چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

چه میکنید با کرونا؟

شبا بیدارم تقریبا ...

یسنا هنوز دندون نداره یه دونه داره در میاد و خیلی بدی میکنه!


منفی بود

سه روز بعدش رفتیم .یکشنبه بود  7 اونجا بودیم .تاریک بود که راه افتادیم ...

با هزار اناانزلنا  توی را و گریه های یواشکی  و دلی که آشوب بود رسیدیم اونجا !

برعکس اسم ایدز  محیط مرکز مشاوره خیلی گرم و آروم  بود پر از پرسنل مجرب و کار بلدی که از تو ظاهرت  میفهمیدن اره یا نه  رفتیم  با برگه ای که ماما بهمون داده بود .

رفتیم تو ی یه اتاق که یه خانوم خیلی خوشگل  با موهای فرو رنگ قهوه ای خاص اونجا بود  .سوالاتی کردو  با یه  جمله گفت که بارداری  خیالت راحت چیزی نیس .مارو گفت بریم قسمت تست و خون

اونجا که رفتیم  یه خانوم و آقا نشسته بودن و همین که فهمین باردارم و 8 ماهمه   گفتن هر هفته چندتا خانوم باردار با وضعیت روحی مث شما میان و مرکز بهداشت اونا رو فرستاده و دست آخرم همه منفی درمیاد.و ما باهاشون مشکل داریم و نمیدونم چرا  باردار میفرستن چون کیت ها مثبت کاذب میشن درحالی که مبتلا نیستن.

خانومی که تقریبا همسن خودمم بود اومد داخل اتاق . چهره پریشون منو که دید گفت عزیزم : من الان  بچم11  ماهشه و پارسال همین مشکل تو رو داشتم وقتی 3 ماهم بود  نگران نباش .

کیت 20 دقیقه ای رو گرفت وگفت 20 دقه دیگه بیا جوابشو بگم وهمینطور یه سرنگ خون برای آزمایش آلایزر !!

آزمایش آلایزر( ویروس اچ آی وی )رو توی خون نشون میده و گفتش چهارشنبه بیا.

بعد بیست دقیقه که رفتیم گفت منفیه بعد بیاین  تا جواب کتبی الایزر رو هم بدم و  این جواب اب سردی بود روی دل پر از آشوب من 

جواب کتبی هم منفی بود.

بله دوستان عزیزم .دلیل این که من  این موضوع رو توی وبلاگم مطرح کردم این بود که اون روزی که  از مرکز بهداشت اومدمو شروع کردم به سرچ کردن که  ببینم چیز عادی ای هست مثبت شدن کیت هیچ چیز گیرم نیومد  و دل آشوبیم بیشتر شد میدونم غیر از من بازم خانوم هایی باردار به این مشکل برمیخورن امیدوارم بعد از سرچ کردن   این متنو بخونن تا کمتر غصه تحویل بچه طفل معصوم تو شکمشون بدن ...

هوووف

وارد ماه هشتم بارداری شده باشی و یک روز  به تو زنگ بزنند و بگویند که باید بیایی مرکز بهداشت و آزمایش خون بدهی !

بروی

آنجا پر از زنان بارداری باشد که شبیه تو برای این تست خون آمده باشند ،کم کم ریز ریز بشنوی که آزمایش نامش تست اچ آی وی است  و برای عجله داشتنت و تخت بودن خیال دلت زودتر از همه بروی و تست را بدهی ،انگشتت را مثل وقتی که بخواهی میزان قند خون رابسنجی با تیغی ببرد و چند قطر از خون خوش رنگت را داخل کیت آزمایش بریزد و چند قطره محلول راهم رویش دقیقه شمار به قول خودش دقیق را بالای سرش بگذارد و بگوید 20 دقیقه دیگر بیا تا جواب را نشانت بدهم ...

برم مراقبت ها را پیش بهورز انجام بدهم و آمپول رگامم راهم بزنم و ببینم که صدایم میزنند !

وارد اتاق ماما میشوم .جوری خاص حس میکنم دارد خودش را آماده میکند که چیزی را مزمزه کند و به من بگوید ،مینشینم و او زل میزند در چشمانم ومیگوید :

خب. ببین این دوتا خط افتاده   ومن شروع میکنم به خندیدن .واو شروع میکند بیماری نقص ایمنی اچ آی وی را برای من شرح دهد .غافل از این که تمام دوران تحصیلم را هر سال به خواندن ویروس ها و  باکتری ها و کوفت و زهرمارهایی گذراندم که هیچ سودی هم برایم نداشت...سرم داغ میشود ولی به روی خودم نمی آورم  

میگویم اینا رو برای من نگو بابا میدونم ایدز چیه  ولی من ندارم  مطمینم...

از مثبت کاذب شدن این کیت در بعضی مواقع میگوید و این که حتی اگه سرماخوردگی هم داشته باشم ممکن است این مثبت بشود .به هر حال مرا مورد لطف خود قرار میدهد و این بار دستکش لاتکسش را دستش میکند و دوباره ازمایش را تکرار میکند و میگوید 20 دقیقه دیگر بیا.

صدایم میزند و وقتی میروم به من میگوید ببین بین همه این زنا از تو فقط دوتا خط افتاده از من انکار که بابا نه من روابط پر خطر داشتم نه شوهرم نه من معتاد بودم و نه اون .آخه چطور ممکنه !؟

برگه آچاری از کشوی میزش درمی آورد و مرا معرفی میکند به مرکز بهداشتی درمانی نواب اصفهان .ومتزکر میشود که فقط بین منو تو میمونه این موضوع زودتر برو تا اونجا مطمین شی !

از اتاقش که بیرون می آیم بین تمام این زن ها خواهر شوهر را هم میبینم ظاهرن متوجه تکرار دوباره آزمایشم شده و میپرسد جوابش اومد؟

میگویم آره سری اول اشتباه کرده بود ...

با بغضی که هی میفشارمش زنگ به شوهرم میزنم و میگویم بیاید دنبالم و بعد برود سرکار سوار ماشین میشومم و میپرسد که چه کردم ...

قلبم گنجایش مخفی کردنش را ندارد صدایم میلرزد و با نگرانی و چشمانی خیس همه را برایش میگویم ...

بیچاره اوهم  تمام سعیش را برای آرام کردن من میکند و میگوید ایدز چی  ایدز کجا آخه چجوری ؟ اخه کجا ؟

تو این اوضاع و احوالات زندگیمون ایدزو کم داشتیم .

میخندد و خیالم را راحت میکند و میگوید این ماماهای تازه وارد هیچی حالیشون نیس که میفرستنشون اینجا و اینهمه استرس و اظطراب به ما میدن 

برگه را نشانش میدهم و میگوید اینو که میریم انجام میدیم ولی خیالت راحت...

یادت نیس اول بارداری سر یه گلبول سفید بالای خون بهت گفت بدنت عفونت کرده ؟ بعدش که که رفتیم اصفهان اون مامای کارکشته  گفت تو بارداری طبیعیه بالابودن وایت بی سی خون؟؟؟

خلاصه 

من وارد خانه شدم و به جای خوردن لقمه نانی که حداقل به لگد های دخترم پاسخی داده باشم یک راست سراغ لب تاب میروم و سرچ میکنم و گریه میکنمو سرچ میکنم و اشک میریزم .

این دلنگرانی را حتی به مادر هم نمیتوانم بگویم که شاید کمی از شدت  تحملش کم بشود .باز همسری زنگ میزند و کمی حرف میزند و حرف میزنم و ارام میگیرم  ...

ولی تا سه روز بعد که یکشنبه باشد .تمام خلوت هایم با گریه های عجیب و التماس هایی به خدا و نگرانی برای طفل معصومم بود...

که حتی اگر این بیماری راهم داشته باشم  غصه فرزندم بیشتر مرا آب میکرد...

ادامه دارد...


پای مرگ و زندگیه 

فقط دعام کنید ...

امروز اکو قلب جنین انجام دادم.

بیمارستان چمران.

خداروشکر مشکلی نبود و همه چیز عادی و نرمال بود.

نگرانم

سونوی آنومالی 18 هفته امو بردم پیش متخصص .

گفت برای تکمیلش درج شده که بری اکوی قلب جنین.

آخه همه چیز و اون تو نرمال زده  حتی جلوی وضعیت قلبی جنینم هم همه تیک نرمال زده  نمیدونم  دکتره مریض بودو واسه کلینیکشون تبلیغ الکی کرده یا لازمه برم خیلی تو فکرم چند وقته .تا نرم این اکو رو آروم نمیگیرم ...

خدایا به امید تو

یه دختر دارم شاه نداره

رفتم سونوگرافی!

بچم دختره 

راستش نمیدونم چطوری احساساتمو بروز بدم ...

دوست ندارم شعار بدم  !

توی هفته گذشته  به خاطر رفتاری توی خونه  احساس عجز کردم ،حس کردم زن بودنم خیلی چیز بدیه   کلی زجه زدم پیش خدا و هق هق کردم و ازش خواستم  بهم دختر نده  !تا به سرانجام  و دردهای دنیای ما زنا گرفتار نشه.

من اشتباه برداشت کرده بودم  !چون رفتار اون موقع همسرم از سر خستگی و کار مداوم و مشکلی بود که بیرون براش پیش اومده بود.

اشتی کردیم و من از این افکارم از خودم خجالت کشیدم ...

چون ادمی نیست که احساساتشو بروز بده من همیشه به اشتباه برداشتش میکنم شدیدن درون گراست!

دیروز وقتی میخواستم برم اتاق سونو همراهم اومد ولی دختره که پرسنل بود نذاشت همرام بیاد .اخه دفعه قبل دکتر رادیولوژ یه مرد مهربون و با شخصیت بود 

که ازش خواستم تا شوهرم بیاد و اونم قبول که و گفت به شرطی که گوشیش خاموش باشه وقتی رفتیم تو و سلام کردم خیلی خوشرو برخورد کرد و گفت سلام خانومم بفرمایید . با وجودی که من 11 هفته ام بیشتر نبود از نظر روانی و ارضای حس مادر شدنو پدر شدن مارو  سیراب کرد و دستو پاهای نی نیمونو نشون داد و صدای قلبشم گذاشت بلندگو تا بشنویم ...اخرسر هم گفت بچه سالمه و فقط جفت یکم پایینه استحراحت داشته باش و از پله پایین بالا نرو .کلن خیلی همه چی خوب بود...

ولی دیروز تا رفتم اولش که پرسنل نکبت هی گفت چرا وایسادی چرا اینوری چرااونوری در حالی که اون خانومی که توی اتاق بود بهم گفت وایسم تا زود برم تو !

بعدشم وقتی رفتم  یه دختره برای سونوی سینه هاش روی تخت بودو داشت بلند میشد .دکتر زن بود .سلام کردم ولی اون قدرا خوب جواب نگرفتم .خوابیدم . 

چشمم به مانیتور روبه روم بود از گوشه چشمم هم  دهن گشاد دکتر که مدام یه آدامسو میجویید رو اعصابم بودو میدیدم مغزم داغ شده بود و نه تصویر درستی میدیدم و نه حال خوشی داشتم چون شوهرم هم نبود.دلم میخواست یکی بزنم دهنش که دیگه ادامسو نجوه .میجوید و کلمات انگلیسی رو برای تایپیست سونو میگفت.کلافه بودم و پرسیدم اخرش ازش که من بچه رو ندیدم !!!!گفت بزرگنماییش زیاده حالا نشون میدم .یه لحظه نینی مو دیدم و داشت دلم بهم میومد .گفتم جنسیتش ؟همون طور که ادامس میجوید گفت دختره !گفتم جفت چطور پایینه ؟نه خوبه !

همین !من 19 هفته بودمو خودم انقدر سوال کردم  حالا سونوی قبلی  با وجود سن پایین حاملگیم خیلی راضی بودم چون خود دکتر بدون پرسیدن من همه چیو گفت.

اعصابم خورد بود از دست دکتر و عهد کردم تا عمر دارم پیشش نرم  .حیف اون پولی که برای کار اون دادیم .

دکتر قبلی امین بیغمیان  بودن  حتمن دفعات بعد انتخابشون میکنم.

خدایا ممنونم ازت که یه دختر خانوم ناز بهمون هدیه دادی کمکم کن به سلامت به دنیاش بیارم .

نی نی داریم

تقریبا چهار ماهه باردارم و  روزگار سپری میکنم!

هرچند احساس میکنم زود بود برای مادر شدن و کلی کار نکرده داشتم برای خودم ...

به هر حال باور کردم  عشق به موجودی که درونم داره رشد میکنه ،اشک توی چشمام حلقه میبنده وقتی  به بودنش توی اغوشم فکر میکنم .

