین کار هم با سفارش یکی از اشناهامون که خیلی سابقه داشت صورت گرفت وگر نه ممکن بود تا چند ماه دیگه خبری نشه از  قبول این درخواست)

جزئیات و دردها زیاده و حوصله من کم .

من در این زمان قبول کردم که زیر دست ادمهایی بشم که  توهین  داد و فریاد  پیششون  مثل نقل و نباته و همین طور وظیفه است ...

یعنی این که روزی سی تومن اخرش بهت میرسه و تو میشی برده اونا  و زنو مرد هم نداره  هیچ کدوم از ادمایی که اونجا کار میکنن  راضی به این  درد و زجر نیستن ولییی مجبورن مثل من که مجبورم  مثل من که  حاضرم جون بدم ولی کسی به مادرم توهین نکنه ولی زندگی مجبورمون کرده  !

نیت کردم یک سال این کارو انجام بدم  

کار خیلی سنگینه برام تقریبا زندگیم فقط حول کار میچرخه ساعت 5 صب بیدار میشیم و حدود 7 شب میرسیم خونه توی مدتی که اونجا مشغولیم فقط یه ده دقیقه ساعت نه و رب  وقت چایی و صبونه داریم و یه 35 دقیقه ساعت یک وقت ناهارو نماز...

هر روز با اضطراب و استرس  بیدار میشم و توی دلم اشوبه از جو کارخونه  از دادو بیدادای سرکارگر  از این که من که یه ماهو نیمه دارم میرم رو با کارگرای کارکشته و چندسال کارو  تند دست مقایسه میکنه و جلوی همه گاهی حتی  بیدو بیراه میگه ...خیلی با خدا حرف میزنم خیلی گریه میکنم خیلی دردو دل میکنم  خیلی سختمه  خیلی بیپناهو تنهام  خیلی خیلی خیلی خیلی 

امروز درد کمر  داشتمو نخواستم برم  نمیدونم شاید خواستم بیام اینجا و حرف بزنم حرفاییی که تو دلم مونده توی این چند وقت...

هر روز صبح قبل از پوشیدن لباسام این صحنه رو میبینم (خواب خوش پدرم  خورناسهای از ته دل پدرم  ) و هر شب توی اوج خوابم  (با احساس خفگی بوی سیگار های پدرم از خواب میپرم )

حقارتهایی که به خاطرش توی زندگیم کشیدم و صحنه های غمی که داشتم حین کار مدام میاد جلوی چشمام و باعث میشه توی اوج ناتوونی و درد کار بازم ادامه بدم  

همیشه با خدا میگم این حق من نبود ... من از زندگیم چیزی نفهمیدم  هیچ چیز ...

توی این مدت بار ها  گفتم :مردم گور پدرتون با حرفاتون  گور پدرتون  انقدر حرف بزنید تا جونتون...

راستی توی این یه ماهو نیم سه نفری خواستن مارو عروس خودشون کنن :)

قرار شده تا دی ماه مرخصی بگیرم و 13 واحد باقی مونده از درسمو تموم کنمو مدرکمو بگیرم.

من  قید کارمو نمیزنم تا زمانی که یه کار بهتر پیدا کنم .

میدونم بهم سرمیزنیدو احتمالن جویای حالمم هستین  ...برام دعا کنید عزیزای دلم   ارامش میخوام  برام دعا کنید تا دلم اروم بگیره ...


خوشه چین

غروب جمعه باشد و نه  به خاطر غروب جمعه بودنش  از درون داغان و سوزان یک درد باشی و نتوانی حتی  لامی از کام  دم بزنی!

چادر مادر را بگیری و بروی پیاده بگردی آن پشتها را ...

بروی بروی بعد یک هو زردی زمین  دلت راببرد و پاهایت را سست کند.

میدانی چقدر لذت دارد خوشه چینی  وقتی آفتاب چشمک زنان غروب کند و تو برایش دست تکان بدهی  بعدهم  بشینی دوتایی با مادر عکسهای یوهویی با خوشه گندم بگیری  ...


یاد آن قسمت از کتاب سو و شون سیمین دانشور افتادم که :یوسف رعیت ها را توصیه میکرد تا گندم ها را شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید.

