چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

هر انچه را که میخواهند باید بشنوی

به نظرم بهترین ماه تابستون ماه شهریوره

هوای معتدل و نسیم نسبتا خنک

حداقل میشه یه کم توی حیاط قدم زد

بعد از مدت ها تخمه شکست

من دوست دارم قدم که میزنم

فقط سکوت شب باشه

و

صدای طبیعت

ولی مثل این که شب جمعه حق نداری همچین هوسایی به دلت راه بدی

اول دعای کمیل و صای نجوا و بلندگوی تا آخر بلند

و

دوم صدای جشن و شادی مطرب و عروسی

دیش دارام دوم دام

 تازه یه کمشم با هم قاتی شد وضعیتی داریم ما تو مملکت اسلامی








خوبم خوبم خوبم

حسو حال لطیفی دارم


خیلی دوسش دارم حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم


اخلاقم بهتر شده

رابطه ام با مامان بهتر شده

حس میکنم خیلی دوسش دارم

اونم همین طور


دیگه بهم نمیگه خدا عقلت بده


فک کنم خدا بهم داده

البته فک کنم


امروز جوری صدام کرد که هیچ وقت این طور نبود


مثل این که مامان چکاوک چکاوکو صدا کنه:چکاوکی؟؟؟؟؟؟

امیدوارم بهتر بشه


دوست دارم مامانم




میخندم

میخندم به تمام بایدها ...

نباید ها

تعصب!!!

میخندم چون خنده بر این درد بی چون و چرا حتما دواست!

میخندم

چون

احترام قائلم به سلیقه ها و نظرات

میخندم چون قلبم سلامتی میخواهد نه بیماری ...

لبخند که بزنی

کمی همراهی میکنی

کمی!!!

زمان و فکرت

ایمانت به باورهایت

درست میکند تمام تعصب همای بی جا را


تحمل کن آرام جان

تحمل...


باد

همیشه توی باد حس غریبی داشتم


باد!

 پیچیدنش توی شاخ و برگ درخت کاج.


هیچ وقت از سوت باد لذت نمیبردم


هیچ وقت آرزوی رقص موهام توی باد و نداشتم

 

هنوزم احساسم سرجاشه


نمیدونم ...


الان داره سوت میزنه



یخ زدم !!!هوا سرد نیست. ولی سردم !خیــــــــــــــلی...






حسود میشوم

این روزها برایم سخت میگذرد

نه این که از روزگار و مردمان به ستوه آمده باشم !...نه

سختـــــــــــ است چون.

تحملم تمام میشود

طاقتم شده است ساعت شنی !

تلخی نگاه ها، تلخی سخن ها، تلخی فکرها

همه شان خالی میکنند شیشه ی خمیده ی صبرم را...

من! در حسرت دستی

بوسه ای

اشکی

صدایی

کودکی ام را میخواهم

شاید ناتوانم که ببیند در آغوشم بگیرد

این روزها حسود میشوم به تمام کودکان

چه کسی تلخ کرد این چهره ی نازو زیبایت را ؟

میدانی !

داشته هایمان ارزنی نمی ارزد ...

 وقتی آمدند تمام دلخوشی هایم را بردند!

کاش تکه نانی خالی بودو همان ...

گفتی آدمها تلخت کردند.!

ولی چرا من؟

تقاص سختی هایت ،تلخی هایت را باید من بدهم ؟

چقدر دلم به حال این روزهایم میسوزد

چه آدمهای بدی بودند همانها که ...

یادم می آید ...

خدایا راهی بنما به ستوه که می آیم همین صفحه ی روشن تسکینم میبخشد...

آمین


پ.ن:تسلیم+لبخند +سکوت=شاید به نتیجه ای برسم

پ.ن۲:دوستت دارم عزیزترینم ببخش !

تو همیشه بخشنده ای****

تو همیشه صبورترینی

تو زیبا ترین واژه ای

تو تنها سنگ صبوری

تو تنها دلیلی

بمان برایم دلیل بودنم

چه آسان میشود لبخندد را دید

ببخش اگر همیشه دورم

ببخش !...

