دیگر حتی بغض و آه و اشکهایش تصلایی نبود بر دردهای یکی بود یکی نبودش!
آرزوی مرگ برایش ملموس ترین و بهترین شده بود ...
و به این می اندیشید...
زاده لغزش هوسی ،در انتهای شبی سرد و طوفانی است
و این که ای کاش هیچ جذبیتی رخ نمیداد تا حاصل هستی او باشد...
و به این می اندیشید ...
کدام یک از آنها بیشتر شیون میزنند وقتی خون تمام دستش را رنگین کرده باشد.