هی ریسه بروی از تویوتای نقره ای که آن دورترها دارد تعقیب میکند و هی  آسِّه آسِّه جلو میاید !بعد هم برای پسر مشتی حسن که فکر میکند سوژه خوبی برای گاز دادن موتور و هی رفتنو هی آمدن گیر آورده دعا کنی ...یک زن خوب و درخور نسیبش بشود...

خوشه ها را برای عید نوروز ان شاله میخوام سبز کنم یکمشم میخوام رنگ کنم کنار گل خشکا بذارم :)

تحول چند ثانیه ای

داشتم بدبختی هایم را برایش دانه دانه میگفتم...

 یکی یکی با آب و تاب در گوشش... 

و هر لحظه احتمال ترکیدن بغضم میرفت ...

پسر بچه خودش را انداخت جلوی پای ما و گریه میکرد اصلن اشکی از چشمانش درنمی آمد فقط دهان کوچکش کاملن باز بود و یک آدامس سبز رنگ هم کنج سمت چپ فک پایینش چسبیده بود به دندانهایش وهمینطور  ادامه میداد:ععههههه

من که یادم رفته بود داشتم به بدبختی شماره چندم دامن میزدم و میشکافتمش چشم دوخته بودم به دهان پسر بچه و درحالی که مادرش زور میزد او را متواری کند او همچنان جم نمیخورد و به نواختن ادامه میداد ...

"ع"که این صحنه را دیده به پسر بچه گفت دهنتو ببند الان پشه میره توش!!

در کمال تعجب دیدم دهان کوچکش را چفت کرد و با دهان بسته به نواختن و نالیدن ادامه داد ...:))))))

پ ن:گاهی اوقات بفهم خدا لبخندت را بیشتر دوست دارد !پس بخند ،پافشاری نکن روی غمهایت (اینها همه نشانه است)

چکاوک

ماه رمضون امسال اصلن دلم غذا نمیخواد...نمیدونم چم شده سحرام پا میشم بی اشتها به غذا یه نگاه میندازم ،مث زنایی که ویار دارن جلوی دماغمو میگیرم و با یه چایی و دوتا خرما سحریمو هم میارم...

عوضش دم افطار که میشه دیگه خون به مغزم نمیرسه همش کسلم .نمیدونم فقط من اینجورم یا...؟

دنبال کار میگردم برام مهم نیست چه عواقبی داره کار کردنم فقط میخوام برم بیرون دسترنجمو بگیرم باهاش حال کنم .

نگران یه هفته بعدم نباشم که ممکنه سنار دو شاهی تو جیبم که هیچ اصلن نباشه ...

فعلن که شدیدا درگیر ورنداز کردن کار مورد نظرم و از دوستا و اشناهام مشورت میگیرم 

ولی به قول یکی دوستای گلم

بذار مرد هر چی میخوان بگن مهم نیستن ،اصلن بگو اون چیزایی که قبلا ازشون میگرفتی الان که کار میکنی دیگه نیارن !!!این البته مودبانه( املا درسته؟) بودا ...

من باید برم سر کار به هر قیمتی که شده .

صرفن جهت تفکر


چند سال پیش تو  ف ب یه پیچی رو لایک کرده بودم که عکسای دخترای محجبه هندی پاکستانی رو میذاشت و منم چندتاییشو دان کردمو هنوز یه سری از اونا رو دارم...

به خاطر محدودیت یا خیلی چیزای دیگه چون نمیشه عکس خودتو بذاری تو شبکه های اجتماعی یکی از اون عکسا رو گذاشتم !

نمیدونید چه استقبالی شده و چقد درخواست دوستی میفرستن ...:)))

مثلا یکی گفته عکسای نصفه نیمه میذاری

یا مثلا بیشتر تحویل میگیرنو اینا

البته ما بانو های سربه زیر ایرانی چیزی از خارجی ها کم نداریما!اگه بخواییم خیلی ام بهتر هستیم (اوهوم)

من درکل چون از این عکس خوشم اومد گذاشتمش تو پروفایلم ولی برام سوال پیش اومده که آخه چرا یه سری تا من عکس بچه گذاشته بودم تحریک نمیشدن؟!