من همیشه برایت ناتوان میشوم

همیشه طفلی ضعیف ومحتاجم

من!...

دوستت دارم




کمی با خودم روراست بودم

من یک انسانم شبیه همه ی انسانهای دیگه


با تمام حالات و رفتارهایی که اونا دارن .شاد میشم غمگین میشم .اشک میریزم وگاهی خشمگین !!!!

من حق ندارم درمورد اونا قضاوت کنم هر جور که دلم بخواد...


  ادامه مطلب ...

ریسمان صبر

دو دستی چسبیدمش !البته تا وقتی سالمه

باهاش پیش میرم

بهم تحمل میده وقتایی که نمیبینم تعادل میده...

یه ریسمان

گاهی خیلی کلفته اونقدر که وقتی میگیرمش توی دو تا دستم اندازست

گاهی ام اونقدر نازک میشه که رمق دست زدن بهشو ندارم

کاش همیشه باشه

وقتی نباشه...

یه خودکار، یه کاغذ،یه اتاق ،یه من بدون صبر ،یه زمین ،یه سر ، یه دست

و

گوشی که تحمل شنیدن نداره

یه انگشت یه در یه عالمه تق تق

بازم من

ولو رو زمین یه کاغذ ، یه خودکار،یه دست بیخون شده زیر سنگینی سر بی جون

آخ چه لذتی داره کسی صدات بزنه وتو جواب ندی .

کاش برای چند لحظه نباشم

پ.ن:باید یه راهایی برای تجدید و تازه کردن صبر باشه باید پیداش کنم



مهدیه



برات مینویسم که یادم نره ... که یادت نره ...

خوش اومدی فرشته کوچولو

سه شب پیش رو هیچ وقت از یاد نمیبرم .

شب سختی بود مهدیه خانوم !

شبی که نزدیک بود مادرت بره توی اغما

شبی که به جای شادی همه گریه داشتن

شبی که مادرت فکر میکرد دیگه تمومه!

بچه هاشو به بقیه میسپرد ...

اون شب تو پیش ما بودی گشنه بودی!

لبای کوچولوتو مثل ماهی که دنبال آب میگرده به این ورو اونور میچرخوندی.


میدونی سخته از ترس این که مادربزرگ بویی ببره چندتا لیوان آب پشت سر هم سر کشیدن برای خاموش کردن بغض!!!

خوشحالم که هم حال خودت هم حال مادر نازنینت خوبه ...


دخمل خاله جون خوش اومدی کوشولوی من


سلام امام رضا



دلم یه لحظه لرزید گنبد چشم نوازتون اومد توی ذهنو خاطرم
کسایی که این روزا میرن پابوس ما رو هم بی نصیب نذارن


همه اش را دوست دارم...

یک دم عمیق در هوای داغ ظهر

دیوانه ام میکند بوی گل های بنفش مزرعه ی یونجه...

گنجشک های بالای ایوان!

برای بار چندم گل و چوب وپر میبرند برای اشیانه!

انگار برای امدن هر جوجه باید خانه شان تغییر کند

گربه بی رحم چندین بار روی دوپا خیز برداشته و جوجه هایشان را...

چقدر دلم میسوزد وقتی پوسته ی تخم های شکسته ی شان را روی موزاییک ها می بینم...

چکاوک!

این روزها پرواز و آوازش را عجیب به رخم میکشد

چه کاکل خاکستری زیبایی!

سکوت...

در دل سیاه شب چه رمز امیز است.

چه زیباست وقتی با ستارگان ،مهتاب درخشان ،پرواز خفاشها صدای بی وقفه ی جیرجیرک همراه است

وگاهی به هم خوردن بالهای جغد سرگردان در شبهای نمناک بارانی!

کهکشان؟

نه

به قول دکتر:شاهراه علی راه کعبه را هم به وضوح میشود به نظاره نشست!

