چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

همه آنچه حس میکنم

دامن سبز زیبای زمین

گل های بنفش و زرد

بوته های قد کشیده ی خاکشیر

دورنمای سبز

ابر های سیاه و پر بار

اماده بارش

بوی شب بو در اتاق تاریک خانه

ماهیان کوچک تنگ

قیاس عید ده سال پیش با عید امسال

صدای قطره های باران که به دود کش میزند

رقص و آواز پرستوها

منتظر مهمان ماندن

بدن درد بعد از خانه تکانی

تنه درخت خشکیده کنار زمین ونیمه سوخته ودرحال آتش

ردیف شدن تراکتور ها کنار جاده

به پا کردن چادری بزرگ

وپارچه زرد رنگی که روی آن نوشته شده:

"چایی صلواتی وآب جوش

میهمانان عزیز عیدتان مبارک وخوش آمدید

به چشم آب ندیده کشاورزان تیر زدند

ما امسال عید نداریم..."

بهار

خدا از آسمان آبى نازل کرد و با آن زمین را از پس موات شدنش زنده کرد که در این براى گروهى که مى شنوند عبرت است.....آیه 65 سوره نحل

.

.

.

موقع سال تحویل چشمامو بستمو وقتی قران باز کردم این آیه اومد

به یاد همه دوستان بودم

سال نو همه مبارک

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

فریدون مشیری

حسی که آن را غرور مینامند

در کوچه پس کوچه زندگی تو هستی وتنهاییت

وآنچه تو حسی مبهم میدانیش

وآنچه دیگران آن را غرور...

در جست وجوی آنچه به دنبالش کشیده میشوی

حسی که آن را غرور مینامند

از میان میرود 

میشکند

این بار تو میمانی وتنهایی محض

این بار به یک نقطه خیره میشوی 

واز کرده هایت لب به دندان میگیری

پشیمان میشوی

ولی افسوس

که غرور از دست رفته را پشیمانی باز نمیگرداند

باز مینشینم

بدون غرور زندگی کردنم سودی ندارد

میخندم به خودم

که چیزی برای از دست دادنش در دستانم نیست


بخونیدش حتما زیبا تر میشید...

آنکس را میستایم که ستایش گویندگان ،تا آخرین حد مبالغه ،وصف کمالش را کفایت نکند وروزی خوران از شمردن نعمت بی پایانش عاجز باشند وهر چه بکوشند یک از هزار آن را سپاس نتوانند...!!!

وه...چه پایگاه بلندی که افکار دوراندیش در پیرامون آن نگردد؛چه اقیانوس ژرفی که غواص خرد بازیچه ی کوچکترین موجش گردد،همی شنا کند ودر جزر و مد آن دریای بیکران بی اختیار بدینسوی وبدانسوی رود ولی سرانجام همچون دسته ای خاشاک تسلیم تلاطم امواج شود.

دستی تهی به ساحل آورد واندامی سخت خسته و فرسوده به کنار کشد!

صفات کمالش را حدی نیست تا بتوان به میزان آن پی برد و نامهای دلاویزش آنچنان بزرگ  و پاک باشد که از سطح عالی لغات فراتر نگاشته شده است.

پری رویی که تاب مستوری ندارد ناگزیر خود بیاراید وچهره زیبایش را بصاحبدلان واحساسات آشفته عرضه کند تا دلها ببرد وخاطره ها شیدا سازد....

پ.ن:سخنان زیبای مولایمان علی علیه السلام

باران

امروز باران بارید...


خدایا شکرت ...

کاش بازم بخونه برام...

چند وقتی هست که میاد میخونه...

از اون اقوامش زیاد خوشم نمیاد اصلا از قار قار خوشم نمیاد

همونا که تو روزای سرد و بادی با اون منقار سرخشون سرشونو خم میکنن و تو چشات زل میزننو میخونن(قار قار)...

این کلاغو بی اندازه دوس دارم این جا میگن هر وقت میخونه کسی میاد خونه .مهمون میاد

زیاد جدی نمیگیرم...

ولی این کلاغو دوس دارم از شیرجه رفتنش تو آسمون از زود بیدارشدنش و از نجابتش از زود خوابیدنش...

از پریدنش ...

این کلاغ عمرا هویت خودشو گم کنه ...

عمرا بخواد از کبک تقلید کنه...