مهدیه در سن یک و نیم سالگی خود به سر میبرد...

چکاوک بافتنی ام داره ها!!

یه جلیقه بافته واسه ی موش کوچولوِ خاله.;)


  



 

زنان ونوسی مران مریخی:|

رفتیم خونه پسر عمو ،وبعد گپ و گفتی یه کتاب دیدم خیلی کهنه و چند هزار دور گشته ،رو تاغچه بود گفتم عه کتابم میخونی؟

آخه ادامه نداد درس خوندنو "بیشتر دخترای هم سنش همین طورن به خاطر جو بدی که اون زمان بوده"ادامه نداده بود و تا پنجم خونده!

گفت:آره این کتابه رو خواهرش از فلانی گرفته خونده حالا داده دست من اگه میخوای امانت ببر بخونش!

برداشتم یه نگاهی کردم و ورق زدم بد نبود.

اسمش:زنان ونوسی مردان مریخی!

بردم خونه یه مدت خوندم ...جدای از توصیه هایی که به درد زنو مردای متمول غربی میخورد .چندتا از پنداش به درد بخور بود انگار!

*یکی اینکه خانوما باید یادشون باشه توی شرایطی که سخت و مشکل هست راه حل به اقایون ندن و بذارن تا خودشون حل کنن مسئله رو!

*دومی اش هم این بود که آقایون سعی کنن وقتایی که خانومشون عصبی و پریشونه و دادو بیداد و گریه میکنه سکوت کنن و فقط به حرفاش گوش بدن و جوری وانمود کنن که حق با اونه و مدام نگن من گفتم نکن!یا اشتباه کردی و ...

****************


"میم"داشت میرفت بیرون .گفتم میری بیرون یه نخ دندونم بگیر چند روزه تموم شده ،این دندونا با این سیمای دورش با مسواک حالش جا نمیاد.رفتو اومد ولی نخ همراش نبود.گفتم نگرفتی؟گفت سوپریه نداشت!

گفتم :خب باید میرفتی داروخونه دیگه سوپری کی نخ دندون میفروشه؟

گفت:چرا نگفتی  برم داروخونه؟

گفتم:آخه نباید راه حل بدم به شما مردا (هی هی هی)تو کتاب خوندم

گفت :نشین این چرت و پرتا رو بخون یه آدمی نشسته واسه خودش یه چیزایی سرهم کرده حالا تو داری بهش عمل میکنی؟

واقعا عمل به توصیه های برخی از این کتابا کمک کننده است؟

چی میشه گفت؟

سبد گل خشک

از اون دسته آدمایی ام که هر جا یه بوته ای خسی خاشاکی دیدم جمع میکنم میارم خونه دسته بندیش میکنم و میذارم بالای بوفه !

الان یه سبد حصیری میخوام ،چندتا اسپری رنگ،گواش ،اسفنج،چسب ،سلفون واسه روش،اکلیل

میشینم سرمو با این چیزا گرم میکنم

قول میدم عکس بذارم از کار هنری

حالا کی و کجا برم این همه لوازم تهیه کنم؟

گمانم فحاشی کردم بهشان

توی دانشگاه وقتی لیوان یه بار مصرفو پر آب میکنم و میپرم بالای سرویس و آبمو جرعه جرعه میخورم و حالم میاد سرجاش وقتی دنبال یه سطل کوچولو پایین پام کنار صندلی میگردم که بندازم توی اون  و سطلی نمیبینم .

فوری شیشه و نمیدم کنارو ...

وقتی توی جاده پوسته مینو یا آدامس موزیمو میکنم و محتوی و میندازم تودهنم و هدایتش میکنم گوشه لپم پوسته رو مدتها توی دستم نگه میدارم که برسم به یه چیزی ،جایی تا بندازمش اون تو!دست آخرم جایی رو پیدا نمیکنمو  پوسته خیس عرقو میندازمش توی کیفم !

*این عادتم همیشه باهام بوده چون وقتایی که مدتها کلاس ندارم یا تابستون میشه و کیف درسیم یه گوشه است و اتفاقی میرم سرش تا چیزیو پیدا کنم با انبوهی از پوسته ها و آشغال ها رو به رو میشم

اشکال نداره چون آخرش میرسونمشون به مقصد "سطل آشغال"

ولی همه مثل هم نیستن...

اینو از اونجایی میگم که چند سال پیش وقتی از تپه های شنی اومدیم پایین و من یه نایلون پیدا کردم تا پوسته های بستنی که اقوام میل کرده بودند بندازم توش و بذارم کنار تا مسئولش بیاد برش داره با چشم قره مادر جان رو به رو شدم که انگار منزلت دختر یکی یک دانه اش را در حد صفر دیده بود جلوی قوم و خویشهایمان که افاده ای داشتند برای خود!(برای من مهم نبود چون ادامه دادم)

یا مثلا وقتی همسایه ها دورهم دم کوچه نشسته بودندو من هم بهشان پیوستنم و بعد از خوردن شکلات ،یکی شان پوسته را بایک افتخاری در کوچه ول کرد و من در جیبم .جوری نگاهم کردند که یک لحظه گمان کردم فحاشی کرده ام بهشان



موش کوچولو من

شیکمو شدی عسیسم آخه یه نون واسه تو هنوز خعلی زیاده


عنکبوت جان

وقتی فصل درسو امتحانات میرسه جدای این که نمیشه به نت و ...رسید نظافت خونه ام یهع جورایی عقب میوفته !

داشتم آخرین امتحانمو میخوندم که یه پشه هی زینگ و زینگ وزینگ کرررررد دیگه داشت اعصابم خورد میشد یه هو دیدم یه زیــــــــــــــــــــــنگ عمیق کشیدو خاموش شد نگاه کردم دیدم بــــــعله پدر بیامرز گرفتش داره خفه اش میکنه .

نمیدونم عکسش واضحه یا نه ؟!!!!


مهمون کوچولو:-*

امروز از توی اتاق اومدم برم حیاط دیدم یه چیزی مث جت خورد به شیشه پنجره کناریم و افتار جلوی پام

وااای دلم ریش شد ...

سرش هی تکون تکون میخورد گرفتمش دستمو بردمش زیر درخت و منقارشو یکم به آب زدم و گذاشتمش همون جا خدا رو شکر بهتر شد وقتی رفتم دوبار بگیرم نازش کنم پریدو رفت


پشه بند

توی هوای گرم تابستون شبا یه حسو حال دیگه ای داره که توی حیاط بخوابی توی بشه بند.به به به...

ولی اگه یه روز توی دیوار کناری که دیوار توری پشه بند بهش مماس میشه یه پوست "ماررر" ببینی چه حسی بهت دست میده ؟؟هووم؟ما که ادامه دادیم

با خودم میگم ماخودمونو از دست جونورا و پشه ها در بند و اسیر میکنیم باید اسمش میبود آدم بند تا پشه بند


روزی رسون

از توی دالون ایون اومدم بیرون .


سمت چپم دیوار کاه گلی شاید ده متری


به اضافه ی+


روبه روم دیوار تا گردن دوستان پیدا !


کنار اتاق ماجی گربه خواب بود .نه خواب نبود .دمش جمع بود دورش هر از گاهی چشماشو تنگ میکرد و بازو بست...


نمیدونم اون لحظه به چی فکر میکردم!


کسی نبود ...


فقط من بودمو گربه و خونه و آسمون!


شاید داشتم دنبال کلمه و حرف میگشتم برای غرغر کردن به جون گربه ...شاید!


اخه همیشه غذاشو سر وقت میخورد !همیشه باهاش حرف میزدم از وقتی کوچیک بود تااااااا همون موقع که ...


داشتم همین جور بهش خیر نگاه میکردم که دیدم یه چیزی توپـــــــــــی اوفتاد کنار حوض سیمانی و گلی شد!


چشماشو گشاد کرد


منم دویدم سمتش همین که گرفتم دستم دیدم یه ماهی بود یه ماهی که اندازه ی همه بدنش به کف دستم میخورد


به آسمون خیره شدم دیدم یه پلیکان داره میره سمت شرق.


ماهی توی منقارش جون داده بود ولی تازه بود...


مطمئنا از این دورو اطراف نبود چون دو سه سالی میشد که کسی ماهی نگرفته بود.


از اون وقتی که توی بدن ماهیای اینجا زخم دیدم (احیانا شاید به خاطر فاضلاب ها و پساب های


صنعتی شهری بدون تصویه بود! کاملا با چشم قابل رویت بود لجنای سبز رنگ))تا الان که دیگه حتی الفبای زندگیشم زورکی  ...


آه

ماهیو پرت کردم سمتش وای که چقد خوشحال شد با ولع شروع کرد به خوردنش


الآن با خودم فکر میکنم که شاید روزی اون روز گربه یه ماهی تازه بوده وسیله شم پلیکان !!!


روزی رسون بودن خدا!!!!گربه که خواب بود!!!پلیکان که تو هوا بود و معلوم نبود اصلا از چه سرزمینی


اومده بود !!!یه ماهی که افتاد کنار گربه



آره خودشه درست فکر کردم.





گربه ی آوازخوان

قالب نوار ویدئویی این فیلمو هنوز یادمه !


حتی تهرانم نبود خیلی گشتم تا دوباره ببینمش ولی پیدا نکردم...به بابام گفته بودن قدیمیه دیگه گیرت نمیاد


ولی من بازم میگردم یکی از خاطره انگیزترین فیلمای بچگیمه 


یادمه اون موقع که تازه فیلم توی نوار رواج داشت دوستای عموم اومده بودن فیلم باحال و جنگی از اینا که جکی جان و راکیو اینا توش بازی میکردن بگیرن ببینن بعد عموم خونه نبود بابام این فیلمو بهشون داده بود یعنی چون نو بود فک کرده بود فیلم خوبیه

اونا هم تا ته ته اش دیده بودن ...

اینم آدرس دانلود یه تیکه از صدای آقا گربه است.




گربه خوش صدا منم،ببین چه خوب ساز میزنم

با صدای زنبورکم غصه ها رو دور میکنم

قد و قوارمو نبین،لباس پارمو نبین

سرم بلنده تو سرا،آبرو دارم همه جا



آتاری

یادمه تابستون که میرسید من و داداشم دلخوشی شیرینی که داشتیم این بود که آتاری رو بیاریم روی کار و وصلش کنیم به


تلوزیون سیاه -سفید...


نوبتی بازی میکردیم هر از گاهی هم همدیگه رو میزدیم!


بیشتر من میزدما چون اون موقع من از لحاظ بدنی از اون بزرگتر و قوی تر بودم !ولی حالا برعکس شده!البته کتکی در کار نیستا فقط در حد شوخی!


من عادت کرده بودم همین که بایدبا دسته آتاری بازیو به  چپ و راست هدایت کنم خودمم میرفتم ههههه


ولی الان هیچ علاقه ای به بازیای کامپیوتری ندارم ...



رفتم عیادت

امروز بعد از چندین ماه دلم حالو هوای رفتن پیش بابابزرگامو کرد...

با مادرم رفتیم سر خاکشون

اول رفتیم سر خاک بابای مادر خدا رحمتش کنه من هیچ چیز از این بابابزرگم یادم نیست فقط یه لحظه یه خاطره که انگاری یه پرده روش کشیده شده ...

همین قدر یادمه که من کوچولو بودم و روی زانوش نشسته بودمو اونم داشت واسم تخمه مغز میکرد.

از بابای پدرمم هیچی بابای خودمم زیاد چیزی ازش یادش نیست...

خلاصه رفتم روزشونو بهشون تبریک گفتم !!!

بین سنگ قبرا که قدم میزدیم چشمم به یه اسمی افتاد (زنده یاد مرضیه و فرزند معصومش فاطمه)

مرضیه قبلا عروس همسایه ی خونه ی فبلی ما بود...

اون روزی رو که خودشو وبچه ی توی شکمشو آتیش زد خوب یادمه ...(به خاطر مشکلاتش با خونواده همسرش)

به جایگاه شهیدا که رسیدیم یه چیزی خیلی خیلی ذهنمو مشغول کرد .!!!!

۸شهید توی یه ارتفاعی جایگاهشون بود و یکی از اونا پایینتر از همه جدای از همه و با فاصله از همه ...