اگر دل خیره شدن به آسمان را داشته باشی !

شب و زوزه شغال و روباه

اوووووووووووووووووووووووووووووو....

شروع شد...اولی ابتدا تک خوانی میکند وسپس 10تا20تا همراهیش میکنند در یک زمان

در زمستان صدایشان را میشود از لوله داغ بخاری شنید.

هنوز که هنوز که هنوز است برایم مبهم مانده که کسی را ستایش میکنند؟ویا در پی همدمی یا غذایی میگردند؟

یک دم و بازدم قبل از طلوع روح و جانت را جلا میدهد

همه اش زیباست

پ.ن:اول زیباییاشو نوشتم

منبع عکس چکاوک:تا جنون فاصله ای نیست(لیلی)


تا بعد

سلام دوستان

ممکنه یه مدت نباشم ...

نمیدونم چه مدت ولی شاید تا یک ماه!

دوستون دارم


هیچ کدوم

جایی خوندم که در برخورد با مشکلات زندگی آدما به سه دسته تقسیم میشن!!!!

در این تقسیم بندی مشکلات ادما به آب جوش تشبیه شده بود !

دسته ی اول :مثل تخم مرغ هستن اول نرم و نازکن بعدا ز سختی های زیاد سفت و سخت میشن.

دسته ی دوم :مثل هویجن اول سختن بعد از پشت سر گذاشت سختیا نرم و نازک میشن.

دسته ی سوم:مثل دونه های قهوه هستن که به جای تاثیر گرفتن از سختیا بهش رنگ میدن و تاثیر میذارن.

پ.ن:من بعد از پشت سر گذاشتن سختیای زندگیم خودمو شبیه هیچ کدوم از اینا نمیبینم...

گاهی خیلی زود با کوچک ترین دلیلی میشکنم ...شبیه یه شیشه ی ترک خورده!

حتی با یه نگاه ...




سلام

دوستای عزیزم

عیدو پیشاپیش به همتون تبریک میگم

روز مادرو به مادر عزیزم و همه مادرای گل تبریک میگم

.

.

.


نیما کوچولو

میگردم تا چیزایی که خوشحالم میکنن پیدا کنم

اگه غم همیشه هست

من دنبال شادی میگردم

اینم یه بهانه برای زندگی

تقدیم به مادر بزرگ

امشب دستانت را بهانه میگیرم ای عزیز قدیمی

دستانت را میخواهم که زبریش در چهره ام ماندگار شود...

این بار دستانت سجده گاه نگاهم میشود

بیا که بدون تو بغضی مرگبار گلویم را به چنگ گرفته

قداست نگاه معصومت را هیچ گاه از یاد نخواهم برد ...

به سلامت برگرد که دوریت را نخواهم پذیرفت

کسی  بدون تو دلش هوس خنده نمیکند

کودکان شکلات میخواهند بیا و کامشان شیرین کن

بیا که چشمانم خسته اند و نای گریه ندارد...

بیا تا آب پاشی کنم خانه ات را جارو کنم گرد به آسمان کنم ...

بیا نازنینم ...

تو تکه تکه غلط بگو کلماتت را و خیره شو به نگاهم

من در آغوشت میگیرم و درستش را با تو زمزمه میکنم 

بیا تا عید بگیرم دوباره

سبزه برایت سبز کنم

بیا که هیزم جمع کرده ام وقتی بیایی اسپند دود میکنم...

.

.

مادبزرگم توی بیمارستانه ازتون عاجزانه التماس دعا دارم

.

رکورد

ماهیای عید امسال رکورد شکستن خدا رو شکر هنوز نمردن...

دو تا ماهی یکیشون خیلی کوچولوئه یکیشونم بزرگتره به نظر میاد باهم خوشبختن .

البته اون یکیه که بزرگتره یکی از چشماش کوره ،یعنی وقتی نگاش میکنم ورم داره و کامل سیاهه .

