دوتا چشمِ بی تکلّف.
یه صدای خُشک و زخمی.
یه نگاهِ بی ستاره.
دوتا دست پینه بسته
دوتا پای خُرد و خسته. که دیگه رَمق نداره
سر صبح تا دلِ شب.
میپیچه صدای گاری
تو گوش کَرِ خیابون.
توی گرما زیر آفتاب.
توی سرما زیر بارون. سر چهارراه دورِ میدون
میخوام از شما بخونم.
شما که غریبه هستین
پیش چشم آشناها.
از همیشه تا همیشه.
دستاتون رو هدیه کردین.
به نگاه سرد ما ها
میشتون مثل یه بَرّه است.
سر به زیر و رام و آروم
دنیا با اون همه گرگیش.
توی این معرکه میدون.
کوچیکه قد یه کوچه.
با نهایت بزرگیش
توی مشتاتون اسیره. مثل بازیچه ی کوکی، که تو دست این و اونه.
اگه مردی مونده باشه.
توی بازویِ شماهاست.
جونِ هرچی پهلوونه،
کوچیکین اما بزرگین.
هرچی سختیها زیاده
همت شما بلنده.
توی این دوره زمونه.
خیلی حرفه که یه بچه. کمرِ مردی ببنده
دل آسمون میریزه.
وقتی لبهاتون میلرزه
اما گریه رو میخندین.
کوچیکین اما بزرگین.
به خود خدا قسم که شماها یه پارچه مَردین.
سلام...
فقط سکــــــــــــــــــــــوت...
سکوت...
تنها کاریه که الان میتونم بکنم