چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

حرفای رسوب زده توی دلم

گذشته خیلی خیلی سختی داشتم .

نمیخوام ازش بگم و بگم که چقدر زندگی و سختیاش زمینم زده و خوردم کرده و دوباره بلند شدم!

میخوام بگم الان که دارم مینویسم به این شناخت کلی از خودم رسیدم ،که حس میکنم اگه سری از رفتارا و یه سری از اتفاقات توی سیر  زندگیم نمی افتاد الان "من"موقعیت اجتماعی و روابط عمومی بهتری "داشتم .

نه این که از الان خودم ناراضی باشما !اصلن.

احساسم اینه که اعتماد به نفسی که بخش زیادی از اون از زمان تولد تا تمام شدن کودکی شکل میگیره ضعیفه ،پایینه!

و این خیلی منو زجر میده .احساس میکنم هر چی بیشتر زمان میگذره این ضعف پررنگ تر میشه ...

درست همون وقتایی که به اوج درد و ناامیدی میرسم و بغضای یکی درمیونمو قورت میدم و اجازه اشک ریختنو به خودم نمیدم و درست بعدش که شروع میکنم به لرزیدن ،حس میکنم اگه گذشته کمی با ایده آل هایی که من الان بهش فکر میکنم و حسرتشو میخورم نزدیکتر بود اینطور نمیشد...

ولی با تمام این اوصاف تنها چیزی که رو پا نگهم میداره وجود نازنین خداییه که همیشه نگاه مهربونش یاری زندگیم بوده .

یه وقتایی با خودم فکر میکنم :چطور ممکن بود اون وضعیت الان تبدیل بشه به اینی که الان هست؟!!این انگشت به دهن موندنه تنها مال من نیست کسایی ام که نظاره گر بودن از بیرون همین حرفو میزنن !!!ومن به هیچ کس جز پروردگارم فکر نمیکنم و اعتقادم اینه که تنها اراده اون بوده ...

یه وقتایی برحسب اتفاق یا حالا هر چی با یه سری آدم برخورد میکنم و مجبور میشم بخشی از عمرمو بگذرونم باهاشون حتی ...آدمایی که از نظر اعتماد به نفس بالا تر ازمنن و انرژی و امیدبیشتری دارن(یه جورایی پر روترند) و بازم من زجر میکشم چون حس میکنم کم میارم وحتی چند روز به خاطر هم کلام شدن باهاشو حالم سرجاش نیست حتی شده گریه های بی امون ریختمو سردرد های زیاد کشیدم...

ولی با گفتمان هایی که با خودم داشتم(:-))به این نتیجه رسیدم که اینو به یه فرصت تبدیل کنم .احساسم اینه که هر چی بیشتر بجنگم با ضعفایی که دارم این کمبود و ضعف اعتماد به نفسو بیشتر از بین میبرم...

اگه یه همچین آدمی حقمو خورد اولش یکم قلبم تپش میگیره که بگم؟نگم؟ضایعم میکنه جلو جمعا!!ولی یه هو پا میذارم رو تمام این فکرا و بلند حرف میزنم باهاش حقمو میخوام ،باهاش بحث میکنم،باهاش اخم میکنم...

اصلن شاید خدا این آدما رو سر راهم قرار داده تا با برخورد کردن و رقابت باهاش جبران کنم و ثابت کنم خودمو...


**** بعضی اوقات شبیه یه بچه 5-6  ساله تشنه یه ذره تعریف تمجید مامان بابامم.جوری که اگه دارم باهاشو حرف میزنمو شاید ندونسته یه رفتاری بکنن یا بی توجهی کنن یا ...سکوت میکنم و بغض بغض ...این حس بهم دست میده که از وجودم ناراحتن ،یا این که پیش خودشون منو با بقیه مقایسه میکنن و ناراضی میشن.

ولی یه وقتایی ام شده که تا صبح بالای سرم موندن و نخوابیدن تا وقتی که من چشم رو هم بذارمو خیالشون راحت بشه.

از برادرم که دستامو محکم میگیره و ذکر گفتنشو میشنوم که داره برام دعا میکنه از بابایی که تا میگن دستگاه قند سنجتو بیار قندشو بسنج که با وجودی که به کسی اجازه دست زدن بهش نمیده زود میدوه میاره قندمو میگیره  از مامانی که حالش از من بدتر میشه وقتی خرابی حال منو میبینه ولی به روی خودش نمیاره زود میره کباب میپزه

نمیدنم در آینده چی در انتظارمه ولی از خدا میخوام به دردایی که توانشو ندارم امتحانم نکنه ازش میخوام توی انتخابای زندگیم تنهام نذاره ....

نظرات 6 + ارسال نظر
سرباز سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:07

چقدر خوبه که اعتقادت قویه. و اینکه موقعایی که کم میاری دست به دامن خدا میشی...
کاش من هم اینجوری بودم. من با خدا غریبه شدم یه جورایی. کاش نمیشدم....
چقدر حالم شبیه حال بد توئه. کاش میخوابیدم و سه ماه دیگه بیدار میشدم...