قراره همین روزا برم سونوی تعیین جنسیت !

هرچند میدونم  باور ها هنوز که هنوزه  روی  دور غلط  میگرده .ولی خداروشکر هم اطرافیانم اعم از مادرخودم و مادر شوهر و حتی شوهرم  حرف های دلگرم کننده میزنند.همین برای من بسه!

ان شالا خدا خودش یاریمون کنه برای مراحل بعد از این ...

استخدامی مسخره

تمام مراحل را  پا به پایش گذراندم  با صمیم  قلب   آنقدری که  با نا مساعد بودن حالم هم همراهش میکردم و ساعت ها  در گرمای سوزان منتظربودم ...

اعتقاد داشتم  که میتواند و حتمن  موفق میشود !

کسب حد نصاب نمره قبولی  و دارابودن مدارک تحصیلی  خوب با نمره بالا ...

این اطمینان را  در پایان مصاحبه اش در عمق چشمانش و ذوق کلامش  یافته بودم و اما  بعد از چشم انتظاری  مدتها...

راهیش کردم که برود سرکار و جواب را براش میخوانم پشت تلفن .

هر دویمان تپش قلبهایمان بالا رفت هم من هم  موجود معصوم درونم زمانی که اطلاعیه امدن نتایج را دیدم  و با دستانی لرزان  به سمت کامپیوتر رفتم و با خلوصی  زیاد بسم الله را زمزمه کردم  قبلش هم صدقه دادم .پیش خودم و خدا نذر کرده بودم که اگر بشود با وجود شرایط سخت اقتصادی که داریم ااز  مقداری پول به کسی که محتاج است بدهم .14 رو سوره واقعه را ختم کردم و همه جا به هر که ذهنم میرسید متوسل شدم...

دکمه اینتر را میزنم و  صفحه رو به رویم باز میشود  و در پایین میخوانم که نوشته پذیرفته نشده اید ...

بدنم یخ میزند و شروع میکنم زجه بزنم دلم به حال چشمانش میسوزد و آه سر میدهم  دلم به حال خودم و خودش  درد میگیرد که فکر کردیم شاید بعد از این همه سختی  زندگی روی خوشش را به ما هم نشان دهد . 

پایین صفحه نوشته :متقاضی گرامی سهمیه آزاد به منزله استفاده نکردن از سهمیه ایثارگری میباشد  .و همسر  بی پناه من که نه هیچ سهمیه ای داشت و نه بومی منطقه ای بود که ان را انتخاب کرده بود ...

و اما تا آخر شب علارقم  ضعف بدنی و روحی و فکری که داشتم تمام سعیم را کردم که خود را نا امید نشان ندهم  ...

لعنت به تمام بی عدالتی های کشورم ایران  ...


در حال گذراندن پنجمین خان  زندگی بودم  که...

خبر آمد  

مادر میشوی!

چکاوک  حامل  موجودی پاک و معصوم است و هنوز باور نکرده است !

جن نبود

خونه تنها باشی و شب باشه و ساعت از نیمه شب گذشته باشه و خودتو هی مشغول کنی  تا خسته شی و بخوابی و مشغول باشی که یه هو  یه گربه بیاد پشت پنجره و شروع کنه جیغ بکشه و نگات کنه و تو متعب از این باشی که توی این 9 ما ه گربه نداشتیم که !!!

نکنه جنه تو لباس گربه  ...

یکی میزنی تو گوش خودتو 

بعد بری تو حیاط و ببینی گربه داره از در آهنی که بستی با چنگالاش زورکی بالا میره و نتونسته بوده از دیوار حیاط که دورتادورش سرامیکیه بالا بره فقط بی مهابا از پشت بوم خودشو انداخته تو حیاط.

درو باز کرده باشمو گربه که اول دوری کرده مث پلنگا که خیز میگیرن برا گریز شکمشو چسبوده به ریگای کف حیاط و بعدشم با سرعت هر چه تمامتر به سمت در باز شده دویده  نه تشکری نه بوسی  نه دستت دردنکنه ای  هیچی ...

دلم میخواست میفهمید زبونمو بهش میگفتم اخه اوسکول اومدی پشت پنجره با زبون بی زبونی ازم خواستی راه باز کنم برات اونوقت حالا وقت  تشکر فرار میکنی و میری؟؟؟

وقعا راسته که تو ضرب المثلا گربه کوره داریم .چشاشو بستو رفت !

