چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...
چکاوک پر از آرزوی پرواز

چکاوک پر از آرزوی پرواز

کاش زمان کمی مکث می کرد...

مهدیه



برات مینویسم که یادم نره ... که یادت نره ...

خوش اومدی فرشته کوچولو

سه شب پیش رو هیچ وقت از یاد نمیبرم .

شب سختی بود مهدیه خانوم !

شبی که نزدیک بود مادرت بره توی اغما

شبی که به جای شادی همه گریه داشتن

شبی که مادرت فکر میکرد دیگه تمومه!

بچه هاشو به بقیه میسپرد ...

اون شب تو پیش ما بودی گشنه بودی!

لبای کوچولوتو مثل ماهی که دنبال آب میگرده به این ورو اونور میچرخوندی.


میدونی سخته از ترس این که مادربزرگ بویی ببره چندتا لیوان آب پشت سر هم سر کشیدن برای خاموش کردن بغض!!!

خوشحالم که هم حال خودت هم حال مادر نازنینت خوبه ...


دخمل خاله جون خوش اومدی کوشولوی من


سلام امام رضا



دلم یه لحظه لرزید گنبد چشم نوازتون اومد توی ذهنو خاطرم
کسایی که این روزا میرن پابوس ما رو هم بی نصیب نذارن


دختران ضد دختر

مبارک باشه به زودی مامان میشی!

.

لبخندی ملیح میزند

ولی زود در هم میکشد چهره اش را

او میداند...

دختر بودن فرزندش نگاه های ترحم آمیز ودلسوزانه مردمات

شنیدن این جمله با لحن های نرم و ...که:دختر بودن مهم نیست مهم سالم بودن است

قلبش در اظطراب چنین افکاری به تندی میزند.!

اومیداند...

دختر بودن فرزندش میشود :او به توان منفی 10-20ویا...

بیزار میشود از خود وهرمونثی !

*میوه دختران گذشته به ثمر رسید...

**دختری ضد دختر**

اوهم میشود یک جنسیت پرست !

اگر پسر باشد سر افراز میشود

واگر دختر!

باز تربیت دختری ضد دختر!

**************************************

یه تار موشونم بیرون نیست ،نماز اول وقتشون هیچ وقت ترک نمیشه،ختم صلوات های ان چنانی برپا میکنند...

ولی دریغ از ذره ای فکر!!!!!!!!!

ببینم گفتن حرف (پــــــــــــــــــــــــــــــــــــ)خیلی سخته ؟که انقدر زور لازمه واسه ی هجی کردنش؟

یا

گفتن حرف(د) خیلی توک زبونه؟

پ.ن:من نه طرفدار دختر بودنم نه طرفدار پسر بودن !!یه سوال دارم اونم اینه که توی اینجا هنوز این وضعیت به قوت خودش باقیه یا این که ...؟


همه اش را دوست دارم...

یک دم عمیق در هوای داغ ظهر

دیوانه ام میکند بوی گل های بنفش مزرعه ی یونجه...

گنجشک های بالای ایوان!

برای بار چندم گل و چوب وپر میبرند برای اشیانه!

انگار برای امدن هر جوجه باید خانه شان تغییر کند

گربه بی رحم چندین بار روی دوپا خیز برداشته و جوجه هایشان را...

چقدر دلم میسوزد وقتی پوسته ی تخم های شکسته ی شان را روی موزاییک ها می بینم...

چکاوک!

این روزها پرواز و آوازش را عجیب به رخم میکشد

چه کاکل خاکستری زیبایی!

سکوت...

در دل سیاه شب چه رمز امیز است.

چه زیباست وقتی با ستارگان ،مهتاب درخشان ،پرواز خفاشها صدای بی وقفه ی جیرجیرک همراه است

وگاهی به هم خوردن بالهای جغد سرگردان در شبهای نمناک بارانی!

کهکشان؟

نه

به قول دکتر:شاهراه علی راه کعبه را هم به وضوح میشود به نظاره نشست!

اگر دل خیره شدن به آسمان را داشته باشی !

شب و زوزه شغال و روباه

اوووووووووووووووووووووووووووووو....

شروع شد...اولی ابتدا تک خوانی میکند وسپس 10تا20تا همراهیش میکنند در یک زمان

در زمستان صدایشان را میشود از لوله داغ بخاری شنید.