مرسی ولی من خودم اینطور فکر نمیکنم .خودمو که با کسای دیگه مقایسه میکنم میبینم خیلی عقبم خیییلی .
میدونی حس خیلی خوبیه که آدم باور داشته باشه وقتی هیچ کسو نداره تو اوج تاس و ناباوری یکی هست واقعن هست که گرمی نگاه پراز عشقشو حس میکنی...
من فکر میکنم شماخیلی آدم فهمیده و نزدیک به روحیه ی منی
چندین با دیدم که با آیه های قران با مخاطبات حرف زدی و این خیلی برام جالب بوده ونشون داده که چقدر اهمیت میدی به این چیزا.
ماه رمضون؟؟

پاییزه سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 15:40

خداروشکر میکنم که یه دوست به این خانمی پیدا کردم. یه دوست فهمیده و عاقل... یه دوستی که هروقت میام نوشته هاش رو میخونم کلی چیزی یاد میگیرم...

من مطئنم... یقین دارم در آینده ی نزدیک به موفقیت هایی میرسی که شاید حتی الانم بهش فکر نمیکنی...

نگران هیچی نباش و مثل همیشه فقط تلاشت رو بکن و یقین داشته باش به همه چیز خواهی رسید... هم مادی... هم معنوی...
لحظاتت همیشه سرشار از شادی و موفقیت چکاوک مهربونم...

آسیه جان شما عزیزدل چکاوکییی
چقدر خوشحالم که ازم تعریف و تمجید کردی
قربون تو دوست گلم بشم که انقد با احساس و مهربونی
منم خوشی و سلامتی برات آرزو میکنم

sms سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 18:09 http://dragoncruel.blogsky.com

سلام
واسه این که توضیح بدم یه کتاب باید بنویسم بعد میشه روضه!!!
ولی حالا جونم واستون بگه که بلا به دور از شما من یک بیماری مادرزادی دارم!
اول بگم دور مخچه همه انسان ها آب هست برای کنترل کردن رشد مخچه خب مال من زیاده!!!
هیچکارش هم نمیشه کرد الا یک شانت که شبیه شلنگه رو توی سرم جاسازی کنن تا آب تخلیه بشه!!!
در ٨سالگی عمل کردم موفقیت آمیز بود.
بعد ۱٧سالگی به دلیل رشد قد این شانت جابه جاشد و سردرد شدید و حالت تهوع و اینا...
خلاصه عمل کردم دکتری که واقعا خدا خیرش بده.
این سومین عمل من بود که پارسال انجام شد اینهم برهمین منوال بود و این بار برعکس ۱٧سالگی دیگه شانت رو عوض کردن!!!
ببخشید دیگه واضح تر از این باید حتما قیافمو میدید!!!

سلام دوست من
نه این چه حرفیه اخه من خودم خواستم بگی!
دقیقا یادم نیست ولی تو دبیرستان یه چیزایی خوندیم راجع به این که یه مایع ژله مانند بین استخوان جمجمه ومحتویات مغز هست که از ضربه خوردن به مغز جلوگیری میکنه یه جورایی میفهمم چی میگی.
پس خیلی انگاری درد کشیدی تو این مدتی که نبودی :(
با همه ی این چیزایی که گفتی چقدر پر روحیه راجع به مریضیت حرف زدی من اگه جای تو بودم قید همه چیو میزدم :)))
برات آرزوی سلامتی میکنم و دعا میکنم اگه لایق باشم ،ای شالله دیگه واسه شانتی که توی سرته هیچ اتفاقی نیوفته ...
ممنونم که سر میزنی

mehrdad جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 15:58

توی این موضوع تنها نیستی خیلیای دیگه هم هستن با کمی تفاوت

واقعن؟
اگه وبلاگ داشتی میومدم برات نظر میدادم

sms یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:28 http://dragoncruel.blogsky.com

سلام
یه چیز بگم ربطی نداره به بموضوع ولی میگم!!!
بابام همیشه میگه حتی اگه آدم خوبی هستی نگو من خوبم!
ولی نمیدونم چرامن اینطورییم!!
اینجوری بگم که یه جا استخدام شدم برای منشی!!!
ازون بنده خدا خوشم نیومد هیچی دیگه از فرداشش نرفتم
بعد چند روز بعدش دیدم شرکت بسته و دیگه کار نمیکنن!!!
موندم من چی دارم که اینا وقتی من رفتم تعطیل کردن

ههههه
چه باحال
خب شاید اصلن تعطیلی اونجا ربطی به تو نداشته
باباتون راست میگن اصن منم از آدمایی که مدام لاف میزنن و راضی ان از خودشون خوشم نمیاد مگه نشنیدی که میگن از خودت تعریف کنی دشمنات زیاد میشن؟

برو یه پرسو جو بکن شاید اصلن تو رفتی اینا افسردگی گرفتن

mehrdad یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 19:56

وبلاگ ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد