چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

دل مردگی

تشنه یه مشت هیجانم .

انگار سهم الانم از هیجان و چیزایی که چشمامو سه برابر میکنه فقط وقتاییه که عصبانی هستم!

وبقیه حالاتم درنطفه خفه شدن!

دلم دویدن میخواد ،پوشیدن لباسای جورواجورو رنگی ،دوچرخه سواری تو خیابون ،برف بازی ،سروصدا ،جیغ هورا

*برف پارسال همراه بود با دوهفته نبود مادرم (بستری شدن مادربزگ)و سختی خونه داری و امتحانات باهم،وبدتر از اون کشته شدن پسر همسایه ...

**شرایط باعث میشه خیلی از احساساتمو قبل از بروز دادن دفن کنم یه جورایی عقده دارم نسبت به اون هم سنو سالایی که آزادیای بهتری دارن...

زندگی درون مینی بوسی که میبینید

*باید گاهی سفر کنی تا کمی از دغدغه های آدم های دورو اطرافت باخبر شوی ،بیشتر بفهمی که تنها تو پر از رویاها و آرزو های دست نیافتنی نیستی !آدمهایی هستند در پی آسوده زیستن حتی!!!

باید موقع گوش دادنشان خود را آنها بدانی تا بفهمیشان...

حق نداری به حرفهایشان با جسارت گوش دهی پس هدفون گوشی ات را میگذاری و صدای آهنگهایش را تا آخر بلند میکنی ،حتی نگاه شان هم نمیکنی ...

اما انقدر بلند حرف میزند بغل دستی ات با دوست جلو یی اش که...

نمیدانم اگر یک روزی پسری برایم خطو نشان بکشد که من به زیبایی اهمیت میدهم و دوست دارم طرفم هم ...


موقع اولین دیدارم بااو میروم کلی از حقوق معلمیم را بدهم بهترین و شیک ترین لباسها بخرم فلان مارک را بردارم به امید بیشتر زیبا شدنم ،و فلان کیف را که به لباسهایم بیاید وبعد از ملاقات آقای پسر !!! ایشان زل بزندتوی  چشمانم و بگوید :

من دوست دارم طرفم نه چاق باشه نه لاغر !!!و من چاق باشم پوست صورتم دیگر شادابی نداشته باشد با این حرفش به کجا سر میگذارم میروم؟؟؟...

و

در مسیر... در برخورد با اولین پایگاه، پلیس ایست بزند و مینی بوس بایستد:و جرمش این باشد که پسر افغانی را سوار کرده  و راننده هی قسم و آیه بیاورد که این پدرو مادرش اینجا قانونی زندگی میکنند و این متولد اینجاست!

ببرندش و بعد خجل از این که به جرم افغانی بودنش مورد بازجویی قرار گرفته لبخند بزند(لبخند از روی ناچاری را خوب بلدم)

دوباره مینی بوس راه بیافتد ...

دوباره زندگی در آن جریان میابد و دوباره من خود را میگذارم جای آدمها و دغدغه های درون آن !

محض

دیگر حتی بغض و آه و اشکهایش تصلایی نبود بر دردهای یکی بود یکی نبودش!

آرزوی مرگ برایش ملموس ترین و بهترین شده بود ...

و به این می اندیشید...

زاده لغزش هوسی ،در انتهای شبی سرد و طوفانی است

و این که ای کاش هیچ جذبیتی رخ نمیداد تا حاصل هستی او باشد...

و به این می اندیشید ...

کدام یک از آنها بیشتر شیون میزنند وقتی خون تمام دستش را رنگین کرده باشد.


ژولیدگی بچگانه میخوام+کمی بیخیالی

باید یک20سالی کوچک شوم... کودک شوم!

دنبال بچه گربه بدوم ،غذایم را با او تقسیم کنم و او روی پاهایش بایستد ومن  با دندان های نیش تازه بیرون زده ام ذوق کنم واو با صدای از سر گشنگی و ضعف" می ی ی و و "بگوید و بادندان های تیز کوچکش که دو سه ماهی است احیانا بیرون زده اند مرا همراهی کند!

باید کودک شوم عروسکم را به خانه همسایه ببرم ودختر بزرگش که دارد برای کلاس خیاطی اش تمرین میکند یک دست لباس خوشگل بدوزد  برایش و من خیلی خوشحال شوم.