این بار اگه اومدو خوند یه آرزوی خوب میکنم

آرزو میکنم یکی بیاد ...

دلم مهمون میخواد

دلم یه همزبون میخواد...

کسی که تنهاییامو نابود کنه...

کسی که مرحم شه برای زخمای بی درمان




بزن بزن باران

بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران که صحرا لاله گون است

 بزن باران که به چشمان یاران

جهان تاریک و دریا واژگون است

بزن باران که به چشمان یاران

جهان تاریک و دریا واژگون است

بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران که صحرا لاله گون است

 بزن باران که دین را دام کردند

شکار خلق و صید خام کردند

 بزن باران خدا بازیچه ای شد

که با آن کسب ننگ و نام کردند

بزن باران به نام هرچه خوبیست

 به زیر آوار گاه پایکوبیست

مزار تشنه جویباران پر از سنگ

بزن باران که وقت لای روبیست

 بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران که صحرا لاله گون است

بزن باران و شادی بخش جان را

بباران شوق و شیرین کن زمان را

 به بام غرقه در خون دیارم

به پا کن پرچم رنگین کمان را

بزن باران که بیصبرند یاران

 نمان خاموش! گریان شو! بباران!

بزن باران بشوی آلودگی را

ز دامان بلند روزگاران

بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران که صحرا لاله گون است

بزن باران که دین را دام کردند

شکار خلق و صید خام کردند

 بزن باران خدا بازیچه ای شد

که با آن کسب ننگ و نام کردند

 بزن باران به نام هرچه خوبیست

به زیر آوار گاه پایکوبیست

مزار تشنه جویباران پر از سنگ

بزن باران که وقت لای روبیست

بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران که صحرا لاله گون است

میخوام از شما بخونم .شما که غریبه هسیتن


دوتا چشمِ بی تکلّف.

یه صدای خُشک و زخمی.

یه نگاهِ بی ستاره.

دوتا دست پینه بسته

دوتا پای خُرد و خسته. که دیگه رَمق نداره

سر صبح تا دلِ شب.

میپیچه صدای گاری

تو گوش کَرِ خیابون.

توی گرما زیر آفتاب.

توی سرما زیر بارون. سر چهارراه دورِ میدون

میخوام از شما بخونم.

شما که غریبه هستین

پیش چشم آشناها.

از همیشه تا همیشه.

دستاتون رو هدیه کردین.

به نگاه سرد ما ها

میشتون مثل یه بَرّه است.

سر به زیر و رام و آروم

دنیا با اون همه گرگیش.

توی این معرکه میدون.

کوچیکه قد یه کوچه.

با نهایت بزرگیش

توی مشتاتون اسیره. مثل بازیچه ی کوکی، که تو دست این و اونه.

اگه مردی مونده باشه.

توی بازویِ شماهاست.

جونِ هرچی پهلوونه،

کوچیکین اما بزرگین.

هرچی سختیها زیاده

همت شما بلنده.

توی این دوره زمونه.

خیلی حرفه که یه بچه. کمرِ مردی ببنده

دل آسمون میریزه.

وقتی لبهاتون میلرزه

 اما گریه رو میخندین.

کوچیکین اما بزرگین.

به خود خدا قسم که شماها یه پارچه مَردین.


این روزا

این روزای خیلی زودتر از اونچه که تصور بکنم میگذره . 

سال قبل خیلی شور و اشتیاق داشتم برای پیشواز بهار ولی امسالو نمیدونم چم شده!! 

سال قبل از بهمن ماه شروع کردم کارا رو تخم مرغا رو با ظرافت خالی میکردم و میذاشتم خشک بشه. تا بعد روشون طراحی کنم.

کلی گندم و جو .عدس و ماش و ارزن پاک کردم واسه ی سبزه عید... 

گل گلدونامو با خاکش عوض کردم و پاشو با ریگ تزیین کردم.

باغچه رو با داداشی با کلی ذوق کندیمو گل کاشتیم .(گل پیچک و لاله عباسی.و یه گل دیگه هم هست که اسمشو نمیدونم) 

در خونه رو هم چند تا درخت با گندم و گل کاشتیم. 

خودم تنهایی کلی گل درست کردم و با قالب پنیر قالبای کوچیکی درست کردم وقتی خشک شد پای گل محمدی رو دور چینی کردم. 

