میدانی؟
گاهی اوقات با خود فکر میکنم اگر یه روزی ازدواج کردم و اتفاقا فرزند اولم دختر ملوسی بود چه ها میکنم و چه ها نمیکنم!
اتفاقا این فکر ناگهانی درست زمانی به سراغم می آید که ... که بعضی رفتار ها را دوست ندارم ،بعد از 22سال زندگی احساس میکنم چقدر حالم بد میشود وقتی به طرز رفتارم احترام گذاشته نمیشود و مدام باید نگاه هایی را تحمل کنم که باعث میشود با خود بگویم "کاش با جور شدن اولین شرایط برای رفتن گورم را گم کرده بودمو کمتر مته به خشخاش گذاشته بودم"
میدانی؟!دختر ملوس مامان ...
میخواهم وقتی تو به دبستان رفتی وقتی کوچترین مشکلی برایت پیش آمد مثلا اگر یک روز تمرینهایت را ننوشته بودی از قضا معلم مردت با چند لگد بدن نحیفت رابه جای پرسیدن این که چه مشکلی بوده که تو درست را نخوانده ای داغون کرد!
بیایم آنجا و چنان سیلی محکمی به آن چهره ی کثیفش بزنم که سرش بکوبد به دیوار و نداند که از کجا خورده!!!
نترسم تو را در آغوش بکشم تو را سیراب کنم از محبت مادرانه ام موهایت را آرام شانه بزنم و گل سری زیبا به آن ببندم !
هر گز تو را با نوه های دختر و دختر های محل مقایسه نمیکنم ،پای حرفهایت مینشینم ...
بزرگتر که شدی وقتی شروع کردی آهنگهایی مشکوک به عاشق شدن و دلبستگی گوش دهی رفتارم را جوری تنظیم میکنم که نترسی از بروز دادن احساساتت و مدام پیر و پیغمبر و قرآن را نمیکشم وسط و مینشینم ببینم آن پسری که احیانا چشمکی به تو زده و دل دخترکم را برده که بوده!!باهم برویم صحبت بکنیم با او تاکید میکنم باهم ...میدانی عزیزکم ما دوتا چیزی برای قایم باشک بازی برای هم نداریم چون مثل دو دوستیم شاید هم نزدیکتر...
اگر یک روز مادربزرگت به کربلا رفت و همگی دور هم جمع شدیم تا آش پشت پا برایش بپزیم وقتی سبزی ها را آوردند وسط و من این را میدانستم که تو هنوز سبزی خورد نکرده ای وممکن است دستت را ببری و از پسش برنیایی این را که تو بلد نیستی سبزی خورد کنی را به خاله ات نمیگویم تا او جلوی همه این را بگوید و تو به جای سبزی آش خورد شوی و بزنی زیر گریه !!!میدانی ملوسکم من هر گز شخصیت دخترم را جلوی حتی مادرم خورد نمیکنم ،بلکه میگذارم سبزی را خورد کنی حتی اگر دستت را ببری چون این زخم زخمی است که طی دو هفته خوب میشود اما آن یکی هرگز.......
از همه مهمتر در انتخاب پدرت نهایت سعیم را میکنم تا "توانایی تحمل تفاوت هایمان"را داشته باشیم ...
دیگر وقتی تو به دنیا می آیی وقت تربیت پدرت برای من و تربیت من برای پدرت نیست!وقت کشمکش و دعوا هم نیست!
تنها وتنها وقت برای پروراندن تو میماند و زندگی و کنار هم بودن ...
چقدر قشنگ نوشتی...و چه دردناک البته.
ممنون...نوشتنش همراه بود با یه عالمه بغض
متن خیلی قشنگی بود,خیلی
اینا اتفاقاتین که واسه خودت افتاده عزیز دلم؟
سلام مهربان جان
بله عزیزم اینا اتفاقاتین که دوست داشتم بیوفته و نیوفتاد
سلام
تو نوشته هات دردبود . درد از درک نشدن
امیدوارم درک تون کنن
سلام ممنونم دوست عزیز که سرزدین
من که امیدوارم صاحب فرزند دختر نشم.دختری که نه بتونه لباس دلخواهشو بپوشه نه بتونه تو شب تو خیابون قدم بزنه.
سلام تارا بانوو.
از گربه چه خبر؟
خوش اومدی عزیزم
منم ازخیلی چیزا ناراحتم .خیلی از آزادیا رو دلم میخواد ولی چاره چیه؟؟
عزیز عااااالی بود...
با ذکرمنبع کپیش میکنم!!!
حال کردم اصن
خواهش میکنم نازنین