چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

محض خنده

سلام ...

امروز اتفاقای جالب و خنده داری واسم افتاد

صبح هوا عالی بود  یعنی واقعا بهاری بودا...

انقدر خوب که بخاریا رم خاموش بنموده بودیم

باور کنید!به جون خودم راست میگم ...من تا دیدم هوا انقدر خوبه جو گیر شدم و اومدم پست زیرو دادم.

یعنی قلم نوشتاری بنده هنوز خشک نشده بود و سردی دستم(موقع نوشتن یخ میزنه)برطرف نشده بود.

چشمتون روز بد نبینه یه توده هوای سرد و غبار الود و طوفانی به سمت من اومد یعنی آبرو واسم نذاشت 

منی که به خرافات و چشم زخم اعتقاد ندارم!!!به شور بودن چشم خودم یقین پیدا کردم

یعنی در این حد شور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این به بعد تا دیدین ازتون تعریف کردم اسپند دود بفرمایید چشم نخورید...

.

.

اتفاق خنده دار دوم همین امشب رخ داد

همه پای تلوزیون داشتیم فیلم میدیدیم همون سریاله که الان بازارش داغه داغه

توی لحظات حساس پدر محترم هی ابراز احساسات میکرد هی از ماشینای مدل فلان تعجب و تعریف میکرد تازه با صدای بلند...

منم هی بهش میگفتم بابا انقد وسط فیلم بحث نکن .حرف نزن 

یعنی توی اون لحظه بابام منو نمیدید

انگار نه انگار...منم شدم دقیقا عین ایشون

آقا فیلم تموم شدو از اون جایی که پدر بنده چایی زیاد میل میفرمایند...

اومد بایه لحن اروم ومهربون بهم گفت یه چایی دم کن ...

از اون جایی که من میخواستم تلافی کنم !!!گفتم :ا  ا  زرنگی؟چرا انقد گفتم حرف نزن حرف زدی

بعد بابامون لحنش عوض شد:خواست ماور تهدید کنه بگه:(میدونی اگه عاقت کنم چی به سرت میاد؟)

به جای عاق گفت:(آل) یعنی من دیگه خودمو گرفتم افتادمو اصلا نمیدونی از نفس افتادم از خنده

بابامم که دیگه نگو ...

الانم اومده میگه من؟من انقد دوست دارم تو رو آل نمیکنم


الهی فدات شم که انقد خوبی


همین جوری

دوباره شروع شد...

                   آخه واسه چی انقد هواخوبه...

                                    هوا امروز بهاری شده ...نه؟اینجا که خوبه

یعنی دلم بد جور هوای بهارو کرده


هر چند اگرم بهار بیاد اتفاق خاصی قرار نیست بیافته

       فقط انتظارش برام خوبه از حال وهوای خود عید نوروز اصلا خوشم نمیاد

شبیه چی خسته کن خودتو

                     که چی میخواد عید بشه

                           خوب عید بشه مگه چه خبره

     تو همین ادمی و بقیه هم ...

                      


آخه چرا اینا نمیذارن آب بیاد توی زاینده رود

                                        سوی چشمام رفت از بس زمین خشک دیدم

والا پیامدار

آفتاب روز جمعه ۱۷ربیع الاول سال ۵۷۰میلادی مدتی است دمیده وکم کم از پشت کوههای شرق مکه بالا آمده وبرخانه های سمت غربی شهر تابیده.


عبدالمطلب بزرگ مکه ؛در زیر سایه بانی که برای او درست کرده اند در کنار خانه کعبه نشسته است وچند تن از فرزندانش با او گرم گفتگو هستند.

عبدالمطلب عمر درازی را پشت سر نهاده اما هنوز نیرومندو استوار است.در گفتار وقاری دارد که موی سپیدو عمر دراز بر این وقار می افزایند.


از فرزند بزرگ خود (حارث)می پرسد:از آمنه خبری نشد؟

حارث:خواهرم وبرخی از دیگر زنان بنی هاشم از دیروز عصر ؛نزد او بوده اند اگر خبری بشود ما را آگاه خواهند کرد.


عبدالمطلب با خود زیر لب زمزمه میکند:بیچاره فرزند جوانم عبدالله عمرش به دنیا نبودتا شاهد ولادت فرزندش باشد...از مشیتهای الهی وخواستهای خداوندی گریزی نیست.

