چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

بستمش برای اولین بار با جرات

دیشب موقعی که  همسری رفت سرکار رفتمو درو بستم !بعدش از سرکار زنگ زدو گفتم چند شبه بد خوابم میبره مخصوصا که باد تند و طوفانم میادو تنها من هزار فکر میکنم  درو بستم  .اونم بهم گفت خوب کاری کردی ، البته تا ساعت 2/30 خوابم نبرد ولی دیگه یه حس امنی داشتم ...

این در تا ظهر که همسری خواب بود بسته بود و وقتی میخواست بره خونه مادرش دروباز کردو رفت و برگشت که بره کمک برادرش آهنهاشو ضد زنگ بزنه.

ناگفته نماند که پارسال موقعی که ما خونه رو میساختیم برادرشوهرم و همچنین زنش اصلن به کمک ما نمیومدن و همسر بیکس و تنهای من خودش بودو خدای خودش با این که برادرش پسر بزرگتر بود ولی  شوهر من باید مخارج خونه رو میداد و پدرمریضش رو هم مدام به بیمارستان میبرد همچنین سرکار باید میرفت و همچنین بناییو دنبال اوستا و تکمیل خونه و و همینطور کشاورزی هم  باید میکرد .توی همه اینها به جز تیمار کردن پدر که اون برادرش تنها شبها پیشش میخوابید وقتی ما ازدواج کردیم تکو تنها بود و اصلن به کمکش نرفت...

یادمه افتاب نزده میرفتم سرکارو آفتاب که غروب  میکرد برمیگشتم  یک شب  پیام داد که بیام دنبالت کمکم کنی  و من چون خیلی خسته و کوفته بودم  (آخه کار کارخونه مواد غذایی سخته خب)اولش گفتم نه ولی بعدش اوکی دادم و اومد دنبالم و تا 12 شب آجر دستش دادم و ایوون خونه رو اسکلتش رو چید .

اینا رو بهش میگم  همش میگم یادته چظور نگاهمون کردن چرا تو حالا داری خودتو میکشی و هی میری اونطرفو کمک میکنی وچیزی نمیگه و میره .

داشتم از در میگفتم ...غروب درو باز کردمو رفتم به مادرش گفتم اگه میرید مسجد برید .اونم موقعی که من از خونه مادر میومدم پیش دوستاش نشسته بود خخخ  حدود 15 تا زن میان سال و پیرزن عصر به اونور میشینن توی کوچه مادرشوهرمم گل وسط  با وجودی که امروز در بسته بود و مستقیم نتونسته بود بره از در خودش دور زده بودو رفته بود وقتی اومدم خونه و گفتم همسری خیلی اخماش تو هم رفت و زیر لب یه چیزایی گفت که نفهمیدم  ولی در کل اصلن   خوشش نمیاد از کوچه نشینی این زنا .منم بدم میاد تا از خونه بیرونم میام فورن نگاه میکنن و سوژه بدست میارن .راستی مادرشوهر من یه در اصلی خودش داره ها ولی چون این در حیاط ما قبلن در خونه اش بوده و درواقع در دوم خونه اش به محله اینوری بوده و کلی همسایه و رفیق اینطرف داره نمیخواد ترک رفتن کنه و درواقع نمیخواد این در رو برای ما به رسمیت بشناسه  همین که در واسطه  یاا همون در لعنتی باز باشه میاد و میره بیرون و نگاه میکنه و تازه گاها میاد پشت شیشه سالن ما رو هم یه داکی میکنه و با خودش هم کلی حرف میزنه و کلن در زدن تو کارش نیست...

امشبم درو بستم  امیدوارم   این بسته بودن یه قرار و قانونی توش بیاد  گفتم به همسری که یه پرده برزنتی بایه زنگ بگیر و به کار ببند موافقت کرد.

البته گفت قرار نیست همیشه باز بمونه و ...

امیدوارم شرایط بهتر از این بشه امیدوارم  تحمل بدتر از این رو ندارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد