چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

تولد چکاوک

عزم فنا ناپذیری بر بودنت جزم میشود.

                  گویا قرار است رسالتی بیاوری .

گویا با آمدنت دنیا قرار است تازه شود.

              .

              .

              .

              .

شاید حتی کسی منتظر نباشد...

شاید عزم ها برای نیامدنت جزم شود

ولی اراده پروردگارت ...همه را پس میزند

               .

               .

               .

تو همچنان در راهی...

 تو می آیی حتی اگر

گویا کسی امدنت را خوش می گوید در این روز اول اسفند ماه

صدای امدنت در تمام عالم می پیچید

چشمان کم سویت را بر چهره زیبا و خندانش می گشایی

او مشتاق دیدار توست ...

دیدار تو اکنون مرحمی است بر تمام دردهایش...

او مادر شده است

مادر شدنت مبارک عزیزترینم

تعداد روز هایی که زندگی کرده ام:۷۶۶۵

تعداد ساعت هایی که زندگی کرده ام:۱۸۳۹۸۳

بالا نوشت

دوستای گلم بعد مدت ها تونستم یه عکس از قالیچه بگیرم .

قول میدم تموم شد یه عکس با کیفیت ازش بذارم

دیگه بی تجربگی منو باید ببخشید

هعی...

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
قیصرامین پور- روحش شاد

کویر

آن شب نیز من خود را بر بام خانه گذاشته بودم به نظاره آسمان رفته بودم .

گرم تماشا وغرق در این دریای سبز معلقی که بر آن مرغان الماس پر،ستارگان زیبا وخاموش،تک تک از غیب سر میزدنند.

آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش از راه رسید وگل های الماس شکفتندوقندیل زیبای پروین سرزد.

وآن جاده ی روشن خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیت می پیوندد(شاهراه علی)،(راه مکه)!

که بعد ها دبیرانم خندیدند که:نه جانم (کهکشان)!وحال می فهمم که چه اسم زشتی !

کهکشان یعنی از آنجا کاه میکشیده اند واین ها هم کاه هایی است که در راه ریخته است!

شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان میبیند ودهاتی های کاه کش کویر ،شاهراه علی،راه کعبه،!

راهی که علی(ع) از آن به کعبه میرود...

.

.

دکتر علی شریعتی

باز شدن عقده دل

امروز بالاخره بعد مدت ها گوشه نشینی و فسردگی .

جمع شدیم خونه مادر بزرگی ...

صب وعده کردیم بعد ازظهر بریم و بساط به پا کنیم

کلی اتیش سوزوندیم به که چقد خوش گذشت

تازه سیب زمینی و چغندر لبو وچاییییییییییی اتیش من که عاشق این جور چیزام

تازه اگر شب آتیش روشن کنم به شعله هاش خیره میشمو اروم میشم اگه این اتیش تو هوای سرد باشه که لذتش صدبرابر میشه

تا حالا انقد بچه هارو شاد ندیده بودم  آخه چقد پاستوریزه یه کم خاکی شدن و یه کم بوی اتیش دادن واسه روحیه لازمه ...

دستم بسوخت فدای یه لحظه شادی ...

خیلی خوشحالم که مادر بزرگمو بعد این همه بیماری سخت سرزنده میبینم.

گاهی همین چیزای ساده ست که امیدو به روح و جان ادم برمیگردونه...

امتحانش مجانیه ...

حتما لذت میبرید

هوای سرد


توی هوای سرد بیرون دستام یخ زده بود و قرمزو تقریبا بی حس ...


فورا برای این که دستام گرم شه شیر آب داغو باز کردم و دستامو زیر اب گرفتم ...


اول یه حالت مور مور پیدا کرد و بعد از اون اول هم بی حس تر شد...

بعدشم تا یک ساعت به شدت درد گرفت...


این اتفاق منو برد به ۱۱سال پیش ...


موقعی که کلاس درس برامون جایی جز شکنجه گاه نبود البته روزای خوش زیاد داشت ولی ...