شاید همین باعث موندگاریشون شده این بزرگه با یه چشم اون کوچیکتره ...

.

.

.

پ.ن:هر چی دنبال مطلب گشتم زندگی حیوونایی که بهشون توجه دارم میومد توی ذهنم به پستای خودم که نگاه میکنم علائقم خیلی خوب مشخصه گاهی باید نوشت تا ابهاما از ذهن پاک شه...

سیزده بدر

تلوزیونو روشن میکنی

             زیر نیویس شده :دوست داری با کی بری سیزدهتو بدر کنی؟

آخه یکی نیست به اینا بگه به شماها چه ربطی داره که این سوالو میپرسین !!!

با هر کی دلمون میخواد میریم !!!

حالا خودم به خودم میگم :تو دعا کن ببرنت بیرون با کی رفتنش مهم نیست ...

یه قولایی بهمون دادن که میبریموتون ریگسرا (تپه های شنی)همینشم خوبه خدا کنه نزنن زیر قولشون

هر چند اونجام که بریم با اون همه جمعیت حال نمیده اصلن...

ریگسرا که میری باید خوش بگذره بری بالای تپه ها بعد خودتو پرت کنی پایین بعدم تایه ماه بعد از دهنو دماغو سرو صورتت ماسه بیاد بیرون

درغیر این صورت اصلن خوش نمیگذره

دوران دبیرستان بهترین لحظاتو اونجا با دوستم داشتم این که دست همو میگرفتیمو میرفتیم تا نوک اونجا ...بدون کفش ...جیغ و فریاد یه لذتی داره اونجا هیشکی صدای آدمو نمیشنوه

اگه بعدازظهر یا فردا رفتم حتما عکس میگیرم از اونجا میذارمش والبته شرح میدم خدا کنه باد نیاد...

هر چی از ذهنم گذشت نوشتم

فقط اومدم بگم

امروز حالم اصلن خوش نبود ...

نخواستم تو خونه بمونم .به مامان گفتم هر جا میری باهات میام ...هرچی زور زدم از خودم بپرسم چمه حالیم نشد...

حتی دیدن عمه که قبلانا از تهرون میومد واسه دیدن خودشو بچه هاش بال بال میزدم حالمو خوب نکرد.

دایی جون عجب حرفی زد وقتی زن دایی گفت دیگه عیدا مزه نمیده!!!!

گفت عید مال بچه هاست ...

آره دایی عید مال بچه هاست .موجودات دوس داشتنی که پر از سوالن پر از کنجکاوی ...

حالا فهمیدم واسه چی بچگیامون انقد خوب بود...

کاش هنوز پر بودیم از سوال کاش!!!

کاش خیلی از چیزای رو هیچ وقت نمیفهمیدیم!!!

کفش کتونیا رو پام کردمو با مامان رفتم تا یه جایی فقط واسه این که یکم قدم زده باشم ولی سرماخوردگی و سردرد و چشمای پف کرده با حسی که ...

توی راه بهش گفتم :خستم مامان خسته!!!چشمام پر اشک شد ولی منو ندید...

فقط گفت واسه اینه که معتاد کامپیوتر شدی ...

اگه قرآن باز می کردی یه دو تا آیه میخوندی حالت خوب میشد...

دونه های اشک داشت میلغزید بیافته که یه هو از کنار مسجد که میگذشتیم دو تا کوچولو میکروفون بلند گوی مسجدو راست و ریس کرده بودنو چشم خادم  رو هم دور !!!!!!!!

شعر میخوندن با اون صدای نازو کودکانه...

رفتیم یه کم توی صحرا بازم سردرد امونم نداد ولی کمی هم اونجا نشستیم و برگشتیم.

این حس امروزم  غریبه نیست زود به زود بهم سر میزنه...

بعضی وقتا دوست دارم یکی باشه که فقط طرف منو بگیره.

یکی باشه که سرم داد نزنه.

یکی که فقط بگه حق با توه ...