باید خوش بین باشم به خاطر شخصیت  درونی ای که راضی نمیشود  به الان و احوالاتی که هست حتی اگر از بیرون خیلی ها حسرت بخورند  زندگی ات را.

صبر میکنم این روزها را  

.

.

.خدایا به آواز خوش پرستوهای روی سیم برق  زندگی کردن  را نصیبمان کن...

بی احساس من

تظاهرمیکنم هر روز  که خوبم که خوبیم .ازدواجی موفق داشته ایم و رو به پیشرفتیم  و صبح ها با بوسه از خواب ناز دوتایی بیدار میشویم ...

تمام این نه ماه را با تظاهر به شب یا به صبح رسانده ام و در حسرت ان آرامشی ام که گفته اند شمارا میگرد !

نمیدانم مشکل از کجاست که هنوز نامش را که صدا میزنم جوان را با (هان)داده است و سکوتی که بعدش وادارش میکند با خنده بگوید جووون...

خنده دارهم هست ها وقتی که به اجبار بخواهی محبتت کنند ،تظاهر به خوب بودن کرده ایم و در پس  دردها و سختیها زل زده است توی چشمانمو گفته که 

من خیلی پیر شدم 

ریشامو ببین ...

ومن نگاهش کرده باشمو گفته باشم دلیلش منم؟!

واو خود میداند دلیلش  فقرو هزرا دلیل بیدرمان ان دوره ایست که زندگی اش را به عقب انداخت که حالا یک هو در پس برآمدن از زندگی دونفره یک هو بگوید پیر شده است...

بستمش برای اولین بار با جرات

دیشب موقعی که  همسری رفت سرکار رفتمو درو بستم !بعدش از سرکار زنگ زدو گفتم چند شبه بد خوابم میبره مخصوصا که باد تند و طوفانم میادو تنها من هزار فکر میکنم  درو بستم  .اونم بهم گفت خوب کاری کردی ، البته تا ساعت 2/30 خوابم نبرد ولی دیگه یه حس امنی داشتم ...

این در تا ظهر که همسری خواب بود بسته بود و وقتی میخواست بره خونه مادرش دروباز کردو رفت و برگشت که بره کمک برادرش آهنهاشو ضد زنگ بزنه.

ناگفته نماند که پارسال موقعی که ما خونه رو میساختیم برادرشوهرم و همچنین زنش اصلن به کمک ما نمیومدن و همسر بیکس و تنهای من خودش بودو خدای خودش با این که برادرش پسر بزرگتر بود ولی  شوهر من باید مخارج خونه رو میداد و پدرمریضش رو هم مدام به بیمارستان میبرد همچنین سرکار باید میرفت و همچنین بناییو دنبال اوستا و تکمیل خونه و و همینطور کشاورزی هم  باید میکرد .توی همه اینها به جز تیمار کردن پدر که اون برادرش تنها شبها پیشش میخوابید وقتی ما ازدواج کردیم تکو تنها بود و اصلن به کمکش نرفت...

یادمه افتاب نزده میرفتم سرکارو آفتاب که غروب  میکرد برمیگشتم  یک شب  پیام داد که بیام دنبالت کمکم کنی  و من چون خیلی خسته و کوفته بودم  (آخه کار کارخونه مواد غذایی سخته خب)اولش گفتم نه ولی بعدش اوکی دادم و اومد دنبالم و تا 12 شب آجر دستش دادم و ایوون خونه رو اسکلتش رو چید .

اینا رو بهش میگم  همش میگم یادته چظور نگاهمون کردن چرا تو حالا داری خودتو میکشی و هی میری اونطرفو کمک میکنی وچیزی نمیگه و میره .