وقتی که معلم بی وجدان پسر بچه هارو وادار میکرد تا دستاشونو بگیرن زیر اب صفر درجه بیرون

وقتی وارد کلاس میشدند دستاشون باید قرمز میبود وگرنه دوباره باید برمیگشتن وانقدر دستاشونو نگه میداشتن تا از سردی قرمز شه...


مرحله بعدی این شکنجه این بود که بلافاصله باید دستاشونو به داخل قسمت زبانه کش بخاری نفتی میکردند...


اون موقع برام این کار عجیب بود والبته اشک اون بچه ها همه چیز و به من میفهموند ولی حالا جوابو گرفتم که اون به اصطلاح معلم میدونست چه دردی در انتظار دستای اون بیگناهاست...


الان وقتی میشنوم که میگن دوران بچگی حساس ترین دوران هست وانقدر مهمه که شخصیت بچه تا اخر عمرش در اون شکل میگیره وبرای هر بچه باید معلمی باشه که سازگار روحیه اون باشه

میخوام بزنم زیر خنده....

جویبار

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


به جویبار که در من جاری بود


به ابرها که فکرهای طویلم بودند


به رشد دردناک سپیدارهای باغ


 که با من از فصل های خشک گذر می کردند


به دسته های کلاغان


که عطر مزرعه های شبانه را


برای من به هدیه می آوردند


و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد


و شکل پیری من بود


 و به زمین که شهوت تکرار من


درون ملتهبش را


ار تخمه های سبز می انباشت


سلامی دوباره خواهم داد


می آیم می آیم می آیم


با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک


با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی


با بوته ها که چیده ام


از بیشه های آن سوی دیوار


می آیم می آیم می آیم


و آستانه پر ازعشق می شود


و من در آستانه


به آنها که دوست می دارند


و دختری که هنوز آنجا


در آستانه پرعشق ایستاده


سلامی دوباره خواهم داد  

                                       (از آلبوم پری خوانی-فروغ فرخزاد)

کابوسی که الهی هیچ وقت اتفاق نیافته

تا حالا خیلی شنیدم که میگن تو خواب کابوس دیدیم ولی نمیفهمیدم چی میگن!

دیشب خواب دیدم ...

خواب دیدم  یه اتفاق خیلی بد واسم افتاده ...

نمیدونم توی بیداری انقدر بهش بی احترامی میکنم

انقدر بهش بی توجهی میکنم 

حتی یه لحظه هم نمیتونم فکر کنم یه روزی نباشه

شاید بودنش الان برام عادی شده باشه

ولی....

خیلی دوسش دارم

مثل این که بعد اذان صبح بود

خواب دیدم مادرم داشت منو آروم میکرد و بهم خبر نبودنشو میگفت

حتی تو خوابم برام باورش سخت بود این که پدرم دیگه پیشمون نباشه

درسته که از بعضی رفتاراش به ستوه اومدم ولی همیشه بودنشو میخوام

انقدر تو خواب حالم بد شد که روح بیچارم برگشت سر جاشو از خواب پریدم.

از اونجایی که بابا تو خواب خروپف زیاد وبلندی داره تا این صدا رو شنیدم ...

هم اروم شدم هم بغضی تو گلوم بود که تو تاریکی و تنهایی واون حالت بهت زده ...

دقیقا عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن یعنی در حدی که بچه ها به هن هن میوفتن

تجربه خیلی سخت و تلخی بود ...

مادرم فورا بلند شد و با دستاش رو صورتم که اشکامو پاک کرد صدام زدو هنوز من تو اون شوک وحشتناک بودم...فقط خیره مونده بودم با چشمای باز به سقف.

صبح مادر گفت :چه خوابی دیدی گفتم :بد الان وقتش نیس بعد بهت میگم

چند ساعت بعد برادرم گفت :چت بود داشتی گریه میکردی ؟گفتم :خواب بد

چند بار اصرار کرد از اون جایی که بنده ایشون رو محرم راز دیدم جریان رو براش تعریف کردم

گفت خوب این که چیزی نیست من یه بار خواب دیدم تو خواب از کسی عصبانی شدم یه کلت گرفتم سمت سرش کشتمش طرف اشنا هم بود بعد تو بیداری تو کارش کلی بهش کمک کردم

بابا م اون موقع پای تلفن بود آقا پرید اومد گفت خواب دیدی ؟(بایه حالت عجیبی)

گفتم نه .

دوباره گف :چه خوابی دیدی ؟...گفتم یه خواب خیلی خوب

داداشم که اصولا خیلی به موقع حرف میزنه

گفت: خواب دیده تو (م  ر  د  ی)

بابامو میگین !!!اصان یه جوری شد ...صداش اروم شد خواب دیدی من مردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم خدا نکنه عزیزم ...

زودی یه صدقه دور سرش تابوندم ...یه عالمه نیگام کرد

باورتون نمیشه از صب تا حالا کتاب تعبیر دسته شه با اخم .

ازش پرسیدم هنوز داری تعبیر خواب منو میبینی؟

گفت:تعبیرش واسه تو که خوبه گره از کارت باز میشه

ای شالله اگه قرار باشه کسی بره اول من برم نه شماها


دوستای عزیزم قدر شونو بدونین


                                   من ناشکرم، تو ناشکری، او بابت همان  

لقمه نان   شکر میکند،



                   ما ناشکریم،

شما نا شکرید، آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند

من وبلاگ دارم، تو وبلاگ داری، او حسرت کار با کامپیوتر دارد،

ما

وبلاگ داریم، شما وبلاگ دارید، آنها فقط غم دارند

من میخندم، تو میخندی، او گریه میکند،

ما میخندیم، شما میخندید، آنها به زور لبخند میزنند

من میخوانم، تو میخوانی، او سواد ندارد،

ما میخوانیم، شما میخوانید، آنها

کتاب ندارند... 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم 
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ...  حسین پناهی 

سبزه زار

من خدا را دارم

کوله بارم بر دوش

سفری می باید

سفری بی
همراه


گم شدن تا ته تنهایی محض

سازکم با من گفت

هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی؛

تو بگو از ته دل: من
خدا را دارم

من و سازم چندی است که فقط با اوئیم.

ماه من !

غصه اگر هست بگو تا باشد!


معنی خوشبختی،

بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه! میوه یک
باغند .

همه را با هم و با عشق بچین ...

ولی از یاد مبر

پشت هر کوه بلند

سبزه زاری است پر از
یاد خدا !

و در آن باز کسی، با صدایی آرام، می‌خواند


که خدا هست، خدا هست و چرا غصه؟ چرا؟

اثر sabaعزیز

...

خدایا 

مارو ببخش که در کار خیر 

یا “جار” زدیم… 

یا “جا” زدیم…

محض خنده

سلام ...

امروز اتفاقای جالب و خنده داری واسم افتاد

صبح هوا عالی بود  یعنی واقعا بهاری بودا...

انقدر خوب که بخاریا رم خاموش بنموده بودیم

باور کنید!به جون خودم راست میگم ...من تا دیدم هوا انقدر خوبه جو گیر شدم و اومدم پست زیرو دادم.

یعنی قلم نوشتاری بنده هنوز خشک نشده بود و سردی دستم(موقع نوشتن یخ میزنه)برطرف نشده بود.

چشمتون روز بد نبینه یه توده هوای سرد و غبار الود و طوفانی به سمت من اومد یعنی آبرو واسم نذاشت 

منی که به خرافات و چشم زخم اعتقاد ندارم!!!به شور بودن چشم خودم یقین پیدا کردم

یعنی در این حد شور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این به بعد تا دیدین ازتون تعریف کردم اسپند دود بفرمایید چشم نخورید...

.

.

اتفاق خنده دار دوم همین امشب رخ داد

همه پای تلوزیون داشتیم فیلم میدیدیم همون سریاله که الان بازارش داغه داغه

توی لحظات حساس پدر محترم هی ابراز احساسات میکرد هی از ماشینای مدل فلان تعجب و تعریف میکرد تازه با صدای بلند...

منم هی بهش میگفتم بابا انقد وسط فیلم بحث نکن .حرف نزن 

یعنی توی اون لحظه بابام منو نمیدید

انگار نه انگار...منم شدم دقیقا عین ایشون

آقا فیلم تموم شدو از اون جایی که پدر بنده چایی زیاد میل میفرمایند...

اومد بایه لحن اروم ومهربون بهم گفت یه چایی دم کن ...

از اون جایی که من میخواستم تلافی کنم !!!گفتم :ا  ا  زرنگی؟چرا انقد گفتم حرف نزن حرف زدی

بعد بابامون لحنش عوض شد:خواست ماور تهدید کنه بگه:(میدونی اگه عاقت کنم چی به سرت میاد؟)

به جای عاق گفت:(آل) یعنی من دیگه خودمو گرفتم افتادمو اصلا نمیدونی از نفس افتادم از خنده

بابامم که دیگه نگو ...

الانم اومده میگه من؟من انقد دوست دارم تو رو آل نمیکنم


الهی فدات شم که انقد خوبی


همین جوری

دوباره شروع شد...

                   آخه واسه چی انقد هواخوبه...

                                    هوا امروز بهاری شده ...نه؟اینجا که خوبه

یعنی دلم بد جور هوای بهارو کرده


هر چند اگرم بهار بیاد اتفاق خاصی قرار نیست بیافته

       فقط انتظارش برام خوبه از حال وهوای خود عید نوروز اصلا خوشم نمیاد

شبیه چی خسته کن خودتو

                     که چی میخواد عید بشه

                           خوب عید بشه مگه چه خبره

     تو همین ادمی و بقیه هم ...

                      


آخه چرا اینا نمیذارن آب بیاد توی زاینده رود

                                        سوی چشمام رفت از بس زمین خشک دیدم

والا پیامدار

آفتاب روز جمعه ۱۷ربیع الاول سال ۵۷۰میلادی مدتی است دمیده وکم کم از پشت کوههای شرق مکه بالا آمده وبرخانه های سمت غربی شهر تابیده.


عبدالمطلب بزرگ مکه ؛در زیر سایه بانی که برای او درست کرده اند در کنار خانه کعبه نشسته است وچند تن از فرزندانش با او گرم گفتگو هستند.

عبدالمطلب عمر درازی را پشت سر نهاده اما هنوز نیرومندو استوار است.در گفتار وقاری دارد که موی سپیدو عمر دراز بر این وقار می افزایند.


از فرزند بزرگ خود (حارث)می پرسد:از آمنه خبری نشد؟

حارث:خواهرم وبرخی از دیگر زنان بنی هاشم از دیروز عصر ؛نزد او بوده اند اگر خبری بشود ما را آگاه خواهند کرد.


عبدالمطلب با خود زیر لب زمزمه میکند:بیچاره فرزند جوانم عبدالله عمرش به دنیا نبودتا شاهد ولادت فرزندش باشد...از مشیتهای الهی وخواستهای خداوندی گریزی نیست.

حارث:چیزی فرمودید پدر؟                 آهی کشیدو گفت:نه...با خودم بودم


در این هنگام از سمت شعب ابیطالب زن جوانی نفس زنان به نزد آنان می رسد وبا کلماتی که از شادی ودویدن ؛بریده بریده بر زبان می آورد خطاب به عبدالمطلب میگوید:

پدر!!!مژده...مژده...فرزند آمنه به دنیا آمد

پدربزرگ با شادمانی پرسید:چه ساعتی به دنیا آمد؟

صبح پیش از طلوع

میخواهم به دیدن عروس ونوه عزیزم بروم

بله آمنه منتظر شماست


آمنه در بستر دراز کشیده بود با ورود عبدالمطلب وپسران خواست برخیزد.

عبدالمطلب با اشاره دست او را از این کار باز داشت وولادت نوزاد را تبریک گفت

آمنه با دیدن آنها به یاد همسرش افتاد دلش فشرده شد واشک در چشمانش حلقه بست

به چهره کودک دلبندش که کنار وی در خواب ناز فرو رفته بود ؛نگریست ....

کودک دستهای کوچک وزیبایش را مشت کرده ودر کنار صورت ملیح وگرد خود نگهداشته بود.

موهای تیره رنگش مثل یک دسته سنبله تازه رسته ؛برق میزد.

پدر بزرگ کنارش نشست .در چشمانش برق شادی دیده میشد.