خواستم با خدا یکم خلوت کنم .نماز اولی رو خوندم مدت ها خیره شدم به جانماز فکرم هزار جا رفت الا ...

چی بگم ...

هی

گاهی وقتا آرزو میکنم برم یه جایی تک و تنها ،خودم باشم و خودم

جایی که هیشکی نشناسه منو

جایی که آدمایی واسه آزردنت پیدا نشن

خوبه یه جایی مث این جا هست که هرچی دلم میخواد بنویسم

همه آنچه حس میکنم

دامن سبز زیبای زمین

گل های بنفش و زرد

بوته های قد کشیده ی خاکشیر

دورنمای سبز

ابر های سیاه و پر بار

اماده بارش

بوی شب بو در اتاق تاریک خانه

ماهیان کوچک تنگ

قیاس عید ده سال پیش با عید امسال

صدای قطره های باران که به دود کش میزند

رقص و آواز پرستوها

منتظر مهمان ماندن

بدن درد بعد از خانه تکانی

تنه درخت خشکیده کنار زمین ونیمه سوخته ودرحال آتش

ردیف شدن تراکتور ها کنار جاده

به پا کردن چادری بزرگ

وپارچه زرد رنگی که روی آن نوشته شده:

"چایی صلواتی وآب جوش

میهمانان عزیز عیدتان مبارک وخوش آمدید

به چشم آب ندیده کشاورزان تیر زدند

ما امسال عید نداریم..."

حسی که آن را غرور مینامند

در کوچه پس کوچه زندگی تو هستی وتنهاییت

وآنچه تو حسی مبهم میدانیش

وآنچه دیگران آن را غرور...

در جست وجوی آنچه به دنبالش کشیده میشوی

حسی که آن را غرور مینامند

از میان میرود 

میشکند

این بار تو میمانی وتنهایی محض

این بار به یک نقطه خیره میشوی 

واز کرده هایت لب به دندان میگیری

پشیمان میشوی

ولی افسوس

که غرور از دست رفته را پشیمانی باز نمیگرداند

باز مینشینم

بدون غرور زندگی کردنم سودی ندارد

میخندم به خودم

که چیزی برای از دست دادنش در دستانم نیست


باران

امروز باران بارید...


خدایا شکرت ...

کاش بازم بخونه برام...

چند وقتی هست که میاد میخونه...

از اون اقوامش زیاد خوشم نمیاد اصلا از قار قار خوشم نمیاد

همونا که تو روزای سرد و بادی با اون منقار سرخشون سرشونو خم میکنن و تو چشات زل میزننو میخونن(قار قار)...

این کلاغو بی اندازه دوس دارم این جا میگن هر وقت میخونه کسی میاد خونه .مهمون میاد

زیاد جدی نمیگیرم...

ولی این کلاغو دوس دارم از شیرجه رفتنش تو آسمون از زود بیدارشدنش و از نجابتش از زود خوابیدنش...

از پریدنش ...

این کلاغ عمرا هویت خودشو گم کنه ...

عمرا بخواد از کبک تقلید کنه...

این بار اگه اومدو خوند یه آرزوی خوب میکنم

آرزو میکنم یکی بیاد ...

دلم مهمون میخواد

دلم یه همزبون میخواد...

کسی که تنهاییامو نابود کنه...

کسی که مرحم شه برای زخمای بی درمان




این روزا

این روزای خیلی زودتر از اونچه که تصور بکنم میگذره . 

سال قبل خیلی شور و اشتیاق داشتم برای پیشواز بهار ولی امسالو نمیدونم چم شده!! 

سال قبل از بهمن ماه شروع کردم کارا رو تخم مرغا رو با ظرافت خالی میکردم و میذاشتم خشک بشه. تا بعد روشون طراحی کنم.

کلی گندم و جو .عدس و ماش و ارزن پاک کردم واسه ی سبزه عید... 

گل گلدونامو با خاکش عوض کردم و پاشو با ریگ تزیین کردم.