علتشو که از مادری جویا شدم گفت :ایشون جانباز بودن و بر اثر علتی غیر از  ترکش ویاچیزایی که به جنگ مربوطه فوت کردن!!!

توی اون لحظه زجه های اون زنی که توی عزاداری شنیدم یادم اومد ...

اون مادر فقط به خاطر این که فرزندش توی جایگاه شهدا دفن نشده بود دلشکسته بود...

نمیدونم چی بگم فقط اینو بگم که اگه اون مردهم توی اون جایگاه دفن شده بود هیچ چیز از هیچ کس کم نمیشد

کسی که باید تشخیص بده مقام معنوی آدما رو جای حق نشسته!!!!

وکس دیگه ایه

گیج شدم


آبله مرغون

دیشب خواب دیدم خواب بودم و از شدت سوزش بدنم از خواب پریدم وقتی دستامو دیدم !!!!

گفتم وای دوباره...

آخه من که یه بار آبله مرغون گرفتم دیگه نباید بگیرم...

دونه های کوچیک آبله روی تموم بدنم داشت آبکی و متورم میشد...

این خواب منو برد به ۱۶ سالگیم درست همین وقتای بهار بود که بچه خالم آبله گرفته بودو من فقط رفتم بهش سر بزنم ببینم خوبه یا نه ...

دو سه روز بعدش خودمم بیمار شدم...

بدنم انقدر تحمل این ویروسو نداشت که تپش قلبمم با درد همراه بود و نفس عمیق کشیدن برام سخت انقدر بهم بد گذشت که یه شب به داداشم گفتم اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟؟؟؟

ازش خوشم اومد چون اصلا ازم فاصله نمیگرفت تازه بیمارم نشد (فک کنم تو بچه گیاش گرفته بود)

دو سه هفته از خوب شدنم میگذشت که وقتی به مدرسه رفتم تا امتحان زیست شناسیمو بدم

معلما شروع کردن پچ پچ کنن و منو از سالنی که همه بودن بردن به یه کلاس خالی

یه خانم معلم حدود ۴۵ ساله اونجابود وقتی قیافه ی داغون منو دید گفت چی شده ؟؟؟

با بغضی که توی گلوم بود گفتم جریانو...

و یه عالمه رو برگه امتحانیه گریه کردم دستش درد نکنه برام دستمال کاغذیم آورد...

راستی نمره امتحانیمم شد ۱۷



نامزد

حدود ۱۰-۱۲سال پیش اون وقتی که قرار بود ثبت نام بشه برای نامزدی شورای شهرو روستا...

عموی منم حوس کرد بره شورا بشه .!!!

آقا عمومون میاد خونه و توی مدارکش که بامدارک مادر بزرگم(ماجیم)مشترک بوده میگرده چیزایی رو که لازم بود واسه ی ثبت نام پیدا میکنه و دوون دوون میره محل اسم نویسی

اونجا که میره مدارکو درمیاره میده به اقاهه...

اونجا آقاهه نشسته پاکت عکسو میگیره باز میکنه...

بعد متعجب میشه و هی به عکس نگاه میکنه هی به عموم

آقاهه

عموم

بعد به عموی بنده میگه این عکس خودته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم عکسو میگیره وقتی نگاه میکنه میبینه عکس ماجیو برده

جالب اینجاست که ماجی بنده اون عکسو با عینک ذره بینی با اون دور سیاهش گرفته بوده...

گفتم چون مناسبت داره توی این مدت گفته باشم


عالی بود

امروز از اون روزایی بود که خیلی دوسش داشتم از همون اول صبح که بیدار شدم چشمم به درختچه گل توی باغچه افتاد واییییییییی  خیلی خوب بود ... 

 بوی گل محمدی پیچیده بود توی حیاط...  

خیلی دوس داشتم اولین گلو تقدیم شما کنم ولی خب عذر منو بپذیرید 

اولین گلا رو دادم به مادربزگ قربونش بشم ۵تاشو چیدم گذاشتم کف دستش...

خیلی صفا داره یه هویی چشمتو باز کنی ببینی گلای خوشکل صورتی رو !! 

بعدم پرستوها باهم میخوندن با هم توی آسمون بازی میکردن قابل توجه این که ما به پرستو میگیم (پورسوک)... 

بعداز ظهرم توی اتاق بودم دیدم بابا داره صدام میکنه  گفت بیا بیرون اینو بیبن !!وقتی دیدم یه بچه گربه رو دیوار نشسته بود یه عالمه خود زنی کردمو غشو ضعف برای بچه گربه هه واییییییییی زل زده بود به من بعد مادرم که داشت بهم میخندید پیشته کردش رفت  

اینو هم بگم که ما به گربه میگیم (میلی) 

بعداز ظهری هم با مامان رفتم بیرون وقتی داشتیم برمیگشتیم  یه چیزی به چشم خورد برگشتم دیدم یه جوجه تیغی توی یه سوراخ دیوار غپ کرده بود وایییییییییی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم خدایا شکرت امروز کلی ذوق کردم جوجه تیغیه خیلی معصومانه نگاه میکرد... عزیزم  

بازم قابل توجه شما ما به جوجه تیغی میگیم (کوله دینه) 

فقط یه ریزه از این حرفایی که مردم بیکار درمیارن واسه آدم ذهنم مشغوله یکی نیس بگه بابا این همه موضوع هست وردارین درباره اونا حرف بزنید ...والا 

در کل امیدوارم حسمو منتقل کرده باشم ... 

فقط نگید این دختره دیونه استا خب من اینجوریم

خوب دقت کنید...

از بچه ی خالم پرسیدن :اسم بچه تونو چی دوس داری بذاری ؟؟؟ 

گفته :اگه پسر باشه( امیر علی )...............اگه دختر باشه (لوله پلیکا ) 

                                            . 

                                            . 

یعنی من هر چی فشار به مغزم اوردم که وجه اشتراک دختر و با لوله پلیکا بفهمم هیچی حالیم نشد... 

فقط به اوج خلاقیت این بچه پی بردم  

به من میگه اگه پسر باشه دوس دارم تربیتش کنم تفنگ بدم دستش

الوعده وفا

اونایی که بهم قول داده بودن به قولشون وفا کردن منم به قولی که داده بودم وفا کردم...

بعداز ظهر رفتیم تپه های شنی وای چقد خوش گذشت ...

خیلی شولوغ بود اسب و شترم آورده بودن مردم سواری میگرفتن ازشون.

ولی من دلم الاغ میخواست !!!میدونم آخرشم حسرت خر سواری به دلم میمونه

بگذریم....

با داداشی و دختر دایی کوچیکه جدا شدیم از جمع بزرگان رفتیم سی خودمون...

البته بادم میومد .داداشی ماشالاش باشه ناز نفسش جلو تر از ما رفت رسید به نوک تپه دختر داییم که خروسک گرفته بود صداش درنمیومد ومنم که از بس کم تحرکمو همش یه جا قپ میکنم جون نداشتم برم بالا ولی کفشا رو دراوردیم و با چادر رفتیم بالا خیلی آدم میخواد تو اون شرایط خودشوکنترل کنه ها

همدیگه رو گرفتیم رسیدیم به بالا جورابامون پر ماسه شده بو دپاهامونم دیگه بی حس شده بود گلو هامونم پر شن ولی وقتی رسیدیم اون بالا عجب کیف کردیم...

دوربین داداشی رو گرفتم چندتا عکس از دور نمای پایین گرفتم.

بعدش من خیلی دلم میخواست خودمو مث سالای قبل که بابروبچه های مدرسه میومدیم پرت کنم غلت بزنم ولی خب شرایط این اجازه رو نداد

روی شیب زیاد داشتیم میومدیم پایین که باد شدید چادر منو کشید رو صورتم درحالی که داشتم میدوییدم پایین یه ملغ خوردم و کلی خندیدیم تا این که رسیدیم پاییندرکل روز خوبی بود

خدا کنه دوربینه نسوخته باشه از بس باد این ماسه هارو زد بهش خطای فلش زدو خاموش شد حالام نمیدونم چش شده

عکسهارو میذارمشون توی ادامه مطلب ببینید

ادامه مطلب ...