خم شد ودر حالی که میکوشید بچه بیدار نشود ؛گونه های چون برگ گل او را بوسید .

معلوم نبود کودک با کدامین فرشته سخن میگفت زیرا همان طور که پلکهایش را بر هم فشرده ودر خواب بود ؛لبخند شیرینی بر لب داشت...

.

برگرفته از :کتاب داستان پیامبران....جلد دوم ....حضرت محمد....نوشته:علی موسوی گرمارودی


زمستان


فارغ از پشه های آزار دهنده

                           به دور از له له زدنهای روزانه وبیخوابی شبانه


فارغ از رتیل های (بل های )یک وجبی لای درزهای دیوار خانه

                              به دور از چشم در چشم شدن با مارمولک های (مال مالی)خوش آب ورنگ


زمستان چقدر با نبود اینها به دلم میشینی...

زمستان فارغ از صدای آزار دهنده کولر ها در هر جا که پا میگذاری

زمستان عشق منه چون متولد زمستانم...

تنها فصلی که همه به هم نزدیک ترند

کلافه نیستند.(شایدم باشند)

به هر حال فصل مظلومیه...

گفتیم یه تشکر ازش بکنیم

ممنون زمستون



باران

باران که می بارد تو می آیی


بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر


باران ِمهر و ماه و آئینه


بارانِ شعر و شبنم و شبدر



باران که می بارد تو در راهی


از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری


از عطر عشق و آشتی لبریز


با ابر و آب و آسمان جاری


غم می گریزد ، غصه می سوزد


شب می گدازد ،سایه می میرد


تا عطرِ آهنگِ تو می رقصد.....


تا شعر باران تو می گیرد........


تا شعر باران تو می گیرد.

از لحضه های تشنه ی بیدار


تا روزهای بی تو بارانی


غم می کُشد ما را و می بینی


دل می کِشد ما را تو می دا نی.....


دل می کِشد ما را تو می دا نی


باران که می بارد تو می آیی


بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر


باران ِمهر و ماه و آئینه


بارانِ شعر و شبنم و شبدر


باران که می بارد تو در راهی


از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری


از عطر عشق و آشتی لبریز.....


با ابر و آب و آسمان جاری


از لحضه های تشنه ی بیدار


تا روزهای بی تو بارانی


غم می کُشد ما را و می بینی


دل می کِشد ما را تو می دا نی.....


دل می کِشد ما را تو می دا نی

دل می کِشد ما را تو می دا .....نی

.

.

اغاز امامت مبارک...



دلتنگ

دلتنگ بچگی


بچگی بچه های محل


دلتنگ عید نوروز ودور آتیش نشستن وسیب زمینی کبابی


دلتنگ دعواهای منو دختر دایی جوون


دلتنگ دبستان وبازی فوتبال با پسرای همکلاسی


دلتنگ وایسادن تو دروازه اون همکلاسی که بازیش بهتره


دلتنگ گریه های خودم و....موقع برگشتن به تهران عمه


دلتنگ قرقر کردنای ماجی توی خونه وقتی عید جمع بودیم


دلتنگ کش رفتن سیب زمینی های ماجی توسط بچه های عمه


دلتنگ نشستن جلوی تلوزیون سیاه وسفید


دلتنگ آرزوی تلوزیون رنگی

دلتنگ آرزوی خونه دار شدن


دلتنگ چوقولی های بچه های همسایه پیش مادر


دلتنگ جانبداری مادر از بچه های همسایه


دلتنگ بستنی دوقلوی اوستا امرالله


دلتنگ دویدن روی پشت بوم قلعه


دلتنگ افتادن توی تشت نفت توی دعوام با دختر دایی جون


دلتنگ نشستن پشت موتور با داداشی بعدشم خواب رفتن هر دو مون


دلتنگ بردن پیکنک بالای پشت بوم وبرداشتن یواشکی جیگر از توی یخچال مامایی (منو ودختر دایی)


دلتنگ واسطه شدن برای رسیدن دو دلداده(پسر عمه ودختر دایی)


دلتنگ گریه برای دستای ترک ترک مادر


دلتنگ آرزو واسه بزرگ شدن

دلتنگ تمام دلتنگی هام