با پنبه و ابپاش و روغن بادوم گلامو تر و تمیز کردم حتی واسشو اهنگم میذاشم و با هاشون درد دلم میکردم(البته دور از چشم اطرافیا که خندیدن بهم رو شاخش بود)  

امسال ولی ... 

درختچه گل توی خونه کلی مگس بهش افتاده و پر شته شده بود توی خونه هی بهم میگفتن تو مگه کشاورزی نمیخونی چرا کاری نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

منم یه روز دلو زدم به دریا و با توجه به این که هیچ بار علمی از اون همه کتاب و درس کشاورزی که پاسشون کردم نداشنم وبا توجه به این که هیچ وسیله ای برای هرس درخت در اختیارم نبود. 

رفتمو قندچین اشپزخونه رو ورش داشتمو درختچه گلو هرس کردم با همون فرمی که دوس داشتم  

یکی دو روز بعد درختچه جونه داد و الانم دیکه برگاشو میشه دید 

دیروزم درخت مو هرس کردم وقتی همه رفتن بیرون البته بیشتر مادرم به کارای من اعتماد نداره همشم خوب ازاب درمیادا ولی نمیدونم چرا این جوریه همش بهم قر میزنه میگه خراب کردی  

ولی بابا اروم میشینه و میگه خب چیکار میکنی همین دیروز پیشم بود و با چهره بازش منم انرژی گرفتم به نظر خودم که این درخت به یه هرس شدید نیاز داشت ولی مطمنم که امسالو بار نمیده 

در خونه رو هم میخوام چمن بکارم ولی تا میگم مادری میزنه تو ذوقم ... 

البته شاید حق داره ولی من زیاد حساس شدم خیلی زود بهم میریزم. 

ولی با همه اینا گفتم مث قبل نیستم

البته با وضعیت الان اینجا همه مردم توی خودشونن 

غمو میشه از نگاهشون فهمید... 

الان که فهمیدم کسی به فکر این قشر از مردم نیست و چقدر مظلومن بیشترو بیشتر دوسشون دارم. 

ولی باهمه این چیزا بازم میرم به استقبال بهار ولی نه مثل قبل شاید به زور 

خدا کنه این حس قشنگ برگرده

مژدگانی

افتاب نیمه سرد

سوت باد

دویدن گنجشکان در آسمان،تکاپو برای یافتن هم آشیان

جیغ زدن بر سرهم

دیر کردن گربه...

مستانه خوانی چکاوک  در سقف ابی رنگ خدا...

.

.

همه یک صدا بهار را میخوانند

تولد چکاوک

عزم فنا ناپذیری بر بودنت جزم میشود.

                  گویا قرار است رسالتی بیاوری .

گویا با آمدنت دنیا قرار است تازه شود.

              .

              .

              .

              .

شاید حتی کسی منتظر نباشد...

شاید عزم ها برای نیامدنت جزم شود

ولی اراده پروردگارت ...همه را پس میزند

               .

               .

               .

تو همچنان در راهی...

 تو می آیی حتی اگر

گویا کسی امدنت را خوش می گوید در این روز اول اسفند ماه

صدای امدنت در تمام عالم می پیچید

چشمان کم سویت را بر چهره زیبا و خندانش می گشایی

او مشتاق دیدار توست ...

دیدار تو اکنون مرحمی است بر تمام دردهایش...

او مادر شده است

مادر شدنت مبارک عزیزترینم

تعداد روز هایی که زندگی کرده ام:۷۶۶۵

تعداد ساعت هایی که زندگی کرده ام:۱۸۳۹۸۳

بالا نوشت

دوستای گلم بعد مدت ها تونستم یه عکس از قالیچه بگیرم .

قول میدم تموم شد یه عکس با کیفیت ازش بذارم

دیگه بی تجربگی منو باید ببخشید

هعی...

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
قیصرامین پور- روحش شاد

کویر

آن شب نیز من خود را بر بام خانه گذاشته بودم به نظاره آسمان رفته بودم .

گرم تماشا وغرق در این دریای سبز معلقی که بر آن مرغان الماس پر،ستارگان زیبا وخاموش،تک تک از غیب سر میزدنند.

آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش از راه رسید وگل های الماس شکفتندوقندیل زیبای پروین سرزد.

وآن جاده ی روشن خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیت می پیوندد(شاهراه علی)،(راه مکه)!

که بعد ها دبیرانم خندیدند که:نه جانم (کهکشان)!وحال می فهمم که چه اسم زشتی !

کهکشان یعنی از آنجا کاه میکشیده اند واین ها هم کاه هایی است که در راه ریخته است!

شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان میبیند ودهاتی های کاه کش کویر ،شاهراه علی،راه کعبه،!

راهی که علی(ع) از آن به کعبه میرود...

.

.

دکتر علی شریعتی

باز شدن عقده دل

امروز بالاخره بعد مدت ها گوشه نشینی و فسردگی .

جمع شدیم خونه مادر بزرگی ...

صب وعده کردیم بعد ازظهر بریم و بساط به پا کنیم

کلی اتیش سوزوندیم به که چقد خوش گذشت

تازه سیب زمینی و چغندر لبو وچاییییییییییی اتیش من که عاشق این جور چیزام

تازه اگر شب آتیش روشن کنم به شعله هاش خیره میشمو اروم میشم اگه این اتیش تو هوای سرد باشه که لذتش صدبرابر میشه

تا حالا انقد بچه هارو شاد ندیده بودم  آخه چقد پاستوریزه یه کم خاکی شدن و یه کم بوی اتیش دادن واسه روحیه لازمه ...

دستم بسوخت فدای یه لحظه شادی ...

خیلی خوشحالم که مادر بزرگمو بعد این همه بیماری سخت سرزنده میبینم.

گاهی همین چیزای ساده ست که امیدو به روح و جان ادم برمیگردونه...

امتحانش مجانیه ...

حتما لذت میبرید

هوای سرد


توی هوای سرد بیرون دستام یخ زده بود و قرمزو تقریبا بی حس ...


فورا برای این که دستام گرم شه شیر آب داغو باز کردم و دستامو زیر اب گرفتم ...


اول یه حالت مور مور پیدا کرد و بعد از اون اول هم بی حس تر شد...

بعدشم تا یک ساعت به شدت درد گرفت...


این اتفاق منو برد به ۱۱سال پیش ...


موقعی که کلاس درس برامون جایی جز شکنجه گاه نبود البته روزای خوش زیاد داشت ولی ...


وقتی که معلم بی وجدان پسر بچه هارو وادار میکرد تا دستاشونو بگیرن زیر اب صفر درجه بیرون

وقتی وارد کلاس میشدند دستاشون باید قرمز میبود وگرنه دوباره باید برمیگشتن وانقدر دستاشونو نگه میداشتن تا از سردی قرمز شه...


مرحله بعدی این شکنجه این بود که بلافاصله باید دستاشونو به داخل قسمت زبانه کش بخاری نفتی میکردند...


اون موقع برام این کار عجیب بود والبته اشک اون بچه ها همه چیز و به من میفهموند ولی حالا جوابو گرفتم که اون به اصطلاح معلم میدونست چه دردی در انتظار دستای اون بیگناهاست...


الان وقتی میشنوم که میگن دوران بچگی حساس ترین دوران هست وانقدر مهمه که شخصیت بچه تا اخر عمرش در اون شکل میگیره وبرای هر بچه باید معلمی باشه که سازگار روحیه اون باشه

میخوام بزنم زیر خنده....

جویبار

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


به جویبار که در من جاری بود


به ابرها که فکرهای طویلم بودند


به رشد دردناک سپیدارهای باغ


 که با من از فصل های خشک گذر می کردند


به دسته های کلاغان


که عطر مزرعه های شبانه را


برای من به هدیه می آوردند


و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد


و شکل پیری من بود


 و به زمین که شهوت تکرار من


درون ملتهبش را


ار تخمه های سبز می انباشت


سلامی دوباره خواهم داد


می آیم می آیم می آیم


با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک


با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی


با بوته ها که چیده ام


از بیشه های آن سوی دیوار


می آیم می آیم می آیم


و آستانه پر ازعشق می شود


و من در آستانه


به آنها که دوست می دارند


و دختری که هنوز آنجا


در آستانه پرعشق ایستاده


سلامی دوباره خواهم داد  

                                       (از آلبوم پری خوانی-فروغ فرخزاد)

کابوسی که الهی هیچ وقت اتفاق نیافته

تا حالا خیلی شنیدم که میگن تو خواب کابوس دیدیم ولی نمیفهمیدم چی میگن!

دیشب خواب دیدم ...

خواب دیدم  یه اتفاق خیلی بد واسم افتاده ...

نمیدونم توی بیداری انقدر بهش بی احترامی میکنم

انقدر بهش بی توجهی میکنم 

حتی یه لحظه هم نمیتونم فکر کنم یه روزی نباشه

شاید بودنش الان برام عادی شده باشه

ولی....

خیلی دوسش دارم

مثل این که بعد اذان صبح بود

خواب دیدم مادرم داشت منو آروم میکرد و بهم خبر نبودنشو میگفت

حتی تو خوابم برام باورش سخت بود این که پدرم دیگه پیشمون نباشه

درسته که از بعضی رفتاراش به ستوه اومدم ولی همیشه بودنشو میخوام

انقدر تو خواب حالم بد شد که روح بیچارم برگشت سر جاشو از خواب پریدم.

از اونجایی که بابا تو خواب خروپف زیاد وبلندی داره تا این صدا رو شنیدم ...

هم اروم شدم هم بغضی تو گلوم بود که تو تاریکی و تنهایی واون حالت بهت زده ...

دقیقا عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن یعنی در حدی که بچه ها به هن هن میوفتن

تجربه خیلی سخت و تلخی بود ...

مادرم فورا بلند شد و با دستاش رو صورتم که اشکامو پاک کرد صدام زدو هنوز من تو اون شوک وحشتناک بودم...فقط خیره مونده بودم با چشمای باز به سقف.

صبح مادر گفت :چه خوابی دیدی گفتم :بد الان وقتش نیس بعد بهت میگم

چند ساعت بعد برادرم گفت :چت بود داشتی گریه میکردی ؟گفتم :خواب بد

چند بار اصرار کرد از اون جایی که بنده ایشون رو محرم راز دیدم جریان رو براش تعریف کردم

گفت خوب این که چیزی نیست من یه بار خواب دیدم تو خواب از کسی عصبانی شدم یه کلت گرفتم سمت سرش کشتمش طرف اشنا هم بود بعد تو بیداری تو کارش کلی بهش کمک کردم

بابا م اون موقع پای تلفن بود آقا پرید اومد گفت خواب دیدی ؟(بایه حالت عجیبی)

گفتم نه .

دوباره گف :چه خوابی دیدی ؟...گفتم یه خواب خیلی خوب

داداشم که اصولا خیلی به موقع حرف میزنه

گفت: خواب دیده تو (م  ر  د  ی)

بابامو میگین !!!اصان یه جوری شد ...صداش اروم شد خواب دیدی من مردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم خدا نکنه عزیزم ...

زودی یه صدقه دور سرش تابوندم ...یه عالمه نیگام کرد

باورتون نمیشه از صب تا حالا کتاب تعبیر دسته شه با اخم .

ازش پرسیدم هنوز داری تعبیر خواب منو میبینی؟

گفت:تعبیرش واسه تو که خوبه گره از کارت باز میشه

ای شالله اگه قرار باشه کسی بره اول من برم نه شماها


دوستای عزیزم قدر شونو بدونین


                                   من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان  

لقمه نان   شکر میکند،



                   ما ناشکریم،

شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند

من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،

ما

وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند

من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،

ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند

من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،

ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها

کتاب ندارند... 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم 
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ...  حسین پناهی 

سبزه زار

من خدا را دارم

کوله بارم بر دوش

سفری می باید

سفری بی
همراه


گم شدن تا ته تنهایی محض

سازکم با من گفت

هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی؛

تو بگو از ته دل: من
خدا را دارم

من و سازم چندی است که فقط با اوئیم.

ماه من !

غصه اگر هست بگو تا باشد!


معنی خوشبختی،

بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه! میوه یک
باغند .

همه را با هم و با عشق بچین ...

ولی از یاد مبر

پشت هر کوه بلند

سبزه زاری است پر از
یاد خدا !

و در آن باز کسی، با صدایی آرام، می‌خواند


که خدا هست، خدا هست و چرا غصه؟ چرا؟

اثر sabaعزیز

...

خدایا 

مارو ببخش که در کار خیر 

یا “جار” زدیم… 

یا “جا” زدیم…