چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

فیلسوفانه های مغز رو به بهبود من


هر از چند گاهی توفکر میرم و لیست آدمایی که بهم کمک کردنو بی هیچ چشم داشت و منتی مشکلم رو برطرف کردم  تو ذهنم مرور میکنم!

موقعیتایی مثل فقر و نداری یا  هر مشکل خاص و دردناک دیگه  توی زندگیم باعث شده که واقعن  دل نازکی داشته باشم و اینو یه نعمت میدونم از طرف خدای خوبم .

این که از دیدن رنج آدما حتی اگه دشمنم باشن لذت نمیبرم خدارو شکر میکنم ...

مطلبی که دوس دارم بگمش:قدیما که توی اون خونه قدیمی زندگی میکردیم  ،به خاطر موقعیت خونه و نوع ساختش جکو جونورا هم کم نبودن و میامدنو اواز ومیخوندنو 

میرفتن...

یکی از اونا پرنده ای خاکستری رنگ بود که ما به زبون محلی بهش میگیم (پاختِری)ولی در اصطلاح بهش گفته میشه فاخته...

همیشه اوازشو با گرمای هوا و له له زدنای تابستون و دیوارای هسی کاه گلی اون موقع  باهم توی ذهنم دارم  !یادم میاد وقتایی که با ماجی با هم بودیم این پرنده میامد روی دیوار مینشست و میخوند فورا یه سنگ برمیداشتو میگفت :(کٌچی بی صاحاب)و معتقد بود که نحس و شوم هستش و داره برای وقوع یه پیشامد ناگوار بهت خبر میده و از این حرفا

من از اون موقع که بچه بودم تا همین چند روز پیش دقیقا همین اعتقاد رو نسبت به فاخته داشتم و حتی از شنیدن اوازش واهمه داشتم  ،چند روز پیش از فرط خستگی کف اطاق داز کشیدمو به اسمون نگاه میکردم که دیدم یکی از همین فاخته ها اومدو نشست روی سیم برق رو به روی حیاط ولی اوازی نمیخوند  ،یک سری از افکار درست و غلط شروع کرد توی سرم بچرخه  که اخرش خودمو قانع و متوجه کردم که شومی و نحسی تفکر منه نه صرفا موجود بیگناه و معصومی مثل این ...

نمیدونم چرا ولی هر روز تقریبا تا میرم تو حیاط یکیشونو اتفاقی میبینم و دقیقا مثل ذوقی که برای بچه گربه میکنم بهش سلام میدمو قربون صدقه اش میرم 

و واقعن لذذذت میبرم از این کارم

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 23:08 http://shahryarmolkesokhan.blogsky.com

آپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپم
زودی بیا

اومممدممممم

پاییزه سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:46

سلام خانمی.

اتفاقا ما هم تو خونه ی قدیمی تو شهرستان که زندگی میکردیم از اینا داشتیم.

البته ما بهش میگیم "یا کریم" و به زبون خودمون میگیم "موسا کو تقی" میدونی چرا؟ چون وقتی میخونه این آهنگ رو میده...

تو خونه ی قدیمی ما پشت دری که تو حیاط پشتیمون راه داشت روی جعبه کابل های تلفن خونه درست کرده بود...

منو بردی تو قدیم... تو خاطرات گذشته...

کاش هنوز همون اندازه ای بودم....

سلا اسیه جان
چه جالب باوو لهجه شما زده رو دست لهجه ماخخخخخ
دلم نمیخواد برگردم به قدیم ...

در چه حالی بانو؟ چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 15:03

معرفی نمیکنی؟

کوچه های باران خورده چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 19:29 http://sobhbabaran.blogfa.com

هی بانو...
روز اول دیدارمون در باران یادت هست
آنقدر برای دیدنت عجله کرده بودم که
"دلم"بند کفش هایش را نبسته بود!
با همان حال، تمام دشت رادر باران دویدم تا به تو برسم
که مبادا پیش از من "ناز نگاهت" خریدار پیدا کند

سلام وعرض ارادت وادب دوست گرامی .
دوستان خوب هرجا که باشن مثل ستارهای تو آسمان میدرخشن

سلام استاد گرامی
شعر بسیار زیبا و تاثیر گذار
متشکرم

حمیدعسکری پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 19:06 http://sobhbabaran.blogfa.com

سلام وعصرتون بخیر دوست گرامی
نوشته ی زیبایی بود این روزها...وای کاش سکوتها رو بشکنیم قبل از اینکه دیر بشه.
ممنونم از نگاه زیبات وحضور خوبتون .زنده باشید

بعله درسته
سکووت گاهی خیلی زجر اوره

آیدا چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:52 http://heseporteghali.blogsky.com

سلام. اتفاقا فاخته ها تو خونه ی ما هم اومدن و لونه درست کردن، اما پرنده های به این مظلومی فکر نمی کنم شوم باشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد