امروز بالاخره بعد مدت ها گوشه نشینی و فسردگی .
جمع شدیم خونه مادر بزرگی ...
صب وعده کردیم بعد ازظهر بریم و بساط به پا کنیم
کلی اتیش سوزوندیم به که چقد خوش گذشت
تازه سیب زمینی و چغندر لبو وچاییییییییییی اتیش من که عاشق این جور چیزام
تازه اگر شب آتیش روشن کنم به شعله هاش خیره میشمو اروم میشم اگه این اتیش تو هوای سرد باشه که لذتش صدبرابر میشه
تا حالا انقد بچه هارو شاد ندیده بودم آخه چقد پاستوریزه یه کم خاکی شدن و یه کم بوی اتیش دادن واسه روحیه لازمه ...
دستم بسوخت فدای یه لحظه شادی ...
خیلی خوشحالم که مادر بزرگمو بعد این همه بیماری سخت سرزنده میبینم.
گاهی همین چیزای ساده ست که امیدو به روح و جان ادم برمیگردونه...
امتحانش مجانیه ...
حتما لذت میبرید
مرسی عزیزم وبلاگ تو هم خیلی زیباست


مخصوصآ این پستت خیلی دلنشین بود م
منم خیلی دوست دارم این دور هم بودنو
مرسی از حضور گرمت خانومی
سلااااااااااااااااااااااام عزیزم

دیدی اومدم...
دست به قلمت خوبه ها
مغسی
چقدر عالی,جمعه واسه منم روز خیلی خیلی خوبی بود.
چه زیبا نوشتید که چه چیزهایی گاهی برا روح خوبه...
ممنون...
چه چیزهایی رو یادآوری کردید...
ممنون بابت دلگرمیت دوستم
انقدر این قشنگیای زندگی برام ارزشمند همه داشته هام همیناست
خدا سایه مادربزرگتو نگه داره واست عزیزم
موافقم باهات گندمی
سلام
من هم دوست دارم این چیزایی رو که نوشتی و تقریباهرهفته یک بار طعمش رو میچشم
میسی