چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

زن شوهر جانم

نمیدانم  من که حالا زن رسمی ،شرعی ، عرفی ،قانونی ....اصلن همه جوره ی شوهرم شده ام   ،چرا وقتی  از آرزو  سه تا بچه داشتن یا برای  عوض شدن جو محیط هشت  تا شدنشان حرف میزنم  یا این  که بگویم  دوست دارم رنگ چشمان بچه اولم که دختر هم هست سبز باشد  باید خجالت بکشم ؟

مگر مادربزرگم  لولو بخوره هست؟ هفت سر غریبه است مثلن؟

باور کنید  مراقب رفتارهایم هستم آما این هارا نمیفهمم

15 فروردین

رئیس بانک  امروز هر تیپ آدمی رو صدا میزد:

دکتر

مهندس 

کاش یاد بگیریم از ادب و شعور همچین آدمایی

پ ن:خدا رو شکر مشکل وام ازدواجمون حل شد!

پ ن2:فردا ان شالله اولین روز کاری سال جدید هستش .

یک سر و هزار سودا...

جهت  تاسف خوردن به حال جامعه ی پارسی اسلامی  

لطفا یک سر به چت روم های مجاز نت بزنید!

تاکید میکنم 

فقط جهت خوردن تاسف  ...

اندر مثال های زیستشناسی من :)))

وقتی  پای  درد گلو و لغزش اشک  از چشمانت به میان می آید  قضیه  کاملن عوض میشود...

دلت انگار  شبیه میسیلیوم های قارچی  شده است که تا عمق وجود میوه ای فرو رفته  وگل های سفید و سبزش را فقط میبینی  ومیگویی کپک زده !!!

دلت فرو میرود در عمق وجودش و اشک هایت خیلی روانتر از قبل تر ها حتی که جاری میشود...


1395 مبارک دوستای نازنینی که منو میخونید

شده تاحالا هم صحبت بشی با مادر یا پدری  که جگر گوشه اشو  از دست داده؟

حالا دلیلش  بیماری، تصادف ... یا هر چیز دیگه ای که بوده ،پای هر صحبتیش که میشینی  میخواد مسافرت 30 سال قبلش باشه میخواد زبر و زرنگ بودنش باشه  میخواد ازدواجش باشه  ...ته ته همه ی تعریفاش میرسه به بچه اش که از دست داده !عمق درد و حس میکنی  وحفره خالی  تو دلش  خالی تر نشون میده...

نه دیگه نوروز براش مثل قبله و نه خوشی به اون صورت که باید به دلش میشینه!

خدایا خودت آرامشو به دل همه پدرمادرایی که عزیزشونو از دست دادن برگردون

آمین

نگاه رنگی رنگی

یادم می آید  در آن گذشته های دور بعضی وقتها که  در جمعی برو بچه ها از همسر مورد علاقه خود در آینده صحبت میکردند چهار شانه بودن و قد بلند و نمیدانم آن صدای کلفتو گره خورده مردانه و چه و چه و چه ...

من اما چشم های رنگی و آن هم سبز با موهای بور آرزو داشتم (لبخند)چیزهای دیگر به اندازه این خصوصیات ظاهری مهم نبود :)

شنیده بودم رنگ چشمانش سبز است ولی کیفیت و کمیت آن را اصلن نه...

میدانی اولین نگاه رنگیش را تا عمر دارم از یاد نمیبرم  درست در اولین برخورد و سلام و لبخند  نگاه رنگیش گیر کرد وسط این دل ...

این آرامش ،این خوشی ،این زنده گیی  آسون بدست نیومده !یک عمر براش جون کندم ،براش لحظه شماری کردم ،براش دعا کردم 

خدایا شکرت  بابت همه چی شکر...

تمام شده ام

درست درلحظه اتمام حال خوب همه  باید اخم و رفتار نادرستی پیش می آمد !!!

درست در لحظه آخر سو تفاهم ها به اوج خود میرسید 

ومن و تو از همه جا بی خبر لبخند میزدیم و دستهای یخ زده مان را محکمتر میفشردیم...

میدانم هنوز تازه اول راهم 

تمام سعیم را میکنم تا با این باد ها نلرزم !

من تورا حفظ میکنم  یعنی دیگر من و تو نداریم  تمام شده ام و تمامم شده است توووو

بیا تا اشیانه عشقمان را از حوادث حفظ کنیم به هر قیمتی که شده 

باشد عشق من؟

دوستت دارم 

مرور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در شرف یک اتفاق خوبم

شک ندارم
جنگ جهانى سوم
بر سر تصرف چشم هاى توست
و آنگاه من
نه هیتلرم که کم بیاورم
و نه اتحاد جماهیر احمق ها
تنهابه اتفاق یک قلب عاشق
فتح مى کنم
دنیاى نگاهت را




مهدیه

در دوران دلبری به سر میبره این بچه 

   

هوا سرده ولی نه اونقدرا

در زمستان پیش رو برای اولین بار خودم به تنهایی قدرت خرید بوت ،چکمه ،لباسهای زمستانی شیک پالتو های مد روز را داشتم !

اما

قصد پس انداز کردن حقوقم رو دارم !اهداف بزرگی براش دارم.

لباسهای چندسال پیشم هنوز خوبن :)

رضا

تو یه هفته اولی که رفته بودیم کارخونه  !توی قسمت بسته بندی بودیم و قوطی های لوبیا رو بسته بندی میکردیم .

از قضا کارخونه پر از مرد و پسرای همزبون ما بودن و از ده بغلی ما بودن و تقریبا مارو هم میشناختن .مثلن اگه یکی از اقوامتو میگفتی تا ته جدو ابادتو میخوندن که اینم مهم نبود !به جهنم

داشتم میگفتم :توی بسته بندی بودیم با مامانم که چندتا از این مردا هم بودن یکیشون اسمش مظاهر بود و خیلی هوامونو داشتو داره 

مامانم شروع کرد بگه که اره کمک کنید تبلیغ کنید تا زن و دخترای اون طرفای ماهم بیان و کار کنن و ماهم تنها نباشیم اینجا !

که یکی از اون پسرا که اسمش رضا بود گفت:زنای ما گوه میخورن که که میخورن که میان اینجا کار کنن(ایشون مجرد تشریف داشتن ها)

من سکوت کردم و مامانم یه عکس العمل نشون دادو گفت که چرا اینو میگی ؟!!!!

یه روز دیگه اشم که منو اونو روبه روی هم گذاشته بودن تا کفی های لوبیا رو پر کنیم میگفت که اره طرفای ما وضع  خیلی بهتره 

منم  خودمو زدم به اون راهو سادگی محض :گفتم از چه نظر ؟!

گفت زن و دخترا خیلی پاکن و اینطرفا وضع ناموسی و اینا خیلی بده طرفا ما خیلی خوبن

ایشون یکی از اقوام من که قبلن معتاد بودو کاملن میشناخت و از دوچرخه قرمزی ام که برا دخترشون گرفته بودن خبر داشت!!!!!

بعدها دیدم پشت پستوی رختکن مردها سیگارشو زیر انگشتاش قایم میکرد!

یک بارم دیدم که چیزی تو دستش بود و دستشو مالید به دست یکی (کاشف که به عمل اومد فهمیدم آقا خورده فروش مواد هم هست)

گذشت و گذشت و گذشت 

تا اینکه بعد یکی دوماه یکی از بچه ها بهم میگفت این رضا با فلان زن متاهل رفیقه ...

منم که هاج و واج مونده بودم که مگه میشه ؟مگه داریم؟

این که این همه جانماز اب میکشید اخه حرف از ناموس و فلان میزد؟!!!

دیشب یکی از بچه ها که قبلن دوسال  تو کارخونه کار میکرده و از اقوام جمال سرکارگرمون بود تازگیا میاد دوباره باهام دوست شده و تو تلگرام بهم گفت که رضا کولو با فلانی رفیق بوده و توی فلان خرابه گرفتنشون یکی راپرتشو میده به شوهر معتاد زنه و شوهره میرسه سرقرار این دونفر و کلی میزندشون!

این که همه این سوابق رو تصدیق میکنن شکی ندارم که حتمن طرف یه کاره ای بوده!

اصلن نمیخوام نبش قبر کنم کار رضا رو ها کارش به خودش مربوطه 

فقط یاد اون حرفای روز ای اولم افتادم که میگفت :زنای طرف ما خیلی بهتر و پاکترن!!!!!چطور آدم خودش تا ته قصه میره بعدش خودشو شیر پاک خورده نشون میده؟

پ ن:دلم میخواد مغز بعضی از این نرها رو سمباده بکشم !جوری که جای زخمش تا ابد بمونه.


تنهام

خیلی تنهام

دنبال هر دری میرم ولی بسته است!

چرا نمیتونم کسی رو دوس داشته باشم؟

چم شده؟

چرا هیچ نگاه خیره و لبخند عمیقی دلمو نمیلرزونه؟

حالم از تنهایی خودم بهم میخوره

 یه چیزی سرجاش نیست ...

یا هنوز وقتش نرسیده!


اطلاع ثانوی

دیروز رفتم  اتاق مدیریت یه برگه قبلا نوشته بودم  4 تا تاریخ امتحان تا 17 اذر و 5 تا هم تا 16 دی  

سلام کردم گفتم ملاحضه کنید به نظرتون من چیکار کنم .یه نگاه کرد و هیچی نگفت .گفتم قبلا گفتین که مرخصی نمیدین و .و...ولی منم ترم اخرم اگه این دوماه به درسمم برسم دیگه باخیال راحت مدام میام.

خودکارشو برداشت جلو همه تاریخای اذر که 4 روز بود تیک زدو یه روزم قبل 17 اضافه کرد گفت اینم فورجه  روزی که دوتا امتحان داری ...بازم به اینجا به خوبی سپری شد.

گفتش که نیرو نداریم و نمیشه که دوهفته بری  .اگه نیرو داشتیم تا ساعت هفت شب کارمون طول نمیکشید.

گفتم دی ماه چی ؟گفت حالا تا دی ماه ببینممن زنده ام یا مرده !

منم گفتم ای شالله  خخخ ولی نگفتم ای شالله چی ؟مرده یا زنده! :))))

خلاصه هیچ فورجه ای ندارم برا خوندنش ولی بازم شکر که حداقل اینو  گرفتم 


احوالات من

محل کارم

حس خوبی دارم وقتی با شوخی توی رختکن میگم من که دیگه نمیام بعد چشای همه بچه ها چهارتا میشه و از دلتنگیشون میگن!

وقتی که نسرین با اون لهجه سمیرمی و لپای دوست داشتنیش میاد اسممو میگه فاطیــــــــــــــــ دیگه نمیای؟میگم کی گفته ه ه ه ؟ میگه خودت گفتی عجب خریه ها :))))

از این که دیگه دادو بیدادای جمال تنمو نمیلرزونه و وقتی میره میتونم مث بمب بترکم از خنده...

میخوام برای ماه اذر که امتحانای میانترمم توی نیمه اولش هست مرخصی بگیرمو بگم از 17 اذر به بعد میام و امتحانای پایانترمم که توی دی ماه هستش بگم نیمه اول دی ماهم نمیام هر چی باشه بهتر از اینه که دو ماه نرم سرکار .فردا میخوام به مهندس بگم .خداکنه قبول کنه !سرکارگر و میدونم دادو بیداد میکنه واسه همین بهش نمیگم به مهندس میگم ولی برای اینکه بهش احترام گذاشته باشم اخرسر بهش میگم...

واسه همین شوخی به بچه ها گفتم دیگه نمیام و خندیدم ...

وقتی مشغول کارم حتی توی اوج سختی  کار به این فکر میکنم که وقتی توی خونم و نمیام چقد دلم برای همه اینجا تنگ میشه از بوی گند ماهی تا صدای زیاد دستگاهای پرکن تن ماهی تا صدای جمال که ساعت 9/15 میگه پاک کنا برن چایی  ساعت 13 میگه پاکنا برن ناهار 

از اینکه شنبه قرار چک  شهریور ماهو بگیرم و از اینکه مهرداد دوماه اومد کنارمونو اونجا کار کرد و الانم به امید خدا کارای استخدامی شو داره انجام  میده ...

توی این مدت همیشه هوامونو داشته و نگاه مهربونش همیشه باهامون بوده (خدا  رو میگم)

به نظرم لاغر شدم  چون لباسام طی 4 ماه عجیب گشادم شده ...اونم مهم نیست ...چون این کار پر زحمت تا ابد قرار نیست کار من بمونه ...

به یاری خدا لیسانسو که گرفتم توی این دوماه مونده و بعدشم با خیال راحت کارفعلی رو تا جمع کردن پس انداز ادامه میدم...

اینده زندگی من  منظره قشنگی داره شک ندارم ...چون باور دارم که میتونم بسازمش و ازش لذت ببرم 

این که  من توی شناسنامه یه اسم دارم و توی خارج از شناسنامه یه اسم دیگه خیلی مزخرفه  خیـــــــــــــــلیا  ادم باید یه اسم داشته باشه خووو

خودمو میگما من فلک زده  از بخت خوشم دوتا اسم دارم  :)))

عالیم

وقتی توی  سخترین لحظه ها صدات میزنم 

لبخند قشنگت نور میپاشه رو صورتم 

شکرت  یکتا معبودم 

زیباترین پروردگارم 

شکر و هزار شکر به خاطر زندگیم !به خاطر خانوادم ،به خاطر سلامتی و خوشی هایی که توی اینده برام محیا کردی ...

لینک دانلود  کلیپی زیبا 


هدیه

ویدئویی فوق العاده و زیبا 

باورکنید منو متحول کرد 

تفکرم و ذهنیتم !پیشنهاد میکنم دانلود کنید و بادقت ببینیدش...

لینک دانلود

وبلاگم خونمه

اینجا خونه منه هیچ دروغی نیست  هیچ ریا و ابهام و لافو افاده ای نیست !

27مرداد ماه منو مادر تصمیم گرفتیم هر طور که شده از خونه موندن  و تحمل درد تکراریه این جو  خلاص شیم ...

از اون موقع تا الان  به عنوان کارگر توی کارخونه چینود مشغول به کار شدیم  .روز اول برای استخدام  مسئول مدیریت  اومدن نگهبانی و  رو به من و چشم به برگه فرم استخدامی  خانوم دانشجویی؟ بله  میتونی کارگری کنی؟ بله...

اولین تجربه و کار و اولین باری که میشنوی کسی تو رو کارگر خطاب کنه  توی سرت  موجی از غمها بیاد که بعد چهار سال خون دل خوردن و درس خوندن حالا هم سطح کسایی که شاید حتی یک جمله نوشتن هم ندونن باید کارگری کنی!

خوشحال بودم که بالای فرم منو مادرم امضا شد برای استخدام  ... رفتیم  مدیریت لباس فرم های دست دوم گرفتیم و برگشتیم خونه عکس انداختیم و حساب بانک ملی درست کردیم و فرداش رسما رفتیم سر کار...(همین کار هم با سفارش یکی از اشناهامون که خیلی سابقه داشت صورت گرفت وگر نه ممکن بود تا چند ماه دیگه خبری نشه از  قبول این درخواست)

جزئیات و دردها زیاده و حوصله من کم .

من در این زمان قبول کردم که زیر دست ادمهایی بشم که  توهین  داد و فریاد  پیششون  مثل نقل و نباته و همین طور وظیفه است ...

یعنی این که روزی سی تومن اخرش بهت میرسه و تو میشی برده اونا  و زنو مرد هم نداره  هیچ کدوم از ادمایی که اونجا کار میکنن  راضی به این  درد و زجر نیستن ولییی مجبورن مثل من که مجبورم  مثل من که  حاضرم جون بدم ولی کسی به مادرم توهین نکنه ولی زندگی مجبورمون کرده  !

نیت کردم یک سال این کارو انجام بدم  

کار خیلی سنگینه برام تقریبا زندگیم فقط حول کار میچرخه ساعت 5 صب بیدار میشیم و حدود 7 شب میرسیم خونه توی مدتی که اونجا مشغولیم فقط یه ده دقیقه ساعت نه و رب  وقت چایی و صبونه داریم و یه 35 دقیقه ساعت یک وقت ناهارو نماز...

هر روز با اضطراب و استرس  بیدار میشم و توی دلم اشوبه از جو کارخونه  از دادو بیدادای سرکارگر  از این که من که یه ماهو نیمه دارم میرم رو با کارگرای کارکشته و چندسال کارو  تند دست مقایسه میکنه و جلوی همه گاهی حتی  بیدو بیراه میگه ...خیلی با خدا حرف میزنم خیلی گریه میکنم خیلی دردو دل میکنم  خیلی سختمه  خیلی بیپناهو تنهام  خیلی خیلی خیلی خیلی 

امروز درد کمر  داشتمو نخواستم برم  نمیدونم شاید خواستم بیام اینجا و حرف بزنم حرفاییی که تو دلم مونده توی این چند وقت...

هر روز صبح قبل از پوشیدن لباسام این صحنه رو میبینم (خواب خوش پدرم  خورناسهای از ته دل پدرم  ) و هر شب توی اوج خوابم  (با احساس خفگی بوی سیگار های پدرم از خواب میپرم )

حقارتهایی که به خاطرش توی زندگیم کشیدم و صحنه های غمی که داشتم حین کار مدام میاد جلوی چشمام و باعث میشه توی اوج ناتوونی و درد کار بازم ادامه بدم  

همیشه با خدا میگم این حق من نبود ... من از زندگیم چیزی نفهمیدم  هیچ چیز ...

توی این مدت بار ها  گفتم :مردم گور پدرتون با حرفاتون  گور پدرتون  انقدر حرف بزنید تا جونتون...

راستی توی این یه ماهو نیم سه نفری خواستن مارو عروس خودشون کنن :)

قرار شده تا دی ماه مرخصی بگیرم و 13 واحد باقی مونده از درسمو تموم کنمو مدرکمو بگیرم.

من  قید کارمو نمیزنم تا زمانی که یه کار بهتر پیدا کنم .

میدونم بهم سرمیزنیدو احتمالن جویای حالمم هستین  ...برام دعا کنید عزیزای دلم   ارامش میخوام  برام دعا کنید تا دلم اروم بگیره ...


        خیلی  خیلی میخوام یه پست بذارم و یه عااالمه حرف بزنم 

ولی

الان دوساعته نشستم روبه روی مانیتور و حرفم نمیاد...

خوشه چین

غروب جمعه باشد و نه  به خاطر غروب جمعه بودنش  از درون داغان و سوزان یک درد باشی و نتوانی حتی  لامی از کام  دم بزنی!

چادر مادر را بگیری و بروی پیاده بگردی آن پشتها را ...

بروی بروی بعد یک هو زردی زمین  دلت راببرد و پاهایت را سست کند.

میدانی چقدر لذت دارد خوشه چینی  وقتی آفتاب چشمک زنان غروب کند و تو برایش دست تکان بدهی  بعدهم  بشینی دوتایی با مادر عکسهای یوهویی با خوشه گندم بگیری  ...


یاد آن قسمت از کتاب سو و شون سیمین دانشور افتادم که :یوسف رعیت ها را توصیه میکرد تا گندم ها را شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید.

هی ریسه بروی از تویوتای نقره ای که آن دورترها دارد تعقیب میکند و هی  آسِّه آسِّه جلو میاید !بعد هم برای پسر مشتی حسن که فکر میکند سوژه خوبی برای گاز دادن موتور و هی رفتنو هی آمدن گیر آورده دعا کنی ...یک زن خوب و درخور نسیبش بشود...

خوشه ها را برای عید نوروز ان شاله میخوام سبز کنم یکمشم میخوام رنگ کنم کنار گل خشکا بذارم :)

فیلسوفانه های مغز رو به بهبود من


هر از چند گاهی توفکر میرم و لیست آدمایی که بهم کمک کردنو بی هیچ چشم داشت و منتی مشکلم رو برطرف کردم  تو ذهنم مرور میکنم!

موقعیتایی مثل فقر و نداری یا  هر مشکل خاص و دردناک دیگه  توی زندگیم باعث شده که واقعن  دل نازکی داشته باشم و اینو یه نعمت میدونم از طرف خدای خوبم .

این که از دیدن رنج آدما حتی اگه دشمنم باشن لذت نمیبرم خدارو شکر میکنم ...

مطلبی که دوس دارم بگمش:قدیما که توی اون خونه قدیمی زندگی میکردیم  ،به خاطر موقعیت خونه و نوع ساختش جکو جونورا هم کم نبودن و میامدنو اواز ومیخوندنو 

میرفتن...

یکی از اونا پرنده ای خاکستری رنگ بود که ما به زبون محلی بهش میگیم (پاختِری)ولی در اصطلاح بهش گفته میشه فاخته...

همیشه اوازشو با گرمای هوا و له له زدنای تابستون و دیوارای هسی کاه گلی اون موقع  باهم توی ذهنم دارم  !یادم میاد وقتایی که با ماجی با هم بودیم این پرنده میامد روی دیوار مینشست و میخوند فورا یه سنگ برمیداشتو میگفت :(کٌچی بی صاحاب)و معتقد بود که نحس و شوم هستش و داره برای وقوع یه پیشامد ناگوار بهت خبر میده و از این حرفا

من از اون موقع که بچه بودم تا همین چند روز پیش دقیقا همین اعتقاد رو نسبت به فاخته داشتم و حتی از شنیدن اوازش واهمه داشتم  ،چند روز پیش از فرط خستگی کف اطاق داز کشیدمو به اسمون نگاه میکردم که دیدم یکی از همین فاخته ها اومدو نشست روی سیم برق رو به روی حیاط ولی اوازی نمیخوند  ،یک سری از افکار درست و غلط شروع کرد توی سرم بچرخه  که اخرش خودمو قانع و متوجه کردم که شومی و نحسی تفکر منه نه صرفا موجود بیگناه و معصومی مثل این ...

نمیدونم چرا ولی هر روز تقریبا تا میرم تو حیاط یکیشونو اتفاقی میبینم و دقیقا مثل ذوقی که برای بچه گربه میکنم بهش سلام میدمو قربون صدقه اش میرم 

و واقعن لذذذت میبرم از این کارم

حالم خوب نیست

یه گل چیدم و نشستم 

گوشیمو دراوردم داشتم عکس میگرفتم ازش که دیدم دوتا کله رو صفحه گوشیمه!

انگار اونا مشتاقتر بودن که عکسو ببینن

خوشم میامد بچه ها میان پیشم نه مث بعضیا اخم میکنم نه خودمو میگیرم!

تا راه افتادن اتوبوس مدام باهام حرف میزد .

پاشدم برم دوتا جا بگیرم دیدم پشتم داره میاد یه گل شیپوری سفید دستش بود گفت ازاینم عکس میگیری؟

گفتم دوس داری عکس بگیرم ازت؟

نشست و ژست گرفت

دریچه های خوشبختی

داشتن آدمهای دلسوزو راهنما در زندگی  یعنی خود زندگی...

خاطره انگیز:)

بچه که بودم شب که میشد چراغ های شهر بعدی  که روبه رو م بود رو که خیلی منظم کنار هم بودن نگاه میکردم و با خودم میگفتم وقتی بزرگ شدم  میرم اونجا  ،واسه خودم شهر خیالی ساخته بودم و باهاش کیف میکردم   :)

بچه که بودم  میرفتم تو آشپزخونه که نه همون مطبخ  خونه یه مشت چیز قاطی میکردم (نمک +ادویه+آرد وغیره)مثلا یه معجونه درست کنم  بعد میرفتم بین مرغ و خروسامون  اون جوجه کوچولوئه که  همش یه گوشه کز کرده بودو میگرفتمش  این موادو میدادم بخوره تا خوب شه  به خدا فکر میکردم زود بزرگ میشه یا اینکه مث بقیه سرحال میشه ...ولیییییی

بچه که بودم  نقاشیم خیلی خوب بود ،انقدری که پسر بچه های محل دفتر نقاشیاشونو میاوردن براشون  بکشم!

بچه که بودم  غم تو دلم نبود ،خنده هیچ وقت نمیماسید رو لبم 

بچه که بودم یک بار رفتم یه پستویی انقدر گریه کردم !!!هی میگفتم خدااااا یه کیک از آسمون بفرست پایین که من روز مادر بگیرم ...

بچه که بودم اسم عید نوروز  که میومد  خودمو تو یه باغ بزرگ تصور میکردم که نرده های چوبی سفید و کوتاه دورتا دورش بود  فکر میکردم عید نوروز این شکلی میشه زندگیمون!

بچگی من خیلی مظلومانه تموم شد،چون هیچ وقت ،وقت نکردم بگم از چی دلخورم و همیشه وقتی ناراحت بودم گوشه گیر بودمو  لپامو پر از باد میکردمو  تنها بودم...

از کسی هم دلخور نیستم چون توقع ندارم دیگه !

پ ن:دخترم احتمالا از  مامانش(که من باشم) راضی خواهد بود   البته امیدوارم!




امان از این قلم مجازی

همیشه که آهنگو واسه کسی گوش نمیدن

آهنگ فوق عاشقانه گوش میدم چون دوس دارم ،ریتمش آرومم میکنه ،لذت میبرم

صرفا بدون مخاطب خاص گوش میدم...

پ ن:یه مشت تایپ کردم یه هو دستم رفت رو کلیک اشتباهیی همش پنبه شد :|