هنوز که هنوز که هنوز است برایم مبهم مانده که کسی را ستایش میکنند؟ویا در پی همدمی یا غذایی میگردند؟

یک دم و بازدم قبل از طلوع روح و جانت را جلا میدهد

همه اش زیباست

پ.ن:اول زیباییاشو نوشتم

منبع عکس چکاوک:تا جنون فاصله ای نیست(لیلی)


منو تلوزیون

کنترل کو؟

آها اینه پیداش کردم...

-چراغ چشمک زدو روشن شد.!

شبکه ی 1:کرم حلزون ....ما از چروکای پوستمون خسته شدیم  کرم میزنیم  حلزون الاستینو کلاژن ترشح میکنه  بیاین بخرین به به عجب چیزیه ...

من اگه پوستم سوراخ سوراخم بشه نمیخرم ازتون

یه بار اینا که تبلیغ میکننو سر کار گذاشتم از بس خندیدم دیگه داشت نفسم بند میومد

پیامک زدم به شماره پیامک تبلیغ این دستگاهای دراز نشست !

یه هفته بعدش یه خانومه با پیش شماره 021 زنگ زد گفت:سلام خانوم دستگاهو میفرستیم براتون در منزل بعد پولشو دریافت میکنیم...

گفتم:بله بله اونوخت کوچیکشو ندارین بلدم نبودم بپیچونم داداشمون کلی بهمون خندید...

شبکه ی 2:حرف

شبکه ی3:حرف

شبکه ی4:راز بقا ....آخ جووووووووووووووووووووووون عاشقشم  یعنی کیف میکنم واسه حیوونا

شبکه ی5:حرف

شبکه 6:حرف

شبکه 7:لذت نقاشی ..............خشکم زد 

یعنی این باب راس هم حرف میزنه هم عمل میکنه منم که دیگه میشینم محو صحبت و نقاشییش میشم خیلی کاراشو دوست دارم..



امروز یاد قدیما افتادم یه نقاشی از گلدونم کشیدم  حس هنرمندی من کولاک کرد واسه ی خودم کلی ذوق کردم...

پ ن:امروز حالم خوب بود شکر

روزایی که نبوم اینجا این حالو روزم بود

چوقونی...

از زیر چشات معلومه درس میخونی!!

چرا انقدر لاغر شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

(تعداد آدمایی که این سوالو ازم پرسیدن شمارش از دستم در رفته دیوونم کردن از بس هی گفتن )

-لاک پشتم تندتر از تو غذا میخوره

-دون مرغم از غذای تو بیشتره

داداشمه دیگه ارادت داره!!!!

-از بس میشینی خیره میشی به این کامپیوتر این حالو روزت شده

این نظر مادره

زمستونو بیشتر دوس داری یا تابستونو ؟

-زمستون

باهات موافقم

اینم بابا


یه قیچی لطفا


آخ

چقدر زیبا میکنیدم

وقتی با حوصله و آروم شونه میخورین

موی بلند حوصله زیاد میخواد

باید کوتاه بشین

یه قیچی لطفا

مدل مهم نیست...

پسرونه پسرونه

خودموبرای حسرت چند وقته برای نداشتنتون آماده میکنم


تنهایی


تنهایی و توهم

چک کردن لحظه به لحظه گوشی

صدای ویبره و لرزش و ...

هر از گاهی شماره ی یه قریبه که مطمئنا اشتباه گرفته...

.

گوشه نشینی توی خونه

خدایا چی میشد واسه ی نیم ساعت کسی توی این آبادی نباشه؟!

دلم مثل قدیما هوس دوچرخه سواری کرده

خیلی خوب دوچرخه سواری میکنم!!!

برگ و شاخه ها ی درخت انگور و رژه رفتن مورچه ها توی حیاط نمیذاره توی حیاط دوچرخه سواری کنم.

جیرجیرک بس کن خستم کردی...

پشه ها تنها کسایین که از بد خلقیام ناراحت نمیشن تنهام نمیذارن عجب نیش میزنن

کاش این دانشگاه تابستونم ادامه داشت از روزمرگی توی خونه ، از کل کل کردن با مامان از این که کسی نفهمه چه مرگمه خسته شدم!!!

این روزا زود به زود بغضم میگیره...

راه میافتم توی خیابون

یه دوست اون جلو داره میره

خودمو عقب میکشم

بذار بره

حتی از هم کلام شدن باهاش !!!!!

