چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

سه کودک

حاصل توقف دو ساعته نهایت برگشتن بود.

موقع برگشتن بعدازظهر داغ بود.

داغی اون میتونست کف پاهامونو خوب ورم بده!

یه جاده بو دبا یه عالمه رفتن ...

با دو طرفی پر از نی زار.

جاده پر بود از خاک ،خاک نرم و داغ

فعل ما هم رفتن بود (من و دوستم)به همراه تمام رفتن ها

ولی تا یه جایی کند شد...

کند شد چون نگاه گیر عقب بود

آره وقتش بود .

وقت گرفتن سوغاتی!!!

پ.ن:خیلی دوسشون دارم اینا عزیزترین یادگاریای منن

جاشون امنه !توی یه قوری قدیمی

هر از چند گاهی میرم سراغشون وپر میشم از اون بعدازظهر و گونه های سوخته ونگاه مظلومشون...



کودک

نمیدونم این اتفاق توی کدوم قسمت از مناطق برام افتاد.

ولی فکر کنم ارامگاه ومحل شهادت شهید چمران بود.

بعد از بازدیدی که انجام دادیم و بهمون گفتن که دیگه وقت نیست باید برگردین .وقتی سوار اتوبوس شدیم دو تا بچه ۶-۷ ساله ۲۰متری پشت اتوبوس وایساده بودن و باهم دیگه بحث میکردن یکی از اونا جعبه صاف وتختی داشت که یه سری وسایل توش چیده بود ویکی دیگه روبه روش بود چهره معصوم وپاکی داشت وشبیه جنوبیها سبزه نمیدونم تا این بچه رو دیدم ...

قلبم شکست توی اون لحظه که ماشین داشت حرکت میکرد دیدم تنها کار اینه که توجهشو به خودم جلب کنم ...

سرمو چسبوندم به شیشه دیدم اونم منو دید به لبخند من لبخندی زدو در حالی که دوستش در حال حرف زدن باهاش بود به من لبخند میزد ...

بغض گلومو گرفت رومو از دوستم برگردوندمو گریم گرفت...

نمیدونم واسه چی این مردم که این همه بها دادن باید وضعیتشون این باشه درک کردن این درد کودک معصوم برام زیاد سخت نبود چون خودم با تمام وجودم لمس کردم طعم نداری رو...

سفر سال گذشته من سفری بود که سالها انتظارشو کشیدم .درداورتر ازهمه این بود که وقتی اواسط تعطیلات نوروز که به خونه برگشتم به مادرم گفتم کسی سراق منو نگرفت؟

گفت برادری(دایی کوچیک بنده)گفت:م کجاست ماهم گفتیم رفته شلمچه بعد دایی گفت :بیخود اجازه دادین بره اینا همش بازیه .چون توی عید همه میرن شمال دیگه به مقامات عالی(سیاسی) اونجا خوش نمیگذره واسه همین تبلیغ میکنن ومردمو میکشونن جنوب که خودشون برن اونجا صفا کنن .

خیلی دلم ازش گرفت .

نمیدونم به چه حقی به خودش اجازه چنین اضهار نظری و داد.


درضمن توی سفرم با یه جانباز خیلی دوست داشتنی به اسم اقای محمودی اشنا شدم خیلی مرد باصفایی بود ...

یکی از پاهاش...

یکی از ارزو هام اینه که یه بار دیگه ببینمش.

به خاطر حال وهوای ما داداشی وهم راهی کردیم درست دو روز بعد از برگشتنم

این گوشه ای از خاطراتم بود

باهر طرز تفکری لطفا نظر بدین