باید کودک شوم کمی ژولیده ،آسوده از دلمشغولی های ...

و

لباس هایی که اصلا مهم نیست غذا مالی شده اند!



*خسته از این دوران که نامش "جوانیست"که میشوم بدجور حسرت آن دوران به دلم میماند!



گمانم فحاشی کردم بهشان

توی دانشگاه وقتی لیوان یه بار مصرفو پر آب میکنم و میپرم بالای سرویس و آبمو جرعه جرعه میخورم و حالم میاد سرجاش وقتی دنبال یه سطل کوچولو پایین پام کنار صندلی میگردم که بندازم توی اون  و سطلی نمیبینم .

فوری شیشه و نمیدم کنارو ...

وقتی توی جاده پوسته مینو یا آدامس موزیمو میکنم و محتوی و میندازم تودهنم و هدایتش میکنم گوشه لپم پوسته رو مدتها توی دستم نگه میدارم که برسم به یه چیزی ،جایی تا بندازمش اون تو!دست آخرم جایی رو پیدا نمیکنمو  پوسته خیس عرقو میندازمش توی کیفم !

*این عادتم همیشه باهام بوده چون وقتایی که مدتها کلاس ندارم یا تابستون میشه و کیف درسیم یه گوشه است و اتفاقی میرم سرش تا چیزیو پیدا کنم با انبوهی از پوسته ها و آشغال ها رو به رو میشم

اشکال نداره چون آخرش میرسونمشون به مقصد "سطل آشغال"

ولی همه مثل هم نیستن...

اینو از اونجایی میگم که چند سال پیش وقتی از تپه های شنی اومدیم پایین و من یه نایلون پیدا کردم تا پوسته های بستنی که اقوام میل کرده بودند بندازم توش و بذارم کنار تا مسئولش بیاد برش داره با چشم قره مادر جان رو به رو شدم که انگار منزلت دختر یکی یک دانه اش را در حد صفر دیده بود جلوی قوم و خویشهایمان که افاده ای داشتند برای خود!(برای من مهم نبود چون ادامه دادم)

یا مثلا وقتی همسایه ها دورهم دم کوچه نشسته بودندو من هم بهشان پیوستنم و بعد از خوردن شکلات ،یکی شان پوسته را بایک افتخاری در کوچه ول کرد و من در جیبم .جوری نگاهم کردند که یک لحظه گمان کردم فحاشی کرده ام بهشان



خدا کنه

یه ضرب المثلی هست که میگه "زن دنده اش رو دنده شوهرش نیست ویا مرد دنده اش رو دنده زنش نیست"


یعنی اینکه :هر کسی کار خودشو میکنه و نظر خودشو داره تفاهم در حد صفره!

دنده وقتی روی دنده نباشه یعنی اینکه اسمشون (هم سر )نمیتونه باشه !هر روز مشاجره و بحث و فریاد...

زن مردی که روبه روشه رو وقار و ابهت مرد بودن بهش نمیده و به رسمیت نمیشناستش ...

مرد زنی که روبه روشه رو غمخوار و مونس و همدم و شریک نمیدونه و افسار زندگیشو تنهایی به دست میگیره ...


***خدا کنه اگه یه روز قرار بشه تنهاییت رفع شه دنده اش روی دنده ات باشه...


سقف

زبانم را به لبانم دوخته ام که دیگر شکوه ای نداشته باشم ...

بی صدا همه را رصد میکنم!

منم و دل و نفسهای سنگین و چشمانی غبار آلود

غمگینتر از سکوت اقیانوس

تحمل هم حدی دارد...

گمانم به انتهایش رسیده ام

زمانی که هیچ چیز حتی اشک مرحم نباشد روی دردهایت

تحمل به سقفش رسیده است...


rain please

آسمان!

کمی ابری شو

کمی ببار

سیراب کن زمین گُرگرفته را 

بوی خاک میخواهم ...

خاک نم گرفته از باران


ترک های سیاه شده

بعد مدت ها میروی کمی چشمانت را برق بیندازی کمی ابرو هایت را هشتی تر کنی و موهایت را دم اسبی ببندی بلکم ظاهرت حواست را پرت کند...

چشمانت را کشیده تر کنی  و مژه هایت را فرم بدهی ...