حارث:چیزی فرمودید پدر؟                 آهی کشیدو گفت:نه...با خودم بودم


در این هنگام از سمت شعب ابیطالب زن جوانی نفس زنان به نزد آنان می رسد وبا کلماتی که از شادی ودویدن ؛بریده بریده بر زبان می آورد خطاب به عبدالمطلب میگوید:

پدر!!!مژده...مژده...فرزند آمنه به دنیا آمد

پدربزرگ با شادمانی پرسید:چه ساعتی به دنیا آمد؟

صبح پیش از طلوع

میخواهم به دیدن عروس ونوه عزیزم بروم

بله آمنه منتظر شماست


آمنه در بستر دراز کشیده بود با ورود عبدالمطلب وپسران خواست برخیزد.

عبدالمطلب با اشاره دست او را از این کار باز داشت وولادت نوزاد را تبریک گفت

آمنه با دیدن آنها به یاد همسرش افتاد دلش فشرده شد واشک در چشمانش حلقه بست

به چهره کودک دلبندش که کنار وی در خواب ناز فرو رفته بود ؛نگریست ....

کودک دستهای کوچک وزیبایش را مشت کرده ودر کنار صورت ملیح وگرد خود نگهداشته بود.

موهای تیره رنگش مثل یک دسته سنبله تازه رسته ؛برق میزد.

پدر بزرگ کنارش نشست .در چشمانش برق شادی دیده میشد.

خم شد ودر حالی که میکوشید بچه بیدار نشود ؛گونه های چون برگ گل او را بوسید .

معلوم نبود کودک با کدامین فرشته سخن میگفت زیرا همان طور که پلکهایش را بر هم فشرده ودر خواب بود ؛لبخند شیرینی بر لب داشت...

.

برگرفته از :کتاب داستان پیامبران....جلد دوم ....حضرت محمد....نوشته:علی موسوی گرمارودی


زمستان


فارغ از پشه های آزار دهنده

                           به دور از له له زدنهای روزانه وبیخوابی شبانه


فارغ از رتیل های (بل های )یک وجبی لای درزهای دیوار خانه

                              به دور از چشم در چشم شدن با مارمولک های (مال مالی)خوش آب ورنگ


زمستان چقدر با نبود اینها به دلم میشینی...

زمستان فارغ از صدای آزار دهنده کولر ها در هر جا که پا میگذاری

زمستان عشق منه چون متولد زمستانم...

تنها فصلی که همه به هم نزدیک ترند

کلافه نیستند.(شایدم باشند)

به هر حال فصل مظلومیه...

گفتیم یه تشکر ازش بکنیم

ممنون زمستون



باران

باران که می بارد تو می آیی


بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر


باران ِمهر و ماه و آئینه


بارانِ شعر و شبنم و شبدر



باران که می بارد تو در راهی


از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری


از عطر عشق و آشتی لبریز


با ابر و آب و آسمان جاری


غم می گریزد ، غصه می سوزد


شب می گدازد ،سایه می میرد


تا عطرِ آهنگِ تو می رقصد.....


تا شعر باران تو می گیرد........


تا شعر باران تو می گیرد.

از لحضه های تشنه ی بیدار


تا روزهای بی تو بارانی


غم می کُشد ما را و می بینی


دل می کِشد ما را تو می دا نی.....


دل می کِشد ما را تو می دا نی


باران که می بارد تو می آیی


بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر


باران ِمهر و ماه و آئینه


بارانِ شعر و شبنم و شبدر


باران که می بارد تو در راهی


از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری


از عطر عشق و آشتی لبریز.....


با ابر و آب و آسمان جاری


از لحضه های تشنه ی بیدار


تا روزهای بی تو بارانی


غم می کُشد ما را و می بینی


دل می کِشد ما را تو می دا نی.....


دل می کِشد ما را تو می دا نی

دل می کِشد ما را تو می دا .....نی

.

.

اغاز امامت مبارک...