داشتم از در میگفتم ...غروب درو باز کردمو رفتم به مادرش گفتم اگه میرید مسجد برید .اونم موقعی که من از خونه مادر میومدم پیش دوستاش نشسته بود خخخ  حدود 15 تا زن میان سال و پیرزن عصر به اونور میشینن توی کوچه مادرشوهرمم گل وسط  با وجودی که امروز در بسته بود و مستقیم نتونسته بود بره از در خودش دور زده بودو رفته بود وقتی اومدم خونه و گفتم همسری خیلی اخماش تو هم رفت و زیر لب یه چیزایی گفت که نفهمیدم  ولی در کل اصلن   خوشش نمیاد از کوچه نشینی این زنا .منم بدم میاد تا از خونه بیرونم میام فورن نگاه میکنن و سوژه بدست میارن .راستی مادرشوهر من یه در اصلی خودش داره ها ولی چون این در حیاط ما قبلن در خونه اش بوده و درواقع در دوم خونه اش به محله اینوری بوده و کلی همسایه و رفیق اینطرف داره نمیخواد ترک رفتن کنه و درواقع نمیخواد این در رو برای ما به رسمیت بشناسه  همین که در واسطه  یاا همون در لعنتی باز باشه میاد و میره بیرون و نگاه میکنه و تازه گاها میاد پشت شیشه سالن ما رو هم یه داکی میکنه و با خودش هم کلی حرف میزنه و کلن در زدن تو کارش نیست...

امشبم درو بستم  امیدوارم   این بسته بودن یه قرار و قانونی توش بیاد  گفتم به همسری که یه پرده برزنتی بایه زنگ بگیر و به کار ببند موافقت کرد.

البته گفت قرار نیست همیشه باز بمونه و ...

امیدوارم شرایط بهتر از این بشه امیدوارم  تحمل بدتر از این رو ندارم

اهداف به مقصد رسیده

راستی یه پست گذاشتم چند ماه پیش درمورد بیمه بیکاری!

درست شد 

از برج 6 سال 96 دارم میگیرم...


شیشه های گنجیشک کش!

دیروز خونه مادر بزرگه بودم همه دور هم .من حدود 25 تا نون فانتزی بردم با دوتا کاهو پیج که بقیه مواد شو اونا بگیرن و فلافل درست کنیم .در کل دور همی خوبی بود میدونم یه وقتی حسرت این روزا رو میخورم  بگذریم..... 

بعدازظهر داشتم میومدم برم تو حیاط که یه چیزی مث موشک به شدت خورد به شیشه اتاق کناری و افتاد  گنجیشک بود؛

مشخص بود با سر خورده بود و در حال مرگ بود .دلم ریخت...

نزدیکش شدیم  بال زدنای اخرش خرج دور شدن از ما کرد و رفت بیخ دیوار کاه گلی ...

یه هو  یه گنجیشک نر  به صورت جفت گیری مدام  میرفت روی گنجیشک و پایین و بالا میپرید خودش و داشت میکشت .معلوم بود که میفهمه الان وقت جفت گیری نیست !

درواقع من این حرکتو از گنجیشکا فقط موقع جفتگیری دیده بودم  ولی اون گنجیشک نر داشت  با این کارش میگفت پاشو دیوونه من بی تو میمرم .

گرفتمش تو دستمو  اب ریختم تو اون دستمو  بهش اب دادم چند بار  کم کم جون گرفت  و در حین این کار هم تمام نوه ها از 8 ساله تا یک ساله دور من جمع شده بودن و جیغ و داد میکردن که پرند جون تازه بگیره  خدارو شکر شرمنده جفت نر نشدم و گنجیشکک اونقدری جون گرفته بود که میخواست بازور زدناش خودشو از من رها کنه .منم با یه حرکت  پایین بالا تو آسمون رهاش کردم....

سلووووم

برگشتم با کلی حرف نگفته  با کلی ماجرا  که فکر میکنم گفتنش  توی اینجا کمی از استرسای روز مره امو کم کنه .بالاخره کلی ماجرای خوب و بد هست که اگه بگمشون کلی سبک میشم .

با لبتاب تایپ کردن چقد زجر اوره...خخخخ 

امید به توووو

فردا جهاز برون دارم 

نصب کابینتا امروز تموم میشه.

پدرشوهرم  احوالاتی نداره !حتی یه چایی رو هم بالا میاره ،بیماریش مهاجم شده و دیگه کاری از دستمون برنمیاد...

همسری خیلی خستس  خیلی داره دوندگی میکنه  یک دسته و کمکی نداره !

کی بشه این روزا تموم شه .خیلی اضطراب دارم .

نیازمند دعاتم تویی که با نگاه قشنگت بهم سر میزنی .

روزهای آخر  رفتن سرکار رو سپری میکنم.مصمم شدم  برای نرفتن  برای آینده.

فعلن با جدیت دنبال درست کردن بیمه بیکاریمونم .

ان شاله  موافقت کنن !