دلت آشوب و یک خروار رخت میشویند دراش.

پی بهانه میگردی باز ...

 شادی  بچه گانه ات دوام نمیآورد و باز زیرچشمانت گود می افتد و سیاه میشود خودت راهم که گول بزنی فوق فوقش نیم ساعتی گول خورده ای!

سیاهی های جاری شده آبرفتهایش را لای ترکها باقی میگذارد باز و حتی رمقی برای شستنشان نداری.

آب پاکی

امروز آب پاکی را روی دستانم ریختم مهم نیست چه به روزم می آید !

مهم این است که با خودم لااقل یک جور باشم

مهم نیست دیگر چه فکر بکند ...

مهم هست!!!! چون مچاله بودم تمام این روز لعنتی را!

با خودم روراست باشم

با خودم رو راست باشم

با خودم رو راست باشم

و شاید تا خود صبح دوباره ...

دستان او دیگر باخودش ،اگر با خودش رو راست باشد همان آب پاکی کنارش پیدا میشود...

مخاطب خاص(زهرا قزوینی)

دیشب آسمان با آن همه وسعت برایم به اندازه سلول هایی که محتاج هوا هستند و نفس میخواهند ونمیشود هر چه سعی میکنی که نفس برسانی بهشان تنگ شده بود

تمام طول زندگی ام با خود فکر میکردم که چه میشود که بعضی ها یک صبح تا شب را نمیتوانند چشم روی چشم بگذارند و بیخوابی به سرشان میزند ،دیشب فهمیدم چه کشیده اند

این که تو چندین فرسنگ دورتر از من هستی و حتی تا به حال شمایلی زنده از تو و صدایی از تو نشنیده ام دلیلی محکم نمیشود که حجم دلم به اندازه بی کسی ات پایین نیاید.

چشمانی که دوخته شده بود به سقف سیاه و هاله نورانی ماه(همان که دوستش داری ;)...)واحوالی که پرسیدنی نبود.

باور کردنی نیست که این چنین خود را به جای تو بگذارم و لحظاتی را به جایت زندگی کنم چه بد حالی است که دستانم به لرزش می افتد و چشمانم پراز...

کاش بودی تا برای چند لحظه در آغوشت میکشیدم  ...

کاش دنیا با تمام وسعتش برایم بود تا ...تمام مزرعه های گندم را تقدیمت میکردم تا عطر گل هایش زیبایی وجودت را به رخ همه میکشید

دوستدار همیشگی ات "چکاوک"

اینو نمیشه بیخیال شد:(

گاهی وقتا دلم میخواد یقه بعضی آدما رو بگیرم و بگم :اونی که توی ذهنت راجع به من ساختی و الان شده رفتار و کردارت نسبت به من اشتباهه محضه

دوست داشتم بهش بگم مشکلی داری با من ؟

آخه دوهزاری من توی اخموبودن آدما زود میوفته و حس ششمم مدام بهم گوشزد میکنه که این یه چیزیش بودااا

وچند روز و چند هفته میگذره و حست کاملا درست بوده .

شاید گفتم بهش که دلیل رفتارشو بهم بگه .فکرو ذهنم مدام داستان بافی میکنه از کار نکرده ام واین که شاید اون طرف پیش خودش این فکرو کرده درمورد من!!!!!واون فکرو نکرده!!!!

*بعضی از پستا پر میشه از کلمات مجهول"او_این_بعضی_و..."

چپ اندر هفت های دلم

شده تا حالا توی موقعیتی رفتاری از خودت ببینی بعد یه هو توی اون لحظه بگی :این منم؟من با خودم اینشکلی نیستم:|


مثلا توی جمع دوستات یه انرژی زیادی داشته باشی!بلندتر از همه بخندی !ذوق کنی...


بعد توی اوج خندیدنات به خودت بیای و  احساس کنی همه این رفتارات تظاهر بودن!


حس این که منِ توی جمع منِ توی تنهایی نیستم حس خوبی نیست!


چرا من اینجوری شدم؟


"حدو مرز _قیدوبند "

آدمهای عاقل

آدمهایی که قیدوبند دارند!

همانها که درعوض قبول خواسته اشان قول نمیدهند.

همانها که نقطه ضعف دستت نمیدهند!

مرد وار به شایستگی یک مرد.

خانم وار به شایستگی یک زن.

خودبه خود تو را شیفته میکنند.

کافیست یکی دو بار هم کلام شوی فقط...

بدون هیچ اجباری برای ماندن

کافیست قید و بند را رسم زندگیشان ببینی!


;)قیمت دارد اشک وقتی ...

حق تکلیف را بر سرجانماز به جا می آوری...

به خیال خود البته !!!

حین جمع کردنش با خود میگویی چقدر حرف دارم چقدر رازو نیاز دارم و چقدر عذرخواهی دارم!

قدم میزنی نمیدانی برای که ...برای چه...اصلن چرا تا این اندازه گره دارد ابروهایم؟

دست میکشی روی برگچه های سبزه هایی که خودت کاشتی

شب !!!آسمان تاریک بدون ستاره.

صدای مناجاتی

آخ...

فاصله را کم میبینی.

یک قطره چشمت را روشن میکند

باران 

.

.

.

.


***میدونم شنیدی همه دردامو:)))))

گاهی وقتا یه حسای عجیب قریبی رو توی خودم میبینم .یه حسی شبیه گُر گرفتن .بغض و غضب همه اینا باهم میان !

خیلی کم پیش میاد ولی چند روز پیش اینو واقعا فهمیدم که هست .

توی همچین لحظه ای فقط ذکر "صلوات"ارومم کرد.

نمیخوام توی شخصیتم رشد کنه چون هیچ وقت آدم حسودی نبودم!

خدایا من این حسو سرکوب میکنم !کمکم کن


آب انبار

کاش شاه عباس صفوی وقتی دستور داد این آب انبارو بسازن و زیر دیوارش سکه طلا بذارن یه دستوریم میداد یه جایگاه برا نشستن بسازن .اونوخ من خوشبخت انقدر از گرمای مطبوع و دورخشان آفتاب لذت نمیبردم



جوندارم من!!!

***یکی نیست به من بگه عاخه  الان توی خونه استرس چیو داری که دستات خیس عرق شده؟؟؟؟

هااااااا؟؟؟؟؟؟

**صب توی وایبر یه پیام اومد:سلام جوندار .مطمینم به دستت رسید.


من:

شما؟

زندایی تویی؟

بعضیا رو با لحن حرف زدن خوب میشه شناخت

"جوندار"


امروز

امروز سه تا درس تخصصی امتحان داشتم

آزمایشگاه شیمی حاصلخیزی!خاکهای شور سدیمی!فیزیک خاک...

فیزیک خاکو که همون اول کنسل کردیم مث چی ...انداختیم هفته بعد یعنی موندم ما آخرش با این وضعیت ارایه دروس  چه به سرمون میاد...

خولاصه کمی درس داد .10.30 رفتیم توی نماز خونه دوره کردیم بعد ناهار برگشتیم .سرکلاس که نشستیم استاد بیاد من مونده بودم جزوه آزو بخونم یا کتاب خاک شور...

فقط سر این آدم داشت میترکید.درحین مرورام دیدم بروبچ سرا رومیزه دم توزیع برگه دیدم بـــــــــــــــــــــعه یکی یه طرف دستمال کاغذیو پر نکته نموده !یکی برگه برداشته پر فورمول کرده !یکی جزوه کنارش.

موقع امتحان هیچی به اندازه پر حرفی این بچه های آخر کلاس اعصابو داغون نمیکنه یعنی کل زحمتایی که کشیدی برباد ...

خوشم میاد این شیطونا که هیچ وقت درس نمیخونن به برکت تقلب همیشه نمره هه رو میارن

خلاصه اینم دادیم یه نمره تقریبا قابل قبول.

فقط اگه یه خوورده فن تقلب بلت بودم دلم نمیسوخت

یعنی یه بار تو دبستان اومدم با دوستم تقلب کنیم یکی از بچه های کلاس بالایی که بینمون نشسته بود رفته بود به مدیر مدرسه گفته بود .مدیر مدرسه هم که یه آقای پر جذبه و ترسناک !!!یادم نیست زد ما رو یا نه فقط یادمه اون روز خیلی گریه کردم

از اون موقع به بعد فنهای مهندسی تقلبو گذاشتم کنار یعنی اگه یکی بخواد میگما .اگه یکی ام بخواد بگه مینویسم ولی نه از اون کارا دیگه

آها داش یادم میرف

بعد این که دوتا امتحانو دادم خب سر درد میگیره دیگه... داشتم میومدم از پله ها پایین دیدم یکی از بچه هایی که 3-4 سال کوچیکتر بود از دوران دبیرستان میشناختمش میومد بالا .

گفتم e تو اینجا چیکار میکنی گفت بادوستش اومده و دانشگاهش یه جا دیگه است .گفت رشته ات چیه ؟گفتم مهندسی آب و خاک

حالا فک کن بعد این همه خستگی و درس خوندن اینو با یه اعتماد به نفس خاصی گفتم...

دیدم یه حالتی گرفت و گف خب چرااااااا این رشته ؟مگه رشته کم بود؟این رشته کار نداره !

گفتم خب دوس داشتم .خیلی سخته !آره همه میگن کار نیست

گفتم حالا رشته ات چیه؟یه دو متر قدش بزرگ شد گفت :علوم تربیتی

گفتم باشه عزیزم کاری نداری ؟

دس دادیم اومدم پایین !!!!!

اومدم پایین

بازم اومدم پایین


امروز

امروز امتحان آبیاری داشتم .ساعت یازده استاد ترشیف آوردن و برگه ها رو توزیع کردن .دیشب تا ساعت 2 هی چایی پررنگ خوردم هی زوم کردم رو این مسءله ها .تا جاییشو که تونستم حل کردم توی امتحانمم هموناییو که خونده بودم جواب دادم !

*استادش همون استاد درس رسم فنی و نقشه کشیمون بود نمیدونم چرا این هر موقع منو میبینه خندش میگیره!

آخه موقع امتحان رسم وقتی همه رفتن من هنوز داشتم میکشیدم پر از استرس بودم دستامو گذاشتم رو دستاش گفتم استاد ببین دستام یخ زده دیگه نمیتونم بوخوداخلاصه اون امتحانو دادم اونم کلی بهم خندید

اونو 19 شدم از 20 ولی خاطره هه موند دیجه!

امتحانم تا 12.30 طول کشیدبه سرویس نرسیدم کلی راه رفتیم خلاصه یکی از پاهام یاری نمیکرد یه کم که گذشت سرویسمون اومد خدا خیرش بده با وجود این که دیگه نوبتش تموم شده بود ما رو شناخت نگه داشت بعدشم مثل قبل رسوندمون ...

خونه که رسیدم با کفشی که پاشنه اش خوابیده (تو عمرم از هیچی به اندازه این کار بدم نمیاد)خلاصه قسمت شد این شکلی بیام . دیدم بــــــــــــــــعله یه تاول مشتی زده

دوستای عزیزم میبخشید نبودم

دوستون دارم

تعریف جدید

میخوام یه تعریف جدید از زندگیم بنویسم

نه اونچه از زندگی بقیه ظبط کردم...

که توی حرص وطمع رسیدن یا نرسیدن به اونا لحظه هامو تباه کنم!




چقدر خوبه که گاهی وقتا خونه خالی میشه!


یه غمی دلمو بدجور چنگ میزنه


خسته ام


گاهی وقتا یه اهنگ ...کمی اشک ...آروووومم میکنه...

برو جلوی آینه

یه لحظه برو جلوی آینه

بدون هیچ دلیلی یه لبخند قشنگ بنداز به صورت ماهت

خیلی خودتو دوست داری نه؟

حس قشنگیه

اولین باره

خیلی خوبه که با خودم حس قریبگی ندارم

خدایا

وقتی رفتن خونه شون و برگشتن !

از مامانم پرسیدم چطور بودن؟

گفت:مامانش هنوز باورش نشده! انگار هنوز داغه !هنوز نفهمیده بچه اش...

از یخ شدن اون داغی هر هفته سوز اشکش بیشتر میشه !

.

.

خودم میفهمم هنوز داغم

خدایا خودت تحمل و صبرم بده...

خدایا تو تنها وتنها وتنها کَسمی!


مبارکه

قلب ساعتم تند تند  میزند!

هماهنگ با من!

بی قرار...

فقط چند ساعت دیگه

حس خوبیه خیـــــــــــــــــــــــلی!

امسال سعی داشتم بی اهمیت باشم !

ولی نمیشه...