باغچه رو با داداشی با کلی ذوق کندیمو گل کاشتیم .(گل پیچک و لاله عباسی.و یه گل دیگه هم هست که اسمشو نمیدونم) 

در خونه رو هم چند تا درخت با گندم و گل کاشتیم. 

خودم تنهایی کلی گل درست کردم و با قالب پنیر قالبای کوچیکی درست کردم وقتی خشک شد پای گل محمدی رو دور چینی کردم. 

با پنبه و ابپاش و روغن بادوم گلامو تر و تمیز کردم حتی واسشو اهنگم میذاشم و با هاشون درد دلم میکردم(البته دور از چشم اطرافیا که خندیدن بهم رو شاخش بود)  

امسال ولی ... 

درختچه گل توی خونه کلی مگس بهش افتاده و پر شته شده بود توی خونه هی بهم میگفتن تو مگه کشاورزی نمیخونی چرا کاری نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

منم یه روز دلو زدم به دریا و با توجه به این که هیچ بار علمی از اون همه کتاب و درس کشاورزی که پاسشون کردم نداشنم وبا توجه به این که هیچ وسیله ای برای هرس درخت در اختیارم نبود. 

رفتمو قندچین اشپزخونه رو ورش داشتمو درختچه گلو هرس کردم با همون فرمی که دوس داشتم  

یکی دو روز بعد درختچه جونه داد و الانم دیکه برگاشو میشه دید 

دیروزم درخت مو هرس کردم وقتی همه رفتن بیرون البته بیشتر مادرم به کارای من اعتماد نداره همشم خوب ازاب درمیادا ولی نمیدونم چرا این جوریه همش بهم قر میزنه میگه خراب کردی  

ولی بابا اروم میشینه و میگه خب چیکار میکنی همین دیروز پیشم بود و با چهره بازش منم انرژی گرفتم به نظر خودم که این درخت به یه هرس شدید نیاز داشت ولی مطمنم که امسالو بار نمیده 

در خونه رو هم میخوام چمن بکارم ولی تا میگم مادری میزنه تو ذوقم ... 

البته شاید حق داره ولی من زیاد حساس شدم خیلی زود بهم میریزم. 

ولی با همه اینا گفتم مث قبل نیستم

البته با وضعیت الان اینجا همه مردم توی خودشونن 

غمو میشه از نگاهشون فهمید... 

الان که فهمیدم کسی به فکر این قشر از مردم نیست و چقدر مظلومن بیشترو بیشتر دوسشون دارم. 

ولی باهمه این چیزا بازم میرم به استقبال بهار ولی نه مثل قبل شاید به زور 

خدا کنه این حس قشنگ برگرده

مژدگانی

افتاب نیمه سرد

سوت باد

دویدن گنجشکان در آسمان،تکاپو برای یافتن هم آشیان

جیغ زدن بر سرهم

دیر کردن گربه...

مستانه خوانی چکاوک  در سقف ابی رنگ خدا...

.

.

همه یک صدا بهار را میخوانند

تولد چکاوک

عزم فنا ناپذیری بر بودنت جزم میشود.

                  گویا قرار است رسالتی بیاوری .

گویا با آمدنت دنیا قرار است تازه شود.

              .

              .

              .

              .

شاید حتی کسی منتظر نباشد...

شاید عزم ها برای نیامدنت جزم شود

ولی اراده پروردگارت ...همه را پس میزند

               .

               .

               .

تو همچنان در راهی...

 تو می آیی حتی اگر

گویا کسی امدنت را خوش می گوید در این روز اول اسفند ماه

صدای امدنت در تمام عالم می پیچید

چشمان کم سویت را بر چهره زیبا و خندانش می گشایی

او مشتاق دیدار توست ...

دیدار تو اکنون مرحمی است بر تمام دردهایش...

او مادر شده است

مادر شدنت مبارک عزیزترینم

تعداد روز هایی که زندگی کرده ام:۷۶۶۵

تعداد ساعت هایی که زندگی کرده ام:۱۸۳۹۸۳