چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

هوووف

وارد ماه هشتم بارداری شده باشی و یک روز  به تو زنگ بزنند و بگویند که باید بیایی مرکز بهداشت و آزمایش خون بدهی !

بروی

آنجا پر از زنان بارداری باشد که شبیه تو برای این تست خون آمده باشند ،کم کم ریز ریز بشنوی که آزمایش نامش تست اچ آی وی است  و برای عجله داشتنت و تخت بودن خیال دلت زودتر از همه بروی و تست را بدهی ،انگشتت را مثل وقتی که بخواهی میزان قند خون رابسنجی با تیغی ببرد و چند قطر از خون خوش رنگت را داخل کیت آزمایش بریزد و چند قطره محلول راهم رویش دقیقه شمار به قول خودش دقیق را بالای سرش بگذارد و بگوید 20 دقیقه دیگر بیا تا جواب را نشانت بدهم ...

برم مراقبت ها را پیش بهورز انجام بدهم و آمپول رگامم راهم بزنم و ببینم که صدایم میزنند !

وارد اتاق ماما میشوم .جوری خاص حس میکنم دارد خودش را آماده میکند که چیزی را مزمزه کند و به من بگوید ،مینشینم و او زل میزند در چشمانم ومیگوید :

خب. ببین این دوتا خط افتاده   ومن شروع میکنم به خندیدن .واو شروع میکند بیماری نقص ایمنی اچ آی وی را برای من شرح دهد .غافل از این که تمام دوران تحصیلم را هر سال به خواندن ویروس ها و  باکتری ها و کوفت و زهرمارهایی گذراندم که هیچ سودی هم برایم نداشت...سرم داغ میشود ولی به روی خودم نمی آورم  

میگویم اینا رو برای من نگو بابا میدونم ایدز چیه  ولی من ندارم  مطمینم...

از مثبت کاذب شدن این کیت در بعضی مواقع میگوید و این که حتی اگه سرماخوردگی هم داشته باشم ممکن است این مثبت بشود .به هر حال مرا مورد لطف خود قرار میدهد و این بار دستکش لاتکسش را دستش میکند و دوباره ازمایش را تکرار میکند و میگوید 20 دقیقه دیگر بیا.

صدایم میزند و وقتی میروم به من میگوید ببین بین همه این زنا از تو فقط دوتا خط افتاده از من انکار که بابا نه من روابط پر خطر داشتم نه شوهرم نه من معتاد بودم و نه اون .آخه چطور ممکنه !؟

برگه آچاری از کشوی میزش درمی آورد و مرا معرفی میکند به مرکز بهداشتی درمانی نواب اصفهان .ومتزکر میشود که فقط بین منو تو میمونه این موضوع زودتر برو تا اونجا مطمین شی !

از اتاقش که بیرون می آیم بین تمام این زن ها خواهر شوهر را هم میبینم ظاهرن متوجه تکرار دوباره آزمایشم شده و میپرسد جوابش اومد؟

میگویم آره سری اول اشتباه کرده بود ...

با بغضی که هی میفشارمش زنگ به شوهرم میزنم و میگویم بیاید دنبالم و بعد برود سرکار سوار ماشین میشومم و میپرسد که چه کردم ...

قلبم گنجایش مخفی کردنش را ندارد صدایم میلرزد و با نگرانی و چشمانی خیس همه را برایش میگویم ...

بیچاره اوهم  تمام سعیش را برای آرام کردن من میکند و میگوید ایدز چی  ایدز کجا آخه چجوری ؟ اخه کجا ؟

تو این اوضاع و احوالات زندگیمون ایدزو کم داشتیم .

میخندد و خیالم را راحت میکند و میگوید این ماماهای تازه وارد هیچی حالیشون نیس که میفرستنشون اینجا و اینهمه استرس و اظطراب به ما میدن 

برگه را نشانش میدهم و میگوید اینو که میریم انجام میدیم ولی خیالت راحت...

یادت نیس اول بارداری سر یه گلبول سفید بالای خون بهت گفت بدنت عفونت کرده ؟ بعدش که که رفتیم اصفهان اون مامای کارکشته  گفت تو بارداری طبیعیه بالابودن وایت بی سی خون؟؟؟

خلاصه 

من وارد خانه شدم و به جای خوردن لقمه نانی که حداقل به لگد های دخترم پاسخی داده باشم یک راست سراغ لب تاب میروم و سرچ میکنم و گریه میکنمو سرچ میکنم و اشک میریزم .

این دلنگرانی را حتی به مادر هم نمیتوانم بگویم که شاید کمی از شدت  تحملش کم بشود .باز همسری زنگ میزند و کمی حرف میزند و حرف میزنم و ارام میگیرم  ...

ولی تا سه روز بعد که یکشنبه باشد .تمام خلوت هایم با گریه های عجیب و التماس هایی به خدا و نگرانی برای طفل معصومم بود...

که حتی اگر این بیماری راهم داشته باشم  غصه فرزندم بیشتر مرا آب میکرد...

ادامه دارد...


پای مرگ و زندگیه 

فقط دعام کنید ...