چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

الکی مثلن من درس گرفتم

همیشه یادت باشد  وقایع زندگی خود را با بهترین حالتی که ممکن است  رخ دهد پیش بینی نکنی...

بدترین و بهترین  اتفاق را در نظر بگیر و خود را برای بدترینش آماده کن تا  سلول های بیچاره مغزت هر چند ساعت بی خون و بی حس نشوند...

شبیه کودکی که هنوز تصویر روشنی از یک ساعت  بعد خود ندارد خود را به آن راه میزنی و  دقیقا فرار میکنی از آن چه میدانی وقوعش حتمیست و تو شاید حتی تحمل یک از هزار آن را نداشته باشی !

وقتی مدتی با فکر و خیال و رویای بهترین وضع خودت را  عادت میدهی و  فرار میکنی از آن چه میدانی که  واقعیت زندگی توست  و مواجه میشوی با شوکی که میتونستی  خیلی راحت باهاش کنار بیایی ولی نخواستی !

پ ن:از رمان دالان بهشت یه متنی خوندم با این مفهوم تقریبا:

نرگس به مهناز گفت  بدبخت فکر کردی اون چیزی که قراره برات اتفاق بیوفته  با فرار کردن و غم و غصه خوردن ازت دور میشه ؟!نه خیر  پس بهتره سرتو بالا بگیریو منتظرش باشی .

تهی

راست میگفت...

مویی که کسی برایش دلبری نکند "پشم بلال "است مو نیست!

پ ن:مواد اولیه :من تنها درخانه+یک عدد قیچی 


مات

بارانی شدنم این روز ها عادیست اما یک سری اتفاق ها را نمیتوانم عادی بدانم در لابه لای خیس شدنم.

به رنگ گرگ و میش آسمان چشم دوختم و انگار بهتی عجیب تمام وجودم را گرفت و بی اختیار لرزیدم.

کف دست چپم که درد نداشت را زیر سرم روی بالش گذاشته بودم و با دهان باز نفس میکشدم...

اخر دهانت که باز باشد کسی نمیپرسد چرا سخت نفس میکشی ...بینی تعطیل!

فیلمی بود که دیگر توان بازبینی اش را نداشتم ولی همین ترس دوباره باعث شد ببینمش...

خالی شدم از هر کسی !من هیچ تکیه گاهی نداشتم و چون نوزادی چند ماهه که بی تاب است به خود میلولیدم .

کار بیخ پیدا کرده بود 

و من یقین داشتم که مادر فهمیده بود که بیصدا اشک میریزم...

عادی نبود ،به همان رنگ آبی کثیف دم صبح عادی نبود که کبوتر خودش را به شیشه پنجره اتاق زد ومرا مبهوت خود کرد !رنگش به فیلی میخورد چون با رنگ آسمان محو میزد و من چون حرکت نمیکرد احساس کردم خیالاتی شدم ولی بعد از چند دقیقه زل زدن و چشم دوختن به همان جای اثابتش  ،بال هایی که صدایش کل خانه را به طنین انداخته بود باز شد و پر گشود و رفت...

رشته ی افکار پریشانم را گرفت و برد با خودش و من خالی بودم از تورم و نبض شقیقه های بی گناهم...

میگویید من چیزیم شده ؟!

یا مثلن دلم را به این چیز ها خوش کرده ام؟!

خب بگویید... ولی من عاشق این نشانه ها شدم و با تمام وجود ثبتشان میکنم...



تحول چند ثانیه ای

داشتم بدبختی هایم را برایش دانه دانه میگفتم...

 یکی یکی با آب و تاب در گوشش... 

و هر لحظه احتمال ترکیدن بغضم میرفت ...

پسر بچه خودش را انداخت جلوی پای ما و گریه میکرد اصلن اشکی از چشمانش درنمی آمد فقط دهان کوچکش کاملن باز بود و یک آدامس سبز رنگ هم کنج سمت چپ فک پایینش چسبیده بود به دندانهایش وهمینطور  ادامه میداد:ععههههه

من که یادم رفته بود داشتم به بدبختی شماره چندم دامن میزدم و میشکافتمش چشم دوخته بودم به دهان پسر بچه و درحالی که مادرش زور میزد او را متواری کند او همچنان جم نمیخورد و به نواختن ادامه میداد ...

