صبح سرد زمستان
پای بخاری نشسته بودم
مادر پشت قالی
درس میخواندم
مادر گفت:عجب گنجشک های تپل مپلی
به او توجه کردم گفتم:چی؟
گفت:به باغچه نگاه کن
به باغچه ی یخ زده خانه نگاه کردم
پرندگان معصوم وکوچکی در لابه لای برگهای یخ زده
به دنبال غذا
مشتی برنج پخته بر روی باغچه ریختم
مادر فهمید به من قر زد
ولی من آسوده خاطر بودم