دلتنگ

دلتنگ بچگی


بچگی بچه های محل


دلتنگ عید نوروز ودور آتیش نشستن وسیب زمینی کبابی


دلتنگ دعواهای منو دختر دایی جوون


دلتنگ دبستان وبازی فوتبال با پسرای همکلاسی


دلتنگ وایسادن تو دروازه اون همکلاسی که بازیش بهتره


دلتنگ گریه های خودم و....موقع برگشتن به تهران عمه


دلتنگ قرقر کردنای ماجی توی خونه وقتی عید جمع بودیم


دلتنگ کش رفتن سیب زمینی های ماجی توسط بچه های عمه


دلتنگ نشستن جلوی تلوزیون سیاه وسفید


دلتنگ آرزوی تلوزیون رنگی

دلتنگ آرزوی خونه دار شدن


دلتنگ چوقولی های بچه های همسایه پیش مادر


دلتنگ جانبداری مادر از بچه های همسایه


دلتنگ بستنی دوقلوی اوستا امرالله


دلتنگ دویدن روی پشت بوم قلعه


دلتنگ افتادن توی تشت نفت توی دعوام با دختر دایی جون


دلتنگ نشستن پشت موتور با داداشی بعدشم خواب رفتن هر دو مون


دلتنگ بردن پیکنک بالای پشت بوم وبرداشتن یواشکی جیگر از توی یخچال مامایی (منو ودختر دایی)


دلتنگ واسطه شدن برای رسیدن دو دلداده(پسر عمه ودختر دایی)


دلتنگ گریه برای دستای ترک ترک مادر


دلتنگ آرزو واسه بزرگ شدن

دلتنگ تمام دلتنگی هام


گاهی به ندای دلت گوش کن

گاهی تنهایی زیباترین است...

گاهی فقط به با هم بودن ها باید نگریست و آرزوی خوب داشت

گاهی تنهایی تنها درد میشود ...

گاهی تنها یار بی ریا...

گاهی تنهایی را درآغوش گرفتن لذتی دارد که با هیچ چیز دیگر ...

گاهی تنهایی دلت را به این سو وآن سو میکشاند...

دلت را بی قرار می کند...

تنهاییت را نوازش میکنی وکمی صبر و زمان به او هدیه میدهی...

در دنیایی که همه عاشقند...

باید نشست وبه عبور آب روان نگریست

باید جرعه ای آسمان سرد شب را نوشید و سکوت کرد...

باید کسی را در آسمان صدا زد تا جبران تمام تنهایی های تو باشد...

گاهی بی یار ماندن بهتر از هزاران یا ر داشتن

عشق امتحان

سلام دوستان عزیز...

رفتم تا ده روز دیگه (امتحانات).

.

.

.

.

واسه نظر بعضی از دوستان خیلی منتظر موندم...

خروس

این اتفاق دو سال پیش رخ داد.

طی ملاقات ها وجلسات سری که مادری با مادر بزرگی(مامایی)وخاله برگزار کرد به این نتیجه رسیدند که دو نفر از خروس های مادر مرده خاله را قتل عام کنند .

طی برنامه ریزی دقیقی که ریخته شد به این نتیجه رسیدند که بچه خاله نباید از این موضوع مطلع بشود .بنابراین خاله بچه خود را روانه خانه برادری خود کرد تا با بچه های انها مشغول واز همه جا بی خبرباشد.

همه چیز به خوبی پیش رفت ووقتی هوا تاریک بود ما بچه خاله را به خانه خودمان اورده تا در خانه خودشان نرود و از آه وناله خروسان ومرغان روحیه این طفل معصوم خدشه دار نشود.

مادری به همراه خاله به مرغدانی خاله رفته و خروس های بخت برگشته را در گونی سفیدی انداخته وبه خانه ما اوردند.

بنده هم بلافاصله همه درها وپیکرها را بسته وپرده هارا کشیده وصدای تلوزیون را به حدی بلند کردم که مبادا صدایی به گوش بچه برسد.

به بچه دفتری ومدادی دادم وبا کلی قربون صدقه گفتم هم کارتون نگاه کن هم نقاشی بکش.

وخودم راهی آشپزخانه شدم

.پدر بزرگوار بنده هم مسولیت سربریدن انها رابر عهده داشت.

من با همه تدابیری که انجام داداه بودم مطمن بودم از این که بچه خاله هیچ گونه بویی نبرده است وهر از گاهی هم به او سر میکشیدم داستانی و افرینی بابت نقاشی (که اغلب سرباز تفنگ به دست بودند)میکردم .

خولاصه...

خروسها سربریده شدند وبنده چایی دم نمودم تا گلویی تازه کنند.

حدس بزنید در دفتر نقاشی بچه خاله (5-6)ساله من چه دیدم؟

پدرم را دیدم که با یک سبیل یک کیلویی که روی تمامی ناحیه فکش را پوشانده بود .پدرم ایستاده بود ودستانش را در حالی که بالا گرفته بود وبسیار خوشحال بود در دودستش دونفر خروس ...

من در اون لحظه حرفی برای گفتن نداشم ...

نادر طالب زاده

مجری محبوب من...

به نظرم با برنامه خوب وجذاب راز صدا وسیما رو وارد یه فاز جدی کرد

کودک

نمیدونم این اتفاق توی کدوم قسمت از مناطق برام افتاد.

ولی فکر کنم ارامگاه ومحل شهادت شهید چمران بود.

بعد از بازدیدی که انجام دادیم و بهمون گفتن که دیگه وقت نیست باید برگردین .وقتی سوار اتوبوس شدیم دو تا بچه ۶-۷ ساله ۲۰متری پشت اتوبوس وایساده بودن و باهم دیگه بحث میکردن یکی از اونا جعبه صاف وتختی داشت که یه سری وسایل توش چیده بود ویکی دیگه روبه روش بود چهره معصوم وپاکی داشت وشبیه جنوبیها سبزه نمیدونم تا این بچه رو دیدم ...

قلبم شکست توی اون لحظه که ماشین داشت حرکت میکرد دیدم تنها کار اینه که توجهشو به خودم جلب کنم ...

سرمو چسبوندم به شیشه دیدم اونم منو دید به لبخند من لبخندی زدو در حالی که دوستش در حال حرف زدن باهاش بود به من لبخند میزد ...

بغض گلومو گرفت رومو از دوستم برگردوندمو گریم گرفت...

نمیدونم واسه چی این مردم که این همه بها دادن باید وضعیتشون این باشه درک کردن این درد کودک معصوم برام زیاد سخت نبود چون خودم با تمام وجودم لمس کردم طعم نداری رو...

سفر سال گذشته من سفری بود که سالها انتظارشو کشیدم .درداورتر ازهمه این بود که وقتی اواسط تعطیلات نوروز که به خونه برگشتم به مادرم گفتم کسی سراق منو نگرفت؟

گفت برادری(دایی کوچیک بنده)گفت:م کجاست ماهم گفتیم رفته شلمچه بعد دایی گفت :بیخود اجازه دادین بره اینا همش بازیه .چون توی عید همه میرن شمال دیگه به مقامات عالی(سیاسی) اونجا خوش نمیگذره واسه همین تبلیغ میکنن ومردمو میکشونن جنوب که خودشون برن اونجا صفا کنن .

خیلی دلم ازش گرفت .

نمیدونم به چه حقی به خودش اجازه چنین اضهار نظری و داد.


درضمن توی سفرم با یه جانباز خیلی دوست داشتنی به اسم اقای محمودی اشنا شدم خیلی مرد باصفایی بود ...

یکی از پاهاش...

یکی از ارزو هام اینه که یه بار دیگه ببینمش.

به خاطر حال وهوای ما داداشی وهم راهی کردیم درست دو روز بعد از برگشتنم

این گوشه ای از خاطراتم بود

باهر طرز تفکری لطفا نظر بدین


گویش تباه شده بچه ها

در این جا زبان وگویش ولایتی ومحلی دیگر رخت بربسته .


چند وقتی میشه که توی روستا، مادر پدر های گرام ؛دیگه با بچه هاشون به زبون محل زندگیشون حرف نمیزنند.نمیدونم این سنت پسندیده رو کی وارد کرد واین طوری به گند کشید همه جا رو!!!


یعنی اگه یه نفر بیاد کل بچه هارو جمع کنه از چهل نفر دو نفر به زبون مادریشون حرف میزنند،و بقیه به اصطلاح فارسی صحبت میکنند

درواقع این بلای جانمان سوز از اوایل دهه هشتاد شروع شد...

حالا اگه درست وحسابیم صحبت میکردن فارسی رو میشد تحمل کرد.این بچه ها در حالی که مامان باباهاشون به زبان محلی با هم حرف میزنند مجبورند فارسی صحبت کنند.بارها و بارها شده با بچه خالم که صحبت میکنم خیلی از واژه ها رو بدجور قاتی پاتی میگه...مثلا ما که به تخم مرغ میگیم :تخمر!

اگه ازش بپرسم اقا صادق چی خوردی؟میگه :من تخمرچی خوردم.


ماها که باها مون از اولش به زبان مادریمون حرف زدن هر دو رو خیلی هم خوب حرف میزنیم


نمیدونم شاید یکی از دلایل این اتفاق این باشه که عقده کمبود محبت از طرف والدینشون دارن !

ویا این که توی همه جا دهاتیا سرخورده و به سنبل بی فرهنگی معرفی شدن!

لطفا باهام همفکری کنید ونظر بدین

درمان

حضرت امیر علی (ع):خدایت رحمت کندآیا برای درد گناه دارویی آورده ای؟

طبیب:مگرگناه درد یا بیماری است؟


حضرت امیر (ع)آری گناه بیماری است ومردم را به زحمت انداخته است.


ادامه مطلب ...

کلاس

سر کلاس دامپروری بودیم .

استاد شروع کرد(استاد نصر):خوب بچه ها گوشت هایی که به عنوان خوراک انسان ومنبع پروتین هستند شامل گاو-گوسفند-بز-طیورـو{خوک }هستند(یاد اور کنم این یکی اخریه رو خیلی باابهت گفت) .

منم که ازش لجم گرفته بود گفتم :چی استاد؟خوک ؟مگه خوکم میخورند؟

استاد که یه ژست روشنفکری هم به خودش گرفته بود گفت:بله خوک از گوشتهای خوش خوراک کشور های پیشرفته هستش...

منم گفتم:ا...خوشمزهست؟باید بودینو قیافشو میدیدین!!!گفت:من نخوردم .من تا حالا گوشت خوک نخوردم.

چشمتون روز بد نبینه ساعت بعد که اومد سر کلاس به ضربی داشت ادامس میجوید.

پنج دقیقه نگذشته بود که گفت :بچه ها باید ببخشید من یکم حالت تهوع دارم رفتش بیرون.خخخخ

مادرم

مادر...

ای زیباترین وبهترین همدم من

عشق را میشود در چشمانت به نظاره نشست

بباف ...

مادرم عشق میبافد...

اهوبچه ای که کنار مادرش زانو زده

گره به گره...

نگاه به نگاه...

نخ به نخ

چگونه میتوانم از روزگار بیرحم که تو را این چنین فرسوده انتقام بگیرم

بیرحم تر از روزگار ما بچه هاییم ...

آخه ما روشن فکریم!!!!

درس خوندیم!!!!

دنیای اونا با دنیای ما زمین تا آسمون فرق داره



گنجشک های تپل مپل

صبح سرد زمستان

پای بخاری نشسته بودم

مادر پشت قالی

درس میخواندم

مادر گفت:عجب گنجشک های تپل مپلی

به او توجه کردم گفتم:چی؟

گفت:به باغچه نگاه کن

به باغچه ی یخ زده خانه نگاه کردم

پرندگان معصوم وکوچکی در لابه لای برگهای یخ زده

به دنبال غذا

مشتی برنج پخته بر روی باغچه ریختم

مادر فهمید به من قر زد

ولی من آسوده خاطر بودم

فقط بخند

گاه باید خندید .
وقتی زیر بارونی و منتظری.
وقتی بارون داره نم نم میباره
یاوقتی تاحالا تنهایی زیر بارون نبودی
وقتی سروکله یه ابر سیاه پیداش میشه
وقتی زیر بارون تو چتر نداری و تموم لباسات خیس شده.
وقتی ماشینا زیر بارون از کنارت رد میشن و با نگاهشون واست دل میسوزونند.
وقتی بارون شدید میشه و دستات مثل  لبو قرمز  شده
وقتی میری زیر یه سر پناه تا خیس نشی وخودتو قایم میکنی تا هم کیشات نبیننت
وقتی از چادرت شرشر اب میچکه
فقط باید بخندی .....
مبادا گریه کنی....
یا این که قر بزنی ....
آفرین دختر خوب