شاید خاصیت گوشه نشینا باشه

مریض شده روح بیچارم!

آخ تنهایی...

پ ن:ایجا تنها جاییه که  قضاوت نمیشه قبل از این که لب باز کنی ودردتو بگی

معذرت میخوام...

یه مدت فقط تلخ مینویسم

تا وقتی که حس کنم سبک شدم



رفتم عیادت

امروز بعد از چندین ماه دلم حالو هوای رفتن پیش بابابزرگامو کرد...

با مادرم رفتیم سر خاکشون

اول رفتیم سر خاک بابای مادر خدا رحمتش کنه من هیچ چیز از این بابابزرگم یادم نیست فقط یه لحظه یه خاطره که انگاری یه پرده روش کشیده شده ...

همین قدر یادمه که من کوچولو بودم و روی زانوش نشسته بودمو اونم داشت واسم تخمه مغز میکرد.

از بابای پدرمم هیچی بابای خودمم زیاد چیزی ازش یادش نیست...

خلاصه رفتم روزشونو بهشون تبریک گفتم !!!

بین سنگ قبرا که قدم میزدیم چشمم به یه اسمی افتاد (زنده یاد مرضیه و فرزند معصومش فاطمه)

مرضیه قبلا عروس همسایه ی خونه ی فبلی ما بود...

اون روزی رو که خودشو وبچه ی توی شکمشو آتیش زد خوب یادمه ...(به خاطر مشکلاتش با خونواده همسرش)

به جایگاه شهیدا که رسیدیم یه چیزی خیلی خیلی ذهنمو مشغول کرد .!!!!

۸شهید توی یه ارتفاعی جایگاهشون بود و یکی از اونا پایینتر از همه جدای از همه و با فاصله از همه ...

علتشو که از مادری جویا شدم گفت :ایشون جانباز بودن و بر اثر علتی غیر از  ترکش ویاچیزایی که به جنگ مربوطه فوت کردن!!!

توی اون لحظه زجه های اون زنی که توی عزاداری شنیدم یادم اومد ...

اون مادر فقط به خاطر این که فرزندش توی جایگاه شهدا دفن نشده بود دلشکسته بود...

نمیدونم چی بگم فقط اینو بگم که اگه اون مردهم توی اون جایگاه دفن شده بود هیچ چیز از هیچ کس کم نمیشد

کسی که باید تشخیص بده مقام معنوی آدما رو جای حق نشسته!!!!

وکس دیگه ایه

گیج شدم


وقتی امتحان نمیگذارد ما تفریح بکنیم

سلام به همه دوستای عزیز خودم

برگشتما

امیدوارم منتظرم بوده باشین

من که خعلی دلتنگتون بودم...

دو تا امتحان دادم خیلی خوش گذشت اولی سیصدو خورده صفحه دومی رو هم امروز دادم یعنی امتحان به آسونی و مفتی این درس تا حالا ندادم...

تا 19 خرداد امتحان دارما خو دیگه نتونستم نیام اینجا.

فقط زیاد بهم محل نذارین تا به درسو مخشام برسم


تا بعد

سلام دوستان

ممکنه یه مدت نباشم ...

نمیدونم چه مدت ولی شاید تا یک ماه!

دوستون دارم


رهایی

من شکارچی نیستم اما شنیده ام...


در جاهایی از قطب شمال ...


جایی که مردم بومی آن جا ،گاهی اوقات ،گرگ شکار میکنند!


آنها یک تیغه دو پهلو فراهم می کنند ...


وروی آن تیغه خون می ریزند ویخی را ذوب میکنند!!

و

دسته ی تیغه را در یخ فرو میکنند طوریکه فقط تیغه حرکت کند...


بعد گرگ بوی خون را استشمام میکند...


وبه سمت تیغه می آید وبرای خوردنش ، به آن لیسه میزند.


و وقتی گرگ  تیغه را لیسه میزند ، قطعا چه اتفاقی می افتد؟


زبانش بریده میشود و خونریزی میکند.


وفکر میکند که شکار خوبی به دست آورده است...


او خون خودش را میخورد و در نتیجه باعث مرگ خودش میشود...

این همان کاری است که امروزه امپریالیست ها ، با استفاده از کراک و کوکائین با ما میکنند...

منبع:مستندArivales

اثر:نورگا و آرکنار

قسمت:46...رهایی

لطفا ادامه مطلبو هم مطالعه کنید....



ادامه مطلب ...

آبله مرغون

دیشب خواب دیدم خواب بودم و از شدت سوزش بدنم از خواب پریدم وقتی دستامو دیدم !!!!

گفتم وای دوباره...

آخه من که یه بار آبله مرغون گرفتم دیگه نباید بگیرم...

دونه های کوچیک آبله روی تموم بدنم داشت آبکی و متورم میشد...

این خواب منو برد به ۱۶ سالگیم درست همین وقتای بهار بود که بچه خالم آبله گرفته بودو من فقط رفتم بهش سر بزنم ببینم خوبه یا نه ...

دو سه روز بعدش خودمم بیمار شدم...

بدنم انقدر تحمل این ویروسو نداشت که تپش قلبمم با درد همراه بود و نفس عمیق کشیدن برام سخت انقدر بهم بد گذشت که یه شب به داداشم گفتم اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟؟؟؟

ازش خوشم اومد چون اصلا ازم فاصله نمیگرفت تازه بیمارم نشد (فک کنم تو بچه گیاش گرفته بود)

دو سه هفته از خوب شدنم میگذشت که وقتی به مدرسه رفتم تا امتحان زیست شناسیمو بدم

معلما شروع کردن پچ پچ کنن و منو از سالنی که همه بودن بردن به یه کلاس خالی

یه خانم معلم حدود ۴۵ ساله اونجابود وقتی قیافه ی داغون منو دید گفت چی شده ؟؟؟

با بغضی که توی گلوم بود گفتم جریانو...

و یه عالمه رو برگه امتحانیه گریه کردم دستش درد نکنه برام دستمال کاغذیم آورد...

راستی نمره امتحانیمم شد ۱۷



هیچ کدوم

جایی خوندم که در برخورد با مشکلات زندگی آدما به سه دسته تقسیم میشن!!!!

در این تقسیم بندی مشکلات ادما به آب جوش تشبیه شده بود !

دسته ی اول :مثل تخم مرغ هستن اول نرم و نازکن بعدا ز سختی های زیاد سفت و سخت میشن.

دسته ی دوم :مثل هویجن اول سختن بعد از پشت سر گذاشت سختیا نرم و نازک میشن.

دسته ی سوم:مثل دونه های قهوه هستن که به جای تاثیر گرفتن از سختیا بهش رنگ میدن و تاثیر میذارن.

پ.ن:من بعد از پشت سر گذاشتن سختیای زندگیم خودمو شبیه هیچ کدوم از اینا نمیبینم...

گاهی خیلی زود با کوچک ترین دلیلی میشکنم ...شبیه یه شیشه ی ترک خورده!

حتی با یه نگاه ...




تجربه

پاییز پارسال من برای درس دامپروری باید میرفتم با هم کلاسیا واستادمون بازدید از یک گاوداری صنعتی در نجف اباد ...


من رفتم و اونجا اول ما رو بردند بازدید فارم مرغهای تخمگذار و انبار سیلو علوفه و نبار جیره غذا برای طیور و گاوداری و...

حالا بماند که بعد از اون بازدید بیشتر بچه ها از رشته آب و خاک ناراضی بودن و میگفتند چه ربطی به دامپروری داره واز بوی بد اونجا گله و شکایت داشتند...

بگزریم

من و داداشم قرار گذاشتیم که همین که رسیدیم به ترمینال و اونم کارش تموم شد بر نگردیم خونه و بریم نمایشگاه گل و گیاهو که همون بغل بود...

وقتی برگشتیم یه کم استراحت کردیم و رفتیم نمایشگاه من چندتا گلدون ،چندتا پیاز گل نرگس و زنبق با کود محلول و دو بسته کود جامد مخلوط (کوکوپایت )و یه بیلچه ی کوچیکم خریدم ولی گل نخریدم

چون حملش برامون سخت بود و راهمونم طولانی...

من همین شب که رسیدیم پیاز ا رو توی گلدونای کوچیکی که واسه ی این کار گرفتم کا شتم و روشون تاریخ کاشت رو نوشتم تا ببینم کی قراره گل بده ...

چون هوا خیلی سرد بود گلدونا رو کنار بخاری گذاشتم دو هفته ی اول خیلی رشد خوبی داشت !

ولی بعد رشدش متوقف شد و زرد شدو پوسید...

بین همه ی پیازا یکی جونه نزده بود وقتی خوب دیدمش متوجه شدم که جونه ی انتهایی و اصلیش قطع شده و حالت چروکیده پیدا کرده و این باعث سبز نشدنش شده بود...

کلی سر این موضوع با برادر ببحث کردیم و آخرش به من گفت چون تو خواستی بزرگاشو سوا کنی چشمت خرابی و سالمیشو ندیدی...

سرتونو درد نیارم

من اون پیازو دور ننداختمش و بعد از چند ماه دو هفته پیش توی باغچه کاشتمش الان سبز شده

هوراااااااااااااااااااااا

این اولین تجربه علمی منه!

فهمیدم که پیاز حتی اگه جونه نداشته باشه ویا این که قطع شده باشه توی شرایط مساعد سبز میشه ...

امیدوارم یه گل نرگس بده

سلام

دوستای عزیزم

عیدو پیشاپیش به همتون تبریک میگم

روز مادرو به مادر عزیزم و همه مادرای گل تبریک میگم

.

.

.


نامزد

حدود ۱۰-۱۲سال پیش اون وقتی که قرار بود ثبت نام بشه برای نامزدی شورای شهرو روستا...

عموی منم حوس کرد بره شورا بشه .!!!

آقا عمومون میاد خونه و توی مدارکش که بامدارک مادر بزرگم(ماجیم)مشترک بوده میگرده چیزایی رو که لازم بود واسه ی ثبت نام پیدا میکنه و دوون دوون میره محل اسم نویسی

اونجا که میره مدارکو درمیاره میده به اقاهه...

اونجا آقاهه نشسته پاکت عکسو میگیره باز میکنه...

بعد متعجب میشه و هی به عکس نگاه میکنه هی به عموم

آقاهه

عموم

بعد به عموی بنده میگه این عکس خودته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونم عکسو میگیره وقتی نگاه میکنه میبینه عکس ماجیو برده

جالب اینجاست که ماجی بنده اون عکسو با عینک ذره بینی با اون دور سیاهش گرفته بوده...

گفتم چون مناسبت داره توی این مدت گفته باشم


نیما کوچولو

میگردم تا چیزایی که خوشحالم میکنن پیدا کنم

اگه غم همیشه هست

من دنبال شادی میگردم

اینم یه بهانه برای زندگی

عالی بود

امروز از اون روزایی بود که خیلی دوسش داشتم از همون اول صبح که بیدار شدم چشمم به درختچه گل توی باغچه افتاد واییییییییی  خیلی خوب بود ... 

 بوی گل محمدی پیچیده بود توی حیاط...  

خیلی دوس داشتم اولین گلو تقدیم شما کنم ولی خب عذر منو بپذیرید 

اولین گلا رو دادم به مادربزگ قربونش بشم ۵تاشو چیدم گذاشتم کف دستش...

خیلی صفا داره یه هویی چشمتو باز کنی ببینی گلای خوشکل صورتی رو !! 

بعدم پرستوها باهم میخوندن با هم توی آسمون بازی میکردن قابل توجه این که ما به پرستو میگیم (پورسوک)... 

بعداز ظهرم توی اتاق بودم دیدم بابا داره صدام میکنه  گفت بیا بیرون اینو بیبن !!وقتی دیدم یه بچه گربه رو دیوار نشسته بود یه عالمه خود زنی کردمو غشو ضعف برای بچه گربه هه واییییییییی زل زده بود به من بعد مادرم که داشت بهم میخندید پیشته کردش رفت  

اینو هم بگم که ما به گربه میگیم (میلی) 

بعداز ظهری هم با مامان رفتم بیرون وقتی داشتیم برمیگشتیم  یه چیزی به چشم خورد برگشتم دیدم یه جوجه تیغی توی یه سوراخ دیوار غپ کرده بود وایییییییییی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم خدایا شکرت امروز کلی ذوق کردم جوجه تیغیه خیلی معصومانه نگاه میکرد... عزیزم  

بازم قابل توجه شما ما به جوجه تیغی میگیم (کوله دینه) 

فقط یه ریزه از این حرفایی که مردم بیکار درمیارن واسه آدم ذهنم مشغوله یکی نیس بگه بابا این همه موضوع هست وردارین درباره اونا حرف بزنید ...والا 

در کل امیدوارم حسمو منتقل کرده باشم ... 

فقط نگید این دختره دیونه استا خب من اینجوریم

به نام خدا

نمیدونم از کی و از کجا بگم ... 

خوب بگم یا بد...قشنگ بگم یا زشت... 

فقط یه عالمه حرف تو دلمه که از بس توی خودم ریختم و چیزی نگفتمو به جایی نرسیدم . 

 همش شده برام یه عقده...شده یه گره ی خیلی خیلی کور که نمیدونم عاقبت کی میخواد بازش کنه... 

از این همه ادعای تو خالی و پوچ که نتیجه اش شده نرسیدن ... 

خیلی دوست دارم بی پرده حرف بزنم ولی تا یه جاهایی به خودم اجازه این کارو میدم  درهمین حدی که حرفمو گفته باشمو دوستای عزیزم اونو خونده باشنو نظراتشونو چه این که بامن مخالف باشن وچه موافق باهام درمیون بذارن... 

السلام  علیک یا فاطمه زهرا(س) ............شهادت رو تسلیت میگم... 

********************************************** 

نمیدونم برای چی این روزا حرفایی که دم از مذهب میزنن به دلم نمیشینه خودمم نمیدونم شاید علتش گناه کار بودن منه ولی خودم حس میکنم حرفایی که زده میشه همش کپی برداریه ... 

لحن حرف زدن کسایی که دم از مذهب میزنن کاملا شبیه همه از این حالت دل زدگی و رخوت و رکود نسبت به مذهبی که منم یکی از پیروای اونم بدم میاد حس میکنم خیلی ظلم شده ... 

گاهی وقتا منتظر عمل بودم و حرف قشنگ شنیدم ... 

فردا شهادت حضرت زهرا هستش و من از گوشه و کنار میشنوم که قراره دسته های عزاداری برپا بشه و دعا خونده بشه و همه سیاه به تن کنن ... 

ولی اون چیزی که مهمه نوع غذایی هست که در هیئت پخته میشه ...اونچه مورد بحث قرار میگیره  مقدار هزینه ای هست که پرداخته میشه    

خوب دقت کنید...

از بچه ی خالم پرسیدن :اسم بچه تونو چی دوس داری بذاری ؟؟؟ 

گفته :اگه پسر باشه( امیر علی )...............اگه دختر باشه (لوله پلیکا ) 

                                            . 

                                            . 

یعنی من هر چی فشار به مغزم اوردم که وجه اشتراک دختر و با لوله پلیکا بفهمم هیچی حالیم نشد... 

فقط به اوج خلاقیت این بچه پی بردم  

به من میگه اگه پسر باشه دوس دارم تربیتش کنم تفنگ بدم دستش

تقدیم به مادر بزرگ

امشب دستانت را بهانه میگیرم ای عزیز قدیمی

دستانت را میخواهم که زبریش در چهره ام ماندگار شود...

این بار دستانت سجده گاه نگاهم میشود

بیا که بدون تو بغضی مرگبار گلویم را به چنگ گرفته

قداست نگاه معصومت را هیچ گاه از یاد نخواهم برد ...

به سلامت برگرد که دوریت را نخواهم پذیرفت

کسی  بدون تو دلش هوس خنده نمیکند

کودکان شکلات میخواهند بیا و کامشان شیرین کن

بیا که چشمانم خسته اند و نای گریه ندارد...

بیا تا آب پاشی کنم خانه ات را جارو کنم گرد به آسمان کنم ...

بیا نازنینم ...

تو تکه تکه غلط بگو کلماتت را و خیره شو به نگاهم

من در آغوشت میگیرم و درستش را با تو زمزمه میکنم 

بیا تا عید بگیرم دوباره

سبزه برایت سبز کنم

بیا که هیزم جمع کرده ام وقتی بیایی اسپند دود میکنم...

.

.

مادبزرگم توی بیمارستانه ازتون عاجزانه التماس دعا دارم

.

رکورد

ماهیای عید امسال رکورد شکستن خدا رو شکر هنوز نمردن...

دو تا ماهی یکیشون خیلی کوچولوئه یکیشونم بزرگتره به نظر میاد باهم خوشبختن .

البته اون یکیه که بزرگتره یکی از چشماش کوره ،یعنی وقتی نگاش میکنم ورم داره و کامل سیاهه .

شاید همین باعث موندگاریشون شده این بزرگه با یه چشم اون کوچیکتره ...

.

.

.

پ.ن:هر چی دنبال مطلب گشتم زندگی حیوونایی که بهشون توجه دارم میومد توی ذهنم به پستای خودم که نگاه میکنم علائقم خیلی خوب مشخصه گاهی باید نوشت تا ابهاما از ذهن پاک شه...

سوسری

سر کلاس آزمایشگاه  آفات و بیماری های گیاهی بودیم و همه ی هم کلاسی ها دور تا دور میز نشسته بودیم .

از ترم قبلیا شنیده بودیم که واسه ی نمره گرفتن وپاس کردن قسمت عملی این درس باید چی کار کرد ...من که فکر میکردم این درسو پاسش کنم دیگه همه ی بیماری های گیاهی و حشرات موزی و ...رو روشون شناخت پیدا میکنم ...

استاد تشریف آوردن و کمی توضیح دادن وگفتن که برای این که من بهتون نمره بدم باید ۵۰تا حشره و بیماری جمع کنید بیارید تا بنده تشخیص بدم که بیماری هست یانه ...

مراحل به این شرح بود که :۱-باید حشرات رو درون الکل به قتل برسونیم ۲-پاها و شاکها و بالاها رو به وسیله ی سوزن ته گرد روی فیبر فرم بدیم

بعدش استاد میکروسکوپو آورد تا اولین حشره رو نشونمون بده و بگه که پاها وبالهای این حشره از چه نوعی هست ...

اسم حشره رو که گفت کسی متوجه نشد اسمش سوسری بود.

بعد که چهره های متعجب ما رو دید گفت سوسری همون سوسک حمامه !!!!!!!!!!!!

وبعدش یه سوسری از قبل کشته شده رو آورد وگذاشتش توی پتریدیش وگفت دست به دست کنید و ببینیدش نمیدونم دست خودم نبودا همه یه جورایی با حرکات چهره نشون میدادن که این موجود خیلی براشون چندش آوره ولی من که توی عالم خودم سیر میکردم همین که رسید به دستم با یه صدای نسبتا بلند به سوسری بی جان گفتم (عزیزم)

وبعد دیدم یه چند نفر متوجه شدن و شروع کردن بهم بخندن خب منم همراهیشون کردم.

البته من کنار لونه مورچه ها هم میشینمو  بهشون ابراز علاقه میکنم که با برخورد شدید اطرافیام مواجه میشم...

حالا اگه احیانا توی حمام سوسک ازاین دست مشاهده کردین برای اطرافیانتون کلاس بذارین وبگید توی حمام یه (سوسری )دیدم




الوعده وفا

اونایی که بهم قول داده بودن به قولشون وفا کردن منم به قولی که داده بودم وفا کردم...

بعداز ظهر رفتیم تپه های شنی وای چقد خوش گذشت ...

خیلی شولوغ بود اسب و شترم آورده بودن مردم سواری میگرفتن ازشون.

ولی من دلم الاغ میخواست !!!میدونم آخرشم حسرت خر سواری به دلم میمونه

بگذریم....

با داداشی و دختر دایی کوچیکه جدا شدیم از جمع بزرگان رفتیم سی خودمون...

البته بادم میومد .داداشی ماشالاش باشه ناز نفسش جلو تر از ما رفت رسید به نوک تپه دختر داییم که خروسک گرفته بود صداش درنمیومد ومنم که از بس کم تحرکمو همش یه جا قپ میکنم جون نداشتم برم بالا ولی کفشا رو دراوردیم و با چادر رفتیم بالا خیلی آدم میخواد تو اون شرایط خودشوکنترل کنه ها

همدیگه رو گرفتیم رسیدیم به بالا جورابامون پر ماسه شده بو دپاهامونم دیگه بی حس شده بود گلو هامونم پر شن ولی وقتی رسیدیم اون بالا عجب کیف کردیم...

دوربین داداشی رو گرفتم چندتا عکس از دور نمای پایین گرفتم.

بعدش من خیلی دلم میخواست خودمو مث سالای قبل که بابروبچه های مدرسه میومدیم پرت کنم غلت بزنم ولی خب شرایط این اجازه رو نداد

روی شیب زیاد داشتیم میومدیم پایین که باد شدید چادر منو کشید رو صورتم درحالی که داشتم میدوییدم پایین یه ملغ خوردم و کلی خندیدیم تا این که رسیدیم پاییندرکل روز خوبی بود

خدا کنه دوربینه نسوخته باشه از بس باد این ماسه هارو زد بهش خطای فلش زدو خاموش شد حالام نمیدونم چش شده

عکسهارو میذارمشون توی ادامه مطلب ببینید

ادامه مطلب ...

سیزده بدر

تلوزیونو روشن میکنی

             زیر نیویس شده :دوست داری با کی بری سیزدهتو بدر کنی؟

آخه یکی نیست به اینا بگه به شماها چه ربطی داره که این سوالو میپرسین !!!

با هر کی دلمون میخواد میریم !!!

حالا خودم به خودم میگم :تو دعا کن ببرنت بیرون با کی رفتنش مهم نیست ...

یه قولایی بهمون دادن که میبریموتون ریگسرا (تپه های شنی)همینشم خوبه خدا کنه نزنن زیر قولشون

هر چند اونجام که بریم با اون همه جمعیت حال نمیده اصلن...

ریگسرا که میری باید خوش بگذره بری بالای تپه ها بعد خودتو پرت کنی پایین بعدم تایه ماه بعد از دهنو دماغو سرو صورتت ماسه بیاد بیرون

درغیر این صورت اصلن خوش نمیگذره

دوران دبیرستان بهترین لحظاتو اونجا با دوستم داشتم این که دست همو میگرفتیمو میرفتیم تا نوک اونجا ...بدون کفش ...جیغ و فریاد یه لذتی داره اونجا هیشکی صدای آدمو نمیشنوه

اگه بعدازظهر یا فردا رفتم حتما عکس میگیرم از اونجا میذارمش والبته شرح میدم خدا کنه باد نیاد...

هر چی از ذهنم گذشت نوشتم

فقط اومدم بگم

امروز حالم اصلن خوش نبود ...

نخواستم تو خونه بمونم .به مامان گفتم هر جا میری باهات میام ...هرچی زور زدم از خودم بپرسم چمه حالیم نشد...

حتی دیدن عمه که قبلانا از تهرون میومد واسه دیدن خودشو بچه هاش بال بال میزدم حالمو خوب نکرد.

دایی جون عجب حرفی زد وقتی زن دایی گفت دیگه عیدا مزه نمیده!!!!

گفت عید مال بچه هاست ...

آره دایی عید مال بچه هاست .موجودات دوس داشتنی که پر از سوالن پر از کنجکاوی ...

حالا فهمیدم واسه چی بچگیامون انقد خوب بود...

کاش هنوز پر بودیم از سوال کاش!!!

کاش خیلی از چیزای رو هیچ وقت نمیفهمیدیم!!!

کفش کتونیا رو پام کردمو با مامان رفتم تا یه جایی فقط واسه این که یکم قدم زده باشم ولی سرماخوردگی و سردرد و چشمای پف کرده با حسی که ...

توی راه بهش گفتم :خستم مامان خسته!!!چشمام پر اشک شد ولی منو ندید...

فقط گفت واسه اینه که معتاد کامپیوتر شدی ...

اگه قرآن باز می کردی یه دو تا آیه میخوندی حالت خوب میشد...

دونه های اشک داشت میلغزید بیافته که یه هو از کنار مسجد که میگذشتیم دو تا کوچولو میکروفون بلند گوی مسجدو راست و ریس کرده بودنو چشم خادم  رو هم دور !!!!!!!!

شعر میخوندن با اون صدای نازو کودکانه...

رفتیم یه کم توی صحرا بازم سردرد امونم نداد ولی کمی هم اونجا نشستیم و برگشتیم.

این حس امروزم  غریبه نیست زود به زود بهم سر میزنه...

بعضی وقتا دوست دارم یکی باشه که فقط طرف منو بگیره.

یکی باشه که سرم داد نزنه.

یکی که فقط بگه حق با توه ...

خواستم با خدا یکم خلوت کنم .نماز اولی رو خوندم مدت ها خیره شدم به جانماز فکرم هزار جا رفت الا ...

چی بگم ...

هی

گاهی وقتا آرزو میکنم برم یه جایی تک و تنها ،خودم باشم و خودم

جایی که هیشکی نشناسه منو

جایی که آدمایی واسه آزردنت پیدا نشن

خوبه یه جایی مث این جا هست که هرچی دلم میخواد بنویسم