"ع"که این صحنه را دیده به پسر بچه گفت دهنتو ببند الان پشه میره توش!!

در کمال تعجب دیدم دهان کوچکش را چفت کرد و با دهان بسته به نواختن و نالیدن ادامه داد ...:))))))

پ ن:گاهی اوقات بفهم خدا لبخندت را بیشتر دوست دارد !پس بخند ،پافشاری نکن روی غمهایت (اینها همه نشانه است)

آخ

این متن فوق العاده بود ...

چکاوک

ماه رمضون امسال اصلن دلم غذا نمیخواد...نمیدونم چم شده سحرام پا میشم بی اشتها به غذا یه نگاه میندازم ،مث زنایی که ویار دارن جلوی دماغمو میگیرم و با یه چایی و دوتا خرما سحریمو هم میارم...

عوضش دم افطار که میشه دیگه خون به مغزم نمیرسه همش کسلم .نمیدونم فقط من اینجورم یا...؟

دنبال کار میگردم برام مهم نیست چه عواقبی داره کار کردنم فقط میخوام برم بیرون دسترنجمو بگیرم باهاش حال کنم .

نگران یه هفته بعدم نباشم که ممکنه سنار دو شاهی تو جیبم که هیچ اصلن نباشه ...

فعلن که شدیدا درگیر ورنداز کردن کار مورد نظرم و از دوستا و اشناهام مشورت میگیرم 

ولی به قول یکی دوستای گلم

بذار مرد هر چی میخوان بگن مهم نیستن ،اصلن بگو اون چیزایی که قبلا ازشون میگرفتی الان که کار میکنی دیگه نیارن !!!این البته مودبانه( املا درسته؟) بودا ...

من باید برم سر کار به هر قیمتی که شده .

هنوزم درد به این شیوه میاد سراغم

میخوای یکم حرف بزنی تا غمت کم بشه بعد به وسطای بحث که میرسی رنگ صدات عوض میشه و یه درد پنجه هاشو توی گلوت فرو میکنه!!!

میری توی یه اتاق تاریک!کامپیوترو روشن میکنی و از این سکوت بیــــــــــــــزاری که با خودت داری.

پوشه آهنگارو باز میکنی و همه رو play میکنی یکم آروم میشی ...

یه آهنگی میاد که ویرونت میکنه!

ویرون به معنای تمام ...

جز اشک جز بغض کاری از دستت برنمیاد

زل بزنی به صفحه روشن مانیتور


خدایا کاری کن ...

نوشته شده در چرکنویس یادداشتهایم در تاریخ 1393/4/22

گویش درحال گسست

یه خانواده چهار نفره رو درنظر بگیر که اولی 25 سالشه _دومی 18سالشه _سومی 15 و آخریه 9 سالشه ...

سه تای اولی به دو زبان زنده دنیا مسلط هستند و بدون هیچ کمو کاستی هر موقع احساس نیاز کنند ازش استفاده میکنند.

ولی اخریه به یک زبان مسلط هست و البته مسلط هم نیست خیلی از افعال جملاتش را و همینطور بعضی از کلماتش را بد عدا میکند...

نمیدونم چی شد .چی به سر بعضی از مامان باباها اومد که احساس کردن زبان مادری و بومی خودشون رو بریزن دور و به زبان فارسی با بچه هاشون صحبت کنند.شاید با خودشون فکر کردن که اینجوری بهشون شخصیت میدن .اینجا یعنی خودشونو بدون هویت دیدن ؟؟؟

با این کار میخواستن خوب فارسی حرف بزنن ...ولی با چه قیمتی؟مگه بچه های قبلیشون خوب هر دوتا زبونو حرف نمیزنن؟

به قیمت از بین رفتن اصالت خودشون؟وبه قیمت تولد یک زبون جدید که نه فارسیه نه محلی و بومی (یه چیز قروقاطی که فقط مایه ی مزحکه و خندست)

آخه یه بچه رو چطور میشه وادار کرد فارسی بدون نقص حرف بزنه وقتی کل اعضای خانواده و به خصوص مامان بابا محلی حرف میزنن؟؟؟؟

این تغییر رویه حتی گاهی وقتی از سردرگمی پدر مادره به بچه هه اثر میکنه و خیلی واضح میشه فهمید که (عه)این که تا پنج سالش بود داشت به زبون بومی حرف میزن؟!!!!!!!حالا فارسی شد؟؟؟یعنی نگاه کردی به فلانی که داره با بچش فارسی حرف میزنه بعد اومدی بعد 5 سال شروع کردی به گویش فارسی حرف بزنی؟؟؟؟

تصمیم گرفتم اگه ازدواج کردمو طرفم هم زبون خودمه حتمن با بچم به زبون محلی و مادریم حرف بزنم(اینو با یقین میگم)

اینجایی که من زندگی میکنم دچار یه دوگانگی شدم یعنی بعد از دیدن یه بچه نازو مامانی بعد از ذوق کردن وقبل از حرف زدن باهاش باید بگردی مامانشو پیدا کنی بهش بگی  به چه زبونی باهاش حرف میزنید؟ بعد که فهمیدی شروع کنی با بچه هه بحرفی

دلم میخواد یه کمکی به این آدما بکنم ولی فعلن هیچ قدرتی ندارم !

دلم میخواد جلو این حرکتو بگیرم  و فعلن با پیدا کردن اون بچه های نادری که بومی حرف میزنن ذوقیدن کاری از دستم برنمیاد.

من هم فارسی صحبت میکنم هم محلی ...

فارسی رو هم بدون لهجه صحبت میکنم .

ولی ولی ولی بچه های الان ....

من

این که یه آدم چقدر میتونه توی غفلت خودش پیش بره و اهمیت نده به اطرافیان خودش یه بحثه و این که آیا  این کار و به عمد انجام میده یا شخصیتش و ...باعث به وجود اومدن این چنین رفتارهایی میشه دراش یه بحث جداست.

تصمیم گرفتم به آدمایی که خودشونو میزنن به اون راه نزدیک نشم.به همونایی که خوب نقش بازی میکنن تا فقط به اهدافشون برسن اگرم  گاهی میبینی تغییر رویه دادن واس خاطر پرتاب تیر خلاص اهدافشونه.خوبه که این آدما رو بشناسیم و جلوی بوی تعفن روابطمونو زودتر از همیشه بگیریم...

من به هیچ کس بدبین نیستم ...

فقط کمی احتیاط میکنم 

من زندگی رو سخت نمیگیرم 

فقط به اصول و ارزشهای زندگیم پایبندم

من خشکه مقدس نیستم

فقط تو بعضی از کارایی که خیلیا بی اهمیت از کنارش رد میشن حساسم و اهمیت میدم.

به این نتیجه رسیدم که تمام سختی های زندگیم تو رشد و پرورشم نقش داشتن .انگار سقف تحملم چند متری بالا رفته و این خیلی خوبه ...

به نظر شماها چکاوک خشکه مقدسه؟


سلام 

دوستای خوبم.

نبودم به دلایلی .الان دیگه مشکلی نیست . به امید خدا زود به زود آپ میکنم.

پ.ن:پاییزه جان وبتو پاک کردی؟:(

پروژه کوفتی

مثل "خَر"تپیدم تو پروژه نصفه نیمه طراحی سیستم آبیاری بارانی...

دسترسی به استاد ندارم!تو نتم هیچ کمکی نیست :(


باز میگه خر

باز میگه خر

باز میگه خر

جیگرم

جیگرم

جیگرم;))))

حالم خوبه

حال خوبم امروز هنوز از دیروز تاثیر داره.

اتفاق خاصی نیوفتاده ولی حالم خوبه !

دیروز شدت خنده هایم و تعدادش ومقدار هورمون های شادی ناشی از آن که ترشح شده به طرز عجیبی بالابود!

هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد فقط توجه آدمهای بیشتری را جلب کردم انگار قلبم تشنه ی لبخندهایشان بود ...

حال خوبم به توان بی نهایت میشود وقتی به ارتباطات خوبم به دوستانم وبه لبخندهای زیبایشان فکر میکنم!


حرفای رسوب زده توی دلم

گذشته خیلی خیلی سختی داشتم .

نمیخوام ازش بگم و بگم که چقدر زندگی و سختیاش زمینم زده و خوردم کرده و دوباره بلند شدم!

میخوام بگم الان که دارم مینویسم به این شناخت کلی از خودم رسیدم ،که حس میکنم اگه سری از رفتارا و یه سری از اتفاقات توی سیر  زندگیم نمی افتاد الان "من"موقعیت اجتماعی و روابط عمومی بهتری "داشتم .

نه این که از الان خودم ناراضی باشما !اصلن.

احساسم اینه که اعتماد به نفسی که بخش زیادی از اون از زمان تولد تا تمام شدن کودکی شکل میگیره ضعیفه ،پایینه!

و این خیلی منو زجر میده .احساس میکنم هر چی بیشتر زمان میگذره این ضعف پررنگ تر میشه ...

درست همون وقتایی که به اوج درد و ناامیدی میرسم و بغضای یکی درمیونمو قورت میدم و اجازه اشک ریختنو به خودم نمیدم و درست بعدش که شروع میکنم به لرزیدن ،حس میکنم اگه گذشته کمی با ایده آل هایی که من الان بهش فکر میکنم و حسرتشو میخورم نزدیکتر بود اینطور نمیشد...

ولی با تمام این اوصاف تنها چیزی که رو پا نگهم میداره وجود نازنین خداییه که همیشه نگاه مهربونش یاری زندگیم بوده .

یه وقتایی با خودم فکر میکنم :چطور ممکن بود اون وضعیت الان تبدیل بشه به اینی که الان هست؟!!این انگشت به دهن موندنه تنها مال من نیست کسایی ام که نظاره گر بودن از بیرون همین حرفو میزنن !!!ومن به هیچ کس جز پروردگارم فکر نمیکنم و اعتقادم اینه که تنها اراده اون بوده ...

یه وقتایی برحسب اتفاق یا حالا هر چی با یه سری آدم برخورد میکنم و مجبور میشم بخشی از عمرمو بگذرونم باهاشون حتی ...آدمایی که از نظر اعتماد به نفس بالا تر ازمنن و انرژی و امیدبیشتری دارن(یه جورایی پر روترند) و بازم من زجر میکشم چون حس میکنم کم میارم وحتی چند روز به خاطر هم کلام شدن باهاشو حالم سرجاش نیست حتی شده گریه های بی امون ریختمو سردرد های زیاد کشیدم...

ولی با گفتمان هایی که با خودم داشتم(:-))به این نتیجه رسیدم که اینو به یه فرصت تبدیل کنم .احساسم اینه که هر چی بیشتر بجنگم با ضعفایی که دارم این کمبود و ضعف اعتماد به نفسو بیشتر از بین میبرم...

اگه یه همچین آدمی حقمو خورد اولش یکم قلبم تپش میگیره که بگم؟نگم؟ضایعم میکنه جلو جمعا!!ولی یه هو پا میذارم رو تمام این فکرا و بلند حرف میزنم باهاش حقمو میخوام ،باهاش بحث میکنم،باهاش اخم میکنم...

اصلن شاید خدا این آدما رو سر راهم قرار داده تا با برخورد کردن و رقابت باهاش جبران کنم و ثابت کنم خودمو...


**** بعضی اوقات شبیه یه بچه 5-6  ساله تشنه یه ذره تعریف تمجید مامان بابامم.جوری که اگه دارم باهاشو حرف میزنمو شاید ندونسته یه رفتاری بکنن یا بی توجهی کنن یا ...سکوت میکنم و بغض بغض ...این حس بهم دست میده که از وجودم ناراحتن ،یا این که پیش خودشون منو با بقیه مقایسه میکنن و ناراضی میشن.

ولی یه وقتایی ام شده که تا صبح بالای سرم موندن و نخوابیدن تا وقتی که من چشم رو هم بذارمو خیالشون راحت بشه.

از برادرم که دستامو محکم میگیره و ذکر گفتنشو میشنوم که داره برام دعا میکنه از بابایی که تا میگن دستگاه قند سنجتو بیار قندشو بسنج که با وجودی که به کسی اجازه دست زدن بهش نمیده زود میدوه میاره قندمو میگیره  از مامانی که حالش از من بدتر میشه وقتی خرابی حال منو میبینه ولی به روی خودش نمیاره زود میره کباب میپزه

نمیدنم در آینده چی در انتظارمه ولی از خدا میخوام به دردایی که توانشو ندارم امتحانم نکنه ازش میخوام توی انتخابای زندگیم تنهام نذاره ....

صرفن جهت تفکر


چند سال پیش تو  ف ب یه پیچی رو لایک کرده بودم که عکسای دخترای محجبه هندی پاکستانی رو میذاشت و منم چندتاییشو دان کردمو هنوز یه سری از اونا رو دارم...

به خاطر محدودیت یا خیلی چیزای دیگه چون نمیشه عکس خودتو بذاری تو شبکه های اجتماعی یکی از اون عکسا رو گذاشتم !

نمیدونید چه استقبالی شده و چقد درخواست دوستی میفرستن ...:)))

مثلا یکی گفته عکسای نصفه نیمه میذاری

یا مثلا بیشتر تحویل میگیرنو اینا

البته ما بانو های سربه زیر ایرانی چیزی از خارجی ها کم نداریما!اگه بخواییم خیلی ام بهتر هستیم (اوهوم)

من درکل چون از این عکس خوشم اومد گذاشتمش تو پروفایلم ولی برام سوال پیش اومده که آخه چرا یه سری تا من عکس بچه گذاشته بودم تحریک نمیشدن؟!


گرفتن شاخه ی بلند

ذهنیت آدمها در اکثر مواقع میشود زندگی آنها در آینده ای نه چندان دور

میدانم !میدانم خیلی وقتها دست تقدیر ناخواسته هدیه ای دربسته به دستانمان میگذارد ...

این هدیه گاهی اوقات خوب است چنان که آن را شانس مینامیم و گاهی هم بد است و برای خوش کردن دلمان میگوییم خب لابد قسمت همین بوده !

ولی در بیشتر موارد ما آدما قربانی زندان و قفس ذهنمان میشویم چیزی که تصور میکنیم از آینده از خوب و بهتر زندگی کردن !

مصداق حرفهایم هم میشود پدرو مادری را مثال زد که برای تشکیل زندگی هر سه پسرشان ملاک پدرزن پول دار و  حتمن(حجی)را مد نظر داشتند!

اتفاقا لباس عمل هم میپوشانند به این فکرشان و عروس از چنین خانواده ای می آورند و دیگر به هیچ چیز دیگر هم کاری ندارند و اتفاقا افتخار هم میکنند از چنین کاری که کرده اند و پس از چند سال ...

دست پشیمانی کاز میگیرند و یک چشمشان اشک است و یک چشمشان هم خون.

چقدر زیبایند عروس و داماد هایی که به هم میخورند از تمام جهات !!!

تهران

رویای زندگی در پایتخت از سرم افتاد ،آن زمانی که شنیدم بیشترین تعداد آدم فقیر و کارتن خواب در آن از هر شهر دیگر کشور بیشتر است!!!

روی پیشانی ام حک شده میبینند

پیشانی ...

بله درست است وسیعترین منطقه رخ آدمی!واقع در قسمت فوقانی آن!

و گمانم اولین قسمتی است که طرف مقابلت  قبل از سلام دادن با آن مواجه میشود.

پ ن:جدیدن به این نتیجه رسیدم که آدمای مختلف چیزای مورد علاقه اشونو که میتونن از تو طلب کنن و تو میتونی برآورده کنی رو و اگه این کارو بکنی شدیدا دوستت خواهند داشت و با تو انس خواهند گرفت توی اولین برخود باهات توی پیشانی مبارکت حکاکی شده میبینند و به جای جواب سلامت اون چیز حکاکی شده رو بیان میکنند .

مثلا:

پدر گرامی به جای ابراز علاقه در اولین برخوردش میگوید :چایی داریم؟ یا یه چایی بیار بینم! یا چاییت چرا کمرنگه؟ یا ...

و

مثلا:

مهدیه بلافاصله بعد از زوم کردن توی پیشانی ام میگوید :نی نی ! نی نی چی !

اشتباه نکنید نی نی توی گوشی ام را میخواهد :))))

وجدیدن هم اسمم را بلد شده است و مدام میگوید:مووووونیییی ؟میگم بــــــــــــله میگه :نی نی چی خخخخ


مهدیه در سن یک و نیم سالگی خود به سر میبرد...

چکاوک بافتنی ام داره ها!!

یه جلیقه بافته واسه ی موش کوچولوِ خاله.;)


  



 

لطفن نخونید ...

امروز رفتم عیادت ماجی.

درش قفل بود یه جفت دنپایی مردونه دراتاقش بود فکر کردم کسی توِ در زدم هل زدم باز نمیشد فکر کردم کسی از تو قفلش کرده ولی دیدم از بیرون درشو بستن و رفتن .باز کردم و دیدم آره روی تخت خوابیده !خیلی چشماش خوشحال بود از این که کسی درشو باز کرده و رفته پیشش .بلند بلند باهاش حرف زدم و روسریشو بالابردم افتاده بود رو چشماش.

خیلی لاغر شده بود تقریبا 9ماهی که زمین گیر شده و افتاده توی جاش و هیچ تحرکی نداشته تموم ماهیچه های بدنش تحلیل رفته به طوری که تا دستشو بالا میبرد که حرف بزنه استینش تا شونه اش پایین میرفت و استخون دستش پیدا میشد و به زورمیگرفتش دستش.که پیدا نشه.بعد پنج دقیقه گفت تو عاطفه ای؟گفتم نه ماجی منیرم!

چشماشو پر اشک کرد و شروع کرد از اون روز کزایی گفتن که چی شد که پام شکست و بعد 9 ماه هنوز که هنوزه نتونستم راه برم .با وجودی که خیلی دپرس شده بودم و تقریبا از راه رفتنش ناامید ولی دلداریش دادم گفتم خودتو ناراحت نکن اولش دو نفر باید زیر بالتو بگیر وبعدش یکی میشه و بعدشم خودت دیگه به سلامتی میتونی راه بری فقط هر چی غذا میارن بخور تا جون داشته باشی...

بعدش دیدم در باز شد و عمه اومد تو خیلی درهم بود کم کم که شروع کرد حرف بزنه از زیر زبونش فهمیدم به خاطر پسر عمه اعصابش به هم ریخته (گفتم براتون که از بهزیستی آوردنش)

میگفت توی سه چهار ماهی که کمتر حواسم بهش بوده و خونه زیاد نبودم افتاده دنبال رفیق و از راه به درش کرده

در کمال ناباوری و تاسف گفت تو جیبش کراک و شیشه پیدا کردم .هنوز 17 سالشه...

تا اینو گفت نمیدونم چم شد اصلا یه جوری شدم هنوز خیلی حالم بده .گفتم بنویسم شاید کمتر بشه!

میگفت رفتیم بهزیستی و دادگاهو اینا گفتن ولش کنید یا اگه رضایت بدید بیایم ببریمش کمپ که من گفتم نه حالا بعد این همه مدت و زحمتی که کشیدم همه بگن معتاد شد؟!!

هی فوش میداد به پسره که اینو گولش زده و ...

هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز بتونم از نزدیک یه آدم کراکی رو ببینم

درسته بچه پروشگاهیه ولی ذات پاکی داره ،خیلی خوش استیل و خیلی ساده است دلمو مچاله کردن وقتی همچین حرفی شنیدم!

باخودم میگم آخه این بدبخت چه دلخوشی باید داشته باشه یه بابای پیر که ساعت 7شب میخوابه و یه مادری که حتی اگه مریض نباشه مدام ناله میکنه چه امیدی باید داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

براش دعا میکنم کاری غیر از دعا ازم ساخته نیست...:(




اول اسفند

چند ساعتی مانده است تا نیمه شب عزم آمدنم گل بگیرد ...

چند ساعتی مانده هنوز تا بیقرار شدن برای چشم باز کردن!

کجا بودم  وبه کجا آمدم ؟؟

نمیدانم تبریک دارد یا نه !

غمگین تراز همیشه به استقبال سالگرد زمینی شدنم میروم

به قول برادر جانم که به مادر میگفت:من اگر میفهمیدم برای زنده ماندنم از اوشین هم بیشتر رنج کشیده باشی خرسندم که به دنیا آمدم و مانده ام و سلامتم...

چقدر امید میگیرم با این حرفش

وقتی مادرم او را باردار بود اطرافیانش اورا تمسخر میکردند که احتمالا بچه در راهت دست و پا نخواهد داشت ولی اکنون او زیباترین و بهترین برادر جان دنیای من است!

من هم چون دختر بودم کسی چشم دیدنم را نداشته جز عزیزترین کَسَم ، عمرم ،زندگیم :مادرم

باور کن طی این 22سال زندگی کرده ام ها ...به زور با خون دل 

ای تویی که خون دلهایم را میخوانی برایم دعا کن...


نقاشی

از بدی ها و یا شاید هم خوبیهای گرفتن کتاب های دست دوم این است که پی به اوج ذوق و هنرمندی نفر قبلی ات میبری!

فقط نمیدانم ایشون دختر بودن یا پسر ؟

عاشق بودن یا همینجوری عکس دختر کشیدن ;)))

 

کلینیک افضل

توی  مطب  کارتمو دادمو اومدم بیرون نشستم تا نوبتم شه.

طبق معمول پراز سوژه های جالب و خنده دارو ...

طی این دوسال من فقط به مبلای کنار عادت کرده بودم و تقریبا حاضر نبودم به هیچ عنوان جای دیگه ای رو انتخاب کنم تقریبا همه جا تحت نظره و پشت به کسی نیست.این دفعه تا وارد شدیم داشت مسابقه والیبال نشون میداد "میم"گفت بیا اینجا یعنی  پشت به همه و روبه روی تلوزیون  زیر اون جای نشستن بود که یه خانوم مسن محجبه  نشسته بود .اشاره کرد به یکی که پشت ما نشسته بود گف بیا اینجا بشین!!!که دخترش بود با تقریبا صد قلم آرایش !!! بعدشم هی روسریشو درست میکرد و با نازو کرشمه زیرچشمی نگاه میکرد  و ناگفته نماند منی که هم جنسش بودم  بیشتر چشمم ناخودآگاه میرفت روی اون چه رسه به داداشی ...بیچاره هی سرشو پایین مینداخت که این  از رو بره  بدتر پاشو مینداخت روپاش !

بهم گفت من دارم میرم بیرون کارت تموم شد زنگ بزن بیام .گفتم باشه  !وقتی "میم"رفت مامان دختره چشماش چهارتا شد و منم پاشدم رفتم همون جای همیشگی خودم  یعنی والیبال زهرمارمون شد

                                                                             

منشی صدام کرد رفتم  روی اون یکی صندلی خوابیدم تا کار دکتر با مریضش تموم شده تقریبا 20 دقیقه ای طول کشید  که  حتی مریضای بیرون ام دم به دقه میومدند میگفتن ما نوبتمون ساعت فلانه نباید بیایم؟!

منشی ام میگفت هنوز کار تموم نشده و معاینه بین مریضا است بشینید تا صداتون کنم!

که دست آخر دیدم در زدن یه آقای تپلوی موفری  دوتا دختر کوچولواشو جولو کرده بود در زد اول اونا رو جلو کرد و گفت "ما اومدیم" که منشی گفت کجا اومدیم برید بیرون 

بعدشم  دکتر یه نگاه به منشی کرد و گفت"ما اومدیم"زدن زیر خنده :))))

خدا کنه دوماه بعد آخرین باری باشه که میرم چون واقعا دیگه خسته شدم این همه راه رفت و برگشو هر بار...

تابستان سررد

به نظر میرسد سه فصل باقی مانده از سال  زِمَستان باشد تا زِمِستان

آخ گفتم

نمیدانم این حس بدجنس درونی اسمش چیست که هر وقت من نوبت دندانپزشکی دارم هوس خوردن سیــــــــــر !آن هم از نوع هفت ساله اش(آب افتادن دوهانمان)را به این دل می اندازد ...


نامه ای برای دخترم :)

میدانی؟

گاهی اوقات با خود فکر میکنم اگر یه روزی ازدواج کردم و اتفاقا فرزند اولم دختر ملوسی بود چه ها میکنم و چه ها نمیکنم!

اتفاقا این فکر ناگهانی درست زمانی به سراغم می آید که ... که بعضی رفتار ها را دوست ندارم ،بعد از 22سال زندگی احساس میکنم چقدر حالم بد میشود وقتی به طرز رفتارم احترام گذاشته نمیشود و مدام باید نگاه هایی را تحمل کنم که باعث میشود با خود بگویم "کاش با جور شدن اولین شرایط برای رفتن گورم را گم کرده بودمو کمتر مته به خشخاش گذاشته بودم"

میدانی؟!دختر ملوس مامان ...

میخواهم وقتی تو به دبستان رفتی وقتی کوچترین مشکلی برایت پیش آمد مثلا اگر یک روز تمرینهایت را ننوشته بودی از قضا معلم مردت با چند لگد بدن نحیفت رابه جای پرسیدن این که چه مشکلی بوده که تو درست را نخوانده ای داغون کرد!

بیایم آنجا و چنان سیلی محکمی به آن چهره ی کثیفش بزنم که سرش بکوبد به دیوار و نداند که از کجا خورده!!!

نترسم تو را در آغوش بکشم تو را سیراب کنم از محبت مادرانه ام موهایت را آرام شانه بزنم و گل سری زیبا به آن ببندم !

هر گز تو را با نوه های دختر و دختر های محل مقایسه نمیکنم ،پای حرفهایت مینشینم ...

بزرگتر که شدی وقتی شروع کردی آهنگهایی مشکوک به عاشق شدن و دلبستگی گوش دهی رفتارم را جوری تنظیم میکنم که نترسی از بروز دادن احساساتت و مدام پیر و پیغمبر و قرآن را نمیکشم وسط و مینشینم ببینم آن پسری که احیانا چشمکی به تو زده و دل دخترکم را برده که بوده!!باهم برویم صحبت بکنیم با او تاکید میکنم  باهم ...میدانی عزیزکم ما دوتا چیزی برای قایم باشک بازی برای هم نداریم چون مثل دو دوستیم شاید هم نزدیکتر...

اگر یک روز مادربزرگت به کربلا رفت و همگی دور هم جمع شدیم تا آش پشت پا برایش بپزیم وقتی سبزی ها را آوردند وسط و من این را میدانستم که تو هنوز سبزی خورد نکرده ای وممکن است دستت را ببری و از پسش برنیایی این را که تو بلد نیستی سبزی خورد کنی را به خاله ات نمیگویم تا او جلوی همه این را بگوید و تو به جای سبزی آش خورد شوی و بزنی زیر گریه !!!میدانی ملوسکم من هر گز شخصیت دخترم را جلوی حتی مادرم خورد نمیکنم ،بلکه میگذارم سبزی را خورد کنی حتی اگر دستت را ببری چون این زخم زخمی است که طی دو هفته خوب میشود اما آن یکی هرگز.......

از همه مهمتر در انتخاب پدرت نهایت سعیم را میکنم تا "توانایی تحمل تفاوت هایمان"را داشته باشیم ...

دیگر وقتی تو به دنیا می آیی وقت تربیت پدرت برای من و تربیت من برای پدرت نیست!وقت کشمکش و دعوا هم نیست!

تنها وتنها وقت برای پروراندن تو میماند و زندگی و